عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوسیوهشتم _دیروز صبح تا نامه محمد آقا ب
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیونهم
آقا جان از جا برخاست و از سر میخ روی دیوار کتش را برداشت و رو به محمد علی گفت:
بابا جان پاشو
رو به محمد حسن و محمد حسین کرد و گفت:
ساعت رو دیدین؟ پاشید برید مدرسه
محمد حسین گفت:
آقاجان من نمیرم میخوام پیش آبجی و بچه اش بمونم
آقاجان در جواب محمد حسین گفت:
نمیشه بابا جان تو هر روز به یه بهونه ای داری از زیر مدرسه رفتن در میری
آبجیت چند روزی مهمون مون هست برو مدرسه ظهر بیا پیشش
محمد حسین پایش را به زمین کوبید و گفت:
آقا جان نمیرم
از اولم گفتم این معلم مون خانومه سر لخته با دامن میاد سر کلاس من ازش خوشم نمیاد دلم نمیخواد برم سر کلاسش قیافه اش رو ببینم
آقا جان گفت:
بابا تو برو من فردا میام مدرسه صحبت می کنم کلاست رو عوض کنن پاشو بابا
محمد حسین با ناراحتی و غرولند از جا بلند شد.
قدمی به سمت در رفت و بعد به سمت علیرضا آمد.
کنارش نشست و محکم و طولانی صورت او را بوسید و گفت:
آبجی من میرم زود بر می گردم کاری نداری؟
خودم را جلو کشیدم پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:
نه داداشی برو به سلامت.
محمد حسین که از اتاق رفت محمدحسن جلو آمد دستش را دراز کرد تا دست بدهد و گفت:
آبجی تا این زلزله مدرسه است خوب استراحت کن که برگرده خواب و خوراک برات نمیذاره
دست محمد حسن را فشردم و گفتم:
چشم داداش
محمد حسن رو به آقاجان کرد و گفت:
آقاجان این پسره امروز برنامه داره ها وقتی میگه زود بر می گردم شک نکنید نقشه فرار کشیده امروز از مدرسه در میره
آقاجان خندید و گفت:
این کی درست حسابی سر کلاس و درس مونده فرار کار همیشه اشِ
هر دفعه هم یه بهانه ای میاره
من که حریفش نمیشم
محمد حسن رو به من کرد و پرسید:
آبجی چیزی لازم نداری برگشتنی برات بگیرم بیارم؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
نه قربونت برم ممنونم
محمد حسن خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
آقاجان دسته کلیدش را به سمت محمد علی گرفت و گفت:
بابا جان دیر شده بی زحمت داداشات رو برسون مدرسه بعدش برو در خونه خواهرات بهشون خبر بده رقیه اومده ظهر بیان این جا دور هم باشیم
یک سر هم برو از حجره یکم پول بردار برو پیش کربلایی شعبون پول یک گوسفند رو حساب کن باهاش بگو بعد نماز ظهر بیاد این جا قربونیش کنه
محمد علی سر به زیر در برابر آقا جان ایستاده بود و در کمال ادب و احترام به حرف های آقاجان گوش می داد و بعد از تمام شدن حرف آقاجان گفت:
چشم آقاجان ... بعد بیام کلید رو پس بیارم براتون؟
آقاجان گفت:
نه بابا جان لازم نیست هر وقت اومدی خونه ازت می گیرم
محمد علی چشم گویان خداحافظی کرد واز اتاق بیرون رفت.
آقاجان به سمتم آمد که به احترامش از جا برخاستم.
مرا در آغوش گرفت و فشرد.
از همه چیز بیشتر انگار دلم برای همین آغوش آقاجان تنگ شده بود و دلم نمی خواست از آغوشش بیرون بیایم.
چند بار روی سرم را بوسید و بعد مرا رها کرد و گفت:
بابا جان من میرم پیش حاج علی موقع نماز برمی گردم
شرایط رو که می بینی یک وقت دلگیر نشی بگی من اومدم هم تنهام گذاشتن رفتن پی کارشون
سر به زیر گفتم:
نه آقاجان این حرفا چیه برای چی دلگیر بشم؟
آقاجان روی سرم را بوسید و رو به خانباجی گفت:
زحمت شما هوای دخترم رو داشته باشید که خوب استراحت کنه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید قدوسی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•