eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وهشتم ] قدم تند کرد و جلویم پیچید. عصبانی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] مدام توی ذهنم مراحل وضو گرفتن را تصور می کردم و بینابین چهره ی عصبانی و با حیای حوریا وسط وضوهای خیالی ام می آمد. چقدر از من عصبانی بود و نمی دانم مرا با چه کسی اشتباه گرفته بود. می دانم که با او خوب حرف نزدم اما هرگز نمی توانستم ضعف خودم را برایش بازگو کنم و بگویم حسامی با سن و سال نوجوانی، در این سن ۲۵سالگی تازه به یاد این افتاده که بداند نماز چیست و روزه به چه کارش می آید. از پنجره اتاق، بیرون را نگاه می کردم که همان پسر بلند بالایی که آن شب مرا با حاج رسول به بیمارستان رسانده بودند وارد اتاق شد و به سمت حاج رسول رفت. انگار حاجی هم خیلی وقت بود بیدارشده اما خلوت مرا نشکسته بود. رفتار پسری که حالا میدانستم محمدرضا نام دارد، با من خیلی صمیمانه نبود. نه اینکه از او انتظار صمیمیت داشته باشم، بلکه با تمام وجودم حس خصمانه ی کنترل شده اش را نسبت به خودم حس می کردم. _ دستتون درد نکنه حاجی... من غریبه م؟ باید بهم می گفتین. ظهر که مسجد نیومدین گفتم حتما برا نماز مغرب میاین. نیومدین نگران شدم رفتم دم خونه تون... سرش را پایین انداخت و باشرمی آشکار آب دهانش را فرو داد و گفت: _ حوریا خانوم گفتن بیمارستانید. بعد هم دهانش را نزدیک گوش حاج رسول برد و آرام گفت: _ چرا به غریبه ها رو زدید، مگه من مردم؟ تا آن لحظه ساکت بودم اما با شنیدن این حرف انگار غرورم تکانی خورد. خودم را به آن سمت تخت حاجی رساندم و گفتم: _ اولا من غریبه نیستم... با حاج رسول دوست هستم. و عمدا اسم حوریا را آوردم و با تحکم گفتم: _ دوما من خودم به حوریا خانوم گفتم و اصرار کردم به جای ایشون، من بمونم. دوست نداشتم ایشون شب رو توی بیمارستان بمونن و اذیت بشن. به وضوح سرخ شدنش را دیدم. مشتش را گره کرد و با پوزخندی گفت: _ فکر نمی کنم چند روز و یک دیدار به کسی اجازه بده اسم دوست روی خودش بذاره. ضمنا تا حالا ندیدم حاجی اینجور دوستایی داشته باشه! و با دست اشاره ای به سرتاپایم کرد. انگار منظورش طرز لباس پوشیدنم بود. کفش اسپرت سفید و شلوار لی مچ دار سنگ شور و تیشرت جذب یقه هفت سفید... تیپم چه ایرادی داشت؟ حاج رسول دهنی را برداشت و گفت: _ این چه حرفیه محمدرضا جان. حسام از رفقای جدید و صمیمی منه. جای این تیپ آدمایی بین دوستام خالی بود که حسام اومد جنسم جور شد. خیلی هم خوش تیپ و با حیاست. من بارها به تو زحمت دادم. دیشب هم اصرار حاج خانوم و حوریا بود وگرنه حالم بد نبود. الانم حسام زحمت کشیده وگرنه اصلا همراه نمیخوام. _ بهرحال من اومدم که خودم بمونم پیشتون. ایشون میتونن برن فرصت خوبی بود از این محیط بیمارستانی فرار کنم اما پای یکدندگی و میدان داری ام وسط می آمد. _ من هیچ کجا نمیرم. امشب میخوایم با حاجی کلی گپ بزنیم _ اما حاجی نباید زیاد حرف بزنن آقاپسر... حاج رسول پا در میانی کرد و گفت: _ محمدرضا، حسام میمونه. خودمم کارش دارم. با این حرف مثل یک شکست خورده از حاج رسول خدا حافظی کرد و با اشاره ای به من اتاق را ترک کرد. بیرون رفتم و با فاصله از او ایستادم. _ ببین آقا حسام... یا هر اسم دیگه ای اگه داری... فقط کافیه بفهمم قصدت از نزدیکی به حاجی در غالب یک دوست، سوءاستفاده بوده. اون وقت من میدونم و کسی که پا توی حریم من گذاشته‌. حاج رسول و خانواده ش خط قرمز من هستن. بهتره اینو توی کله ت فرو کنی. حرف هایش چیزی بود شبیه ترس و تهدید حوریا... و چیزی فراتر از حوریا... باید خودم سر در می آوردم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وهشتم ( حسام می گوید ) به خاطر اینکه حوریا غریبی نکند
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . خودم را کنارش کشیدم و سرش را بالا آوردم. چقدر خواستنی بود برایم. موهایش را به عقب زدم و چند تار سمج را پشت گوشش دادم. قصد داشتم کمی اذیتش کنم. _ تو هم بی تاب منی؟ خجالتی شد و کمی خودش را عقب کشید. دستم را دور گردنش انداختم و گفتم: _ فرار نکن... اقرار کن که تو هم بی قراری. با صدای ضعیفی گفت: _ اذیتم نکن حسام... _ حسام قربونت بره فقط بگو حرف دلتو... دریغش نکن ازم. تو هم تحمل دوریمو نداری؟ من که فکر دوریت دیوونه م میکنه. پا به پا کرد و گفت: _ گذشته از امتحان سختی که دارم، وسط درس خوندنام غرق این... این چند روز میشم که... پیش هم بودیم. خب... دلم تنگ میشه. به این وضع عادت کرده بودم و تازه خوب شدم ... یعنی داشتم راحت میشدم و یخم آب میشد و قهقهه ی بی جانی زد و گفت: _ خوب شد؟ محو اعترافش بودم که او را بلند کردم و روی پای خودم نشاندم. با این اعتراف و تزریق عشق، هیچ چیز دیگر از این دنیا نمی خواستم. مثل یک گنجشک لرزان توی خودش رفته بود که نه یارای همراهی داشت و نه توان پس زدن و دوری. همانجا و همان طور نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. صورتش را نوازش دادم گفتم: _ حد و حدودمو رعایت می کنم فقط به خاطر خودت و خانواده ت و فرهنگ و عرفی که توش بزرگ شدی. خودت می دونی انقدر تمنای تو رو دارم که اینقدر خویشتن داری رو از خودم بعید میدونم. حوریا... بین تموم داراییام با هیچی قابل قیاس نیستی. تو اصل ارزشی برام، ناب و خالص... بهترین دارایی زندگیم. کاری نمی کنم که از این وصلت و اعتماد پشیمون بشی. هنوز مونده حسام واقعی رو نشونت بدم. دست و پام بسته س خانوم خجالتی. خنده ای کردم و چند دانه از مغزیجات را کف دستش گذاشتم و گفتم: _ یه چیزی بخور و حاضر شو بریم گردش. بسه هرچی خوندی. یه استراحت به مغزت بده. بقیه ش بمونه برای بعد. و با عجله او را زمین گذاشتم و اتاق را ترک کردم. ماندنم بیش از آن جایز نبود. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal