•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدودهم
خواستم دمپایی ایم را بپوشم که با صدای ای وای احمد دوباره به اتاق برگشتم.
دست روی سرش گذاشته بود و در حالی که به کاغذ خیره بود روی زمین نشسته بود.
سینی و سفره را زمین گذاشتم و روبرویش نشستم و با نگرانی پرسیدم:
چی شده؟
غم و نگرانی در صورتش بیداد می کرد.
نگاه غمگینش را به صورتم دوخت و با صدایی که می ارزید و خشدار شده بود گفت:
مادرم ...
با نگرانی پرسیدم:
مادرت چی؟
احمد کاغذ را به سمتم گرفت و با دستش صورتش را پوشاند.
در حالی که از ترس و نگرانی دست هایم می لرزید کاغذ را از دستش گرفتم و خواندم:
سلام احمد جان
به واسطه دوستان از حالت با خبرم و امیدوارم همیشه خوب باشی و قدم بچه ات مبارک باشه
همه ما دلتنگ دیدار دوباره تو ایم خصوصا مادر
حال مادر خوب نیست.
بیش از حد بی قراره
چند وقتی است مادر درگیر بیماری سختی شده و دکتر جوابش کرده
تا دیر نشده خودت را برسان
اشک به چشمم دوید و با چشم گریان نگاه به احمد دوختم و با بغض پرسیدم:
حالا میخوای چه کار کنی؟
احمد دست هایش را محکم به صورتش فشرد و با صدا نفسش را بیرون داد.
از جا برخاست و به سمت کتش رفت.
در حالی که آن را می پوشید گفت:
باید برم ببینمش ...
صدایش می لرزید:
باید برم دستش رو ببوسم
لرزش صدایش بیشتر شد:
دعا کن دیر نشه و برسم ببینمش صداش رو بشنوم
از جا برخاستم و به سمتش رفتم و گفتم:
خطرناکه احمد ... اگه بری اون سمتا و گیر بیفتی ....
احمد عصبانی گفت:
گیر بیفتم
اصلاهر چی میخواد بشه بشه ...
با لحن غمگینی گفت:
رقیه مادرم مریضه ....
تا همین الانش هم در حقش کم کاری کردم نرفتم دیدنش
چشمش خیس شد که گفت:
اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته .... هیچ وقت خودم رو نمی بخشم
به سمت در رفت تا کفش بپوشد که گفتم:
صبر کن ....
مگه قرار نبود با هم بریم؟
مگه نیومده بودی دنبال مون با هم بریم
احمد به سمتم چرخید و گفت:
میخوام تا دیر نشده برم پیش مادرم
بعد میام دنبالت
_بذار وسایل مون رو بردارم با هم بریم
منم میخوام باهات بیام پیش مادرت
منم دلم براشون تنگ شده و میخوام ببینم شون
احمد کلافه دستش را میان موهایش برد و نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت:
باشه .... برو آماده شو
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید افرا صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•