eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_سی_وهفت ♡﷽♡ پیاپی بالاخره آیه گوشے را برداشت : صداے خواب آلودش حسابے اب
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ _ببین ابوذر من الان درست جلوے در دانشکده ادبیاتم بدو بیا _چشم چشم اومدم گوشے را قطع میکند ونگاهے به محوطه دانشگاه مےاندازد.اعتراف میکند چقدر دلش میخواست برگردد به ترم اول و دوباره دانشگاه رفتن را از سر بگیرد از دور ابوذر را میبیند که با سر به زیر کیفش را از دستے به دست دیگر میدهد!! کمے امروز فرق کرده گویا. _سلام ابوذر خان! خوبے شما؟ استرس که ندارے؟ ابوذر سلامے میدهد و بدون اینکه جواب دیگرے بدهد آیه را دعوت به نشستن میکند. _ببین آیه تو رو خدا حواست باشه ها! مزه دهنشو فقط ببین چیه!! خیلے جلو نرے؟ _اوهوکی!!!جوجه من صدتا مثل تو رو شوهر دادم !واسه من سوسه نیا!!! ابوذر متعجب نگاهش میکند:آیه ؟؟ آیه بے تفاوت به درب دانشکده نگاه میکند و میگوید:خواهشا حرف نزن یه نگاه کن ببین اینایے که دارن میان کدومشونه؟ ابوذر خیره میشود به درب و از همان فاصله میتواند صورت قاب شده در چادر مشکے زهرا را تشخیص دهد با خجالت رو به آیه میگوید:اوناهاش اونجا هستن اون خانم چادری کنار دوستاشون آیه لبخندے میزند به این شرم دوست داشتنے برادر دوست داشتنے اش و بعد از جا بر میخزد:خیلے خوب با تو دیگه کارے ندارم میتونے بری راستے یه پنج دقیقه دیگه به گوشیم زنگ بزن! وبعد دور میشود ابوذر با نگاهش بدرقعه اش میکند و در دل میگوید: در قنوتم زخدا عقل طلب میکردم، عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت آیه قدرے فکر کرد!هالیوود بازے اش گل کرده بود آرام و با طمئنینه به سمت آلاچیق کوچکے که زهرا و دوستانش در آن نشسته بودند قدم برداشت...زهرا را از نظر گذراند! خوش سلیقه بود... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سی_وهفت -و خودتون کجا بودید؟ جوابی نداد. -آفتاب از کدوم طرف دراومده شما
🍃🍒 💚 - چون به نظر می آد مشکلی نداشتید -چرا ... ولی خب ... -می تونم رو کمکتون حساب کنم؟ -کمک؟ -من یه کم نسبت به گچ و گردش حساسیت دارم. امروز هم دستکشم رو جا گذاشتم. اگر شما به جای من پای تخته مسئله ها رو بنویسید ممنون می شم - اما من همش رو بلد نیستم - ایرادی نداره. کمکتون می کنم شروین بلند شد، کنار دستی اش گفت: - گاوت زائید استاد کتاب را دست شروین داد، دستی به شانه اش زد و رفت ته کلاس روی یکی از صندلی های خالی نشست و شروین هم مشغول حل کردن شد. هرجا را که اشتباه می کرد شاهرخ تصحیح می کرد. بالاخره تمام شد. - خیلی ممنون. خوب بود شروین کتاب را پس داد و بدون اینکه حرفی بزند نشست. شاهرخ همانطور که وسایلش را برمی داشت گفت: - دفعه بعد همه مسئله حل می کنن و از کلاس بیرون رفت. وقتی سعید شروین را دید گفت: -نگفته بودی واحد بنایی هم داری شروین سوار شد و گفت: -فقط مسئله حل نکرده بودم که کردم -قبلاً پرتقال فروش پیدا می کردن جدیداً کیسه گچ؟ -گیر داده بیا مسئله حل کن. به من چه که تو به گچ حساسیت داری سعید استارت زد: -به سلامتی گند زدی به آبروی دانشجو جماعت یا نه؟ - ای. تقریباً -ضایعت نکرد؟ -نه، اتفاقاً یکی از بچه ها تیکه می پروند حالش رو گرفت... چرا از این ور می ری؟ - می خوام ببرمت یه جای خوب -ول کن سعید، حوصله ندارم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒