عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_سی_وهفت ♡﷽♡ پیاپی بالاخره آیه گوشے را برداشت : صداے خواب آلودش حسابے اب
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_سی_وهشت
♡﷽♡
_ببین ابوذر من الان درست جلوے در دانشکده ادبیاتم بدو بیا
_چشم چشم اومدم
گوشے را قطع میکند ونگاهے به محوطه دانشگاه مےاندازد.اعتراف میکند چقدر دلش میخواست
برگردد به ترم اول و دوباره دانشگاه رفتن را از سر بگیرد از دور ابوذر را میبیند که با سر به زیر
کیفش را از دستے به دست دیگر میدهد!! کمے امروز فرق کرده گویا.
_سلام ابوذر خان! خوبے شما؟ استرس که ندارے؟
ابوذر سلامے میدهد و بدون اینکه جواب دیگرے بدهد آیه را دعوت به نشستن میکند.
_ببین آیه تو رو خدا حواست باشه ها! مزه دهنشو فقط ببین چیه!! خیلے جلو نرے؟
_اوهوکی!!!جوجه من صدتا مثل تو رو شوهر دادم !واسه من سوسه نیا!!!
ابوذر متعجب نگاهش میکند:آیه ؟؟
آیه بے تفاوت به درب دانشکده نگاه میکند و میگوید:خواهشا حرف نزن یه نگاه کن ببین اینایے که دارن میان کدومشونه؟
ابوذر خیره میشود به درب و از همان فاصله میتواند صورت قاب شده در چادر مشکے زهرا را
تشخیص دهد
با خجالت رو به آیه میگوید:اوناهاش اونجا هستن اون خانم چادری کنار دوستاشون
آیه لبخندے میزند به این شرم دوست داشتنے برادر دوست داشتنے اش و بعد از جا بر
میخزد:خیلے خوب با تو دیگه کارے ندارم میتونے بری راستے یه پنج دقیقه دیگه به گوشیم زنگ بزن! وبعد دور میشود
ابوذر با نگاهش بدرقعه اش میکند و در دل میگوید:
در قنوتم زخدا عقل طلب میکردم،
عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت
آیه قدرے فکر کرد!هالیوود بازے اش گل کرده بود آرام و با طمئنینه به سمت آلاچیق کوچکے که زهرا و دوستانش در آن نشسته بودند قدم برداشت...زهرا را از نظر گذراند! خوش سلیقه بود...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سی_وهفت -و خودتون کجا بودید؟ جوابی نداد. -آفتاب از کدوم طرف دراومده شما
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_سی_وهشت
- چون به نظر می آد مشکلی نداشتید
-چرا ... ولی خب ...
-می تونم رو کمکتون حساب کنم؟
-کمک؟
-من یه کم نسبت به گچ و گردش حساسیت دارم. امروز هم دستکشم رو جا گذاشتم. اگر شما به جای من پای تخته مسئله ها رو بنویسید ممنون می شم
- اما من همش رو بلد نیستم
- ایرادی نداره. کمکتون می کنم
شروین بلند شد، کنار دستی اش گفت:
- گاوت زائید
استاد کتاب را دست شروین داد، دستی به شانه اش زد و رفت ته کلاس روی یکی از صندلی های خالی نشست و شروین هم مشغول حل کردن شد. هرجا را که اشتباه می کرد شاهرخ تصحیح می کرد. بالاخره تمام شد.
- خیلی ممنون. خوب بود
شروین کتاب را پس داد و بدون اینکه حرفی بزند نشست. شاهرخ همانطور که وسایلش را برمی داشت گفت:
- دفعه بعد همه مسئله حل می کنن
و از کلاس بیرون رفت. وقتی سعید شروین را دید گفت:
-نگفته بودی واحد بنایی هم داری
شروین سوار شد و گفت:
-فقط مسئله حل نکرده بودم که کردم
-قبلاً پرتقال فروش پیدا می کردن جدیداً کیسه گچ؟
-گیر داده بیا مسئله حل کن. به من چه که تو به گچ حساسیت داری
سعید استارت زد:
-به سلامتی گند زدی به آبروی دانشجو جماعت یا نه؟
- ای. تقریباً
-ضایعت نکرد؟
-نه، اتفاقاً یکی از بچه ها تیکه می پروند حالش رو گرفت... چرا از این ور می ری؟
- می خوام ببرمت یه جای خوب
-ول کن سعید، حوصله ندارم
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒