eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🔅💚🔅💙 ✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے 🌹 سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته بود در ظاهر تصمیم سختی بود ولی من انتخابمو کردم.😬 (در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن/شرط اول قدم آن است که مجنون باشی) یه لحظه باز با سید چشم تو چشم شدم چشمامو آروم به نشونه تایید بستم و باز کردم که یعنی من راضیم لبخند کمرنگی توی صورت سید پیدا شد🙂 فهمیدم اونم مشکلی نداره همون دیقه سید روکرد به بابام و گفت پس اگه اجازه بدید ما بریم اتاق حرفامونو بزنیم✋ همه شوکه شدن...این حرف یعنی که اقا سید شرطها رو قبول کرده.😳 بابام رو کرد سمت من و پرسید: دخترم تو نظرت چیه؟! هیچی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم🙊 که مادر سید گفت خوب پس به سلامتی فک کنم مبارکه بابام هم گفت: گفتم که عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاست مامانم اتاق رو به زهرا نشون داد و زهرا هم اروم ویلچر سید رو به سمت اتاق هل داد...منم پشت سرشون رفتم🚶♀ وارد اتاق که شدیم زهرا گفت: خب ریحانه خانم اینم آقا سید ما...نه چک زدیم نه چونه بالاخره اومد توی اتاق شما 😄 یه لبخند ریزے زدم و سید با یه چشم غره زهرا رو نگاه کرد و گفت خوب زهرا خانم فک کنم دیگه شما بیرون باشین بهتره بله بله...یادم نبود دوتا گل نوشکفته حرفهای خصوصی دارن 😍 -لا اله الاالله -باشه بابا الان میرم بیرون...خوب حرفاتونو بزنینا...جایی هم کمک خواستین صدام بزنین تقلب برسونم و زهرا بیرون رفت هم من سرم پایین بود هم اقا سید اروم با صدای گرفته و ضعیفم گفتم: -آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم😞 -خواهش میکنم ریحانه خانم..این چه حرفیه...بالاخره پدرن و نگران شما ...ان شاالله که همه چیز درست میشه...فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش بشکنه و احترامشون حفظ نشه... -نمیدونم چی بگم راستیتش فکر میکردم از وقتی که دیگه به قول خودم به خدا نزدیک شدم باید دیگه دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد اقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی کردن با تسبیح قشنگ عقیقش و اروم این بیت رو خوند: (پاکان زجور فلک بیشتر کشند/گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب) ریحانه خانم نگران نباشین...شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست...اگه گاهی هم امتحاناتی میکنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست..میخواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین...مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست.☺️ ادامه دارد... @asheghaneh_halal 💛🔅💚🔅💙
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_سـی_و_هـفـتـم آیینه ورزان (راوی:حجت الاسلام اسلامی فر) چندسالی است
🍃🎀 💚 دو حـاجـت (راوی: دکتر محسن نوری) به جرئت می توانم بگویم که احمد آقا خودیت نداشت. نفسانیتی نداشت که بخواهد بین او و معبودش حجاب شود. برای همین به نظر می آمد که به برخی اسرار غیب دست پیدا کرده. گاهی اوقات مسائلی برای ما مطرح می کرد که در رابطه با هدایت ما مفید بود. پیش بینی ها و خبر از آینده می داد که برای ما بسیار با ارزش بود. من از دوستان احمد آقا بودم. خاطرم هست یک روز در این سال های آخر، در جایی به من حرفی زد که خیلی عجیب بود! من یک سر مخفی بین خود و خدا داشتم که کسی از آن خبر نداشت. احمد آقا مخفیانه به من گفت: شما دو تا حاجت داری که این دو تا حاجت را از خدا طلب کردی. اینکه خداوند حاجت شما را بدهد یا نه موکول کرده به اینکه شما در روز عاشورا مراقبه ی خوبی از اعمال و نفس خود داشته باشی یا نه من خیلی تعجب کردم. ایشان به من توصیه کرد: اگر می خواهی احتیاط کرده باشی، یک روز قبل از عاشورا و یک روز بعد از عاشورا مراقبه ی خوبی از اعمالت داشته باش و مواظب باش غفلتی از شما سر نزند. بعد ایشان ادامه داد: یکی از این حاجت ها را خدا برای این عاشورا روا خواهد کرد به شرط مراقبه خدا راشکر، من آن سال حال خوبی داشتم. خیلی مراقبت کردم تا گناهی از من سر نزند. محرم آغاز شد. در روزهای دهه ی اول مراقبه ی خودم را بیشتر کردم. در روز عاشورا و روز بعدش خیلی مراقب بودم که خطایی از من سر نزند. بعد از دو سه روز احمد آقا من را در مسجد امین الدوله دید و طبق آن اخلاقی که داشت دستم را فشرد و به من گفت: بارک الله وظیفه ات را خوب انجام دادی. خداوند یکی از آن حاجت هایت را به تو می دهد. بعد به من گفت: می خواهی بگویم چه حاجتی داری!؟ من روی اعتمادی که به او داشتم و از شدت علاقه ای که به ایشان داشتم گفتم: نه نیازی نیست. چند روز بعد حاجت اول من روا شد. گذشت تا ایام اربعین ایشان مجددا به من گفت: خداوند می خواهد حاجت دوم را به شما بدهد. منتهی منتظر است ببیند در اربعین چگونه از اعمالت مراقبت می کنی. من باز هم خیلی مراقب بودم تا روز اربعین، اما در روز اربعین یک اشتباهی از من سر زد. آن هم این بود که یک شخصی شروع کرد به غیبت کردن و من آنجا وظیفه داشتم جلوی این حرکت زشت را بگیرم. اما به دلیل ملاحظه ای که داشتم چیزی نگفتم و ایستادم و حتی یک مقداری هم خندیدم. خیلی سریع به خودم آمدم و متوجه اشتباهم شدم. بعد از آن خیلی مراقب بودم تا دیگر اشتباهی در اعمالم نباشد. روز بعد از اربعین هم مراقبت خوبی از اعمالم داشتم. بعد از اربعین به خدمت احمد آقا رسیدم. از ایشان درباره ی خودم سوال کردم؟ گفت: متاسفانه وضعیت خوب نیست. خدا آن حاجت را فعلا به شما نمی دهد. بعد با اشاره به مجلس غیبت گفت: نتوانستی آن مراقبه ای که باید داشته باشی. این تسلط روحی ایشان بر دوستانش باعث شده بود که احمد آقا بیشتر از یک دوست برای ما باشد. او برای ما یک مربی بود. یک استاد اخلاق بود. و ما و سایر دوستان خیلی احمد آقا را دوست داشتیم. ما علاقه ی شدیدی نسبت به احمد آقا داشتیم. من و همه ی بچه های مسجد خیلی ایشان را دوست داشتیم. منتهی احمد آقا آن قدر تکامل پیدا کرده بود، آن قدر مدارج عالیه را طی کرده بود، آن قدر این اواخر به حضرت حق تقرب پیدا کرده بود که دیگر ماندنش در دنیا خیلی سخت به نظر می آمد. بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_سی_و_هفتم لباسـت را عوض میکنے و ڪنارم روے تخـت می نشینی سڪوت خستہ ک
🍃📝 💚 _اصـلا حواست بہ بچہ مون هست؟ _منظورت چیہ؟ _اگہ تو برے پـس کے براش پدرے میکنہ؟ نفـس عمیقے میکشے و میگویی : باز شروع ڪردے مریم؟ صـورتم را از رویـت بر میگردانم و از تخـت بلند میشـوم مداحے از داخـل گوشے ات هنوز روشـن است جالب اسـت انگار همان لحظہ جواب تـورا داد! ! ! مـداحے را قطع میکنے و بہ دنبالم مے آیی و میگـویے : منم خیلے دلم برات تنـگ میشہ...خیلے زیـاد...اون لحظہ کہ اسلحتہ امو جلو میگـیرم و بلنـد میشم...اون لحظہ کہ باید ڪارو تموم کنیم...همـہ ے زندگی آدم میـاد جلو چشـماش...زنش...زندگے اش...همہ چے... امـا همہ چے رو باید ڪنار بزاریم...هـر وقت دلمون لرزید...باید همہ چی رو پشـت پا بزنیم... چـون این یہ امتحـانہ...این یہ امتحانہ خانومم! هممون داریم امتحـان میشیم...تـو...مـن...همہ... مـطمئن باش اگہ ثواب این صبـرت بیشتر از دفاع نباشہ ڪمترم نیـست صـبر کن عزیزم...ان شاءللہ از ایـن امـتحان سربلنـد بیرون بیایم دسـتت را روے شانہ هایم را میگذارے و با خنده میگویی : بعدشـم مـن حالا حالا بیـخ گـوشتم! الکے نقشہ نکش! میـخندم و میگویم : ان شاءاللہ... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_سی_و_هفتم🤩🍃 سه روز توی بازداشت بودم ... بدون اینکه اجازه تماس
[• 💍 •] 🤩🍃 مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد ... - آقای کوتزینگه ... چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید ... بهتره برید و ما رو تنها بگذارید ... - تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ ... دختر من از آب پاک تر و زلال تره ... هر حرفی دارید جلوی من بزنید... خنده اش گرفت ... - شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه ... و به مبل تکیه داد ... - من پرونده شما رو کامل بررسی کردم ... از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است ... شما انسان درستی هستید ... و یک نابغه اید ... محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید... بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید ... کمی خودش رو جلو کشید ... این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم ... - ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل ... کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه ... خنده ام گرفت ... - یه پیشنهاد دو طرفه است؟ ... یا باید باشم یا کلا ...؟ ... دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ ... - شما حقیقتا زیرک هستید ... از این زندگی خسته نشدید؟... - اگر منظورتون شستن توالت هاست ... نه ... من کشورم و مردمش رو دوست دارم ... اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم ... و توی قلبم گفتم ... " قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه ... رهبر من جای دیگه است ... " در اون لحظات ... تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم ... یک لهستانی در سرزمین خودش ... اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود. • • ادامھ‌ دارد...😉💚 • • نـویسندھ: شهید سیدطاها ایمانے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫 [•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_سی_و_هفتم🦋🌱 وبجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم... _وای ال
[• 💍 •] 🦋🌱 نفس عمیقی کشید و گفت: نمی تونم بهت بگم تو چه شرایطی بودم. نتونستم بمونم و صحبتای بعدیشون رو گوش بدم. مطمئن بودم که مادرم تنها رازدار زندگیمه و چیزی بروز نمیده... و البته می دونستمم که چقدر خانواده ی عمو رو همه جوره دوست داره و روشون حساب باز می کنه. یعنی این خواستگاری داغه روی دل بود فقط! چون بهرحال نه ما می گفتیم که اوضاع از چه قراره و نه حتی زنعمویی که با مهر می گفت منو دوست داره و می خواد عروسش بشم اگر بو می برد که تک پسرش هیچ وقت بچه دار نمیشه اون وقت همینجوری باقی می موند! _یعنی خانوم جون همونجا در دم گفت نه؟! حتی فکرم نکردین؟ _نه! نگفت... جا خورده بود و نمی دونست چیکار کنه که عاقلانه باشه. این بود که خواسته بود تا با من در میون بذاره. باقی سفرم فقط اشک و آه بود و حسرت. از زیر نگاه های سنگین زنعمو و عمو و حتی طاها فراری شده بودم. یه بارم که خیلی عرصه بهم تنگ شد طاها رو لعنت کردم که بچگی کرده، که اصلا چرا باید تو کربلا این قضیه رو باز می کردن؟ مگه من چندبار دیگه می تونستم بیام زیارت؟ دلم شکسته بود شکسته ترم شد! موقع خداحافظی توی حرم امام حسین نذر کردم که همه چیز ختم به خیر بشه و یه روزی منم دلم از این غم رها بشه. البته اون نذر هیچ وقت ادا نشد به هزار دلیل! تمام مسیر برگشت چشمم به جاده بودو نگران روزهای پیش روم بودم. زنعمو وقت خواسته بود برای جلسه ی رسمی خواستگاری، خانوم جون مونده بود انگار سر بدترین دوراهی عالم. دروغ چرا! از وقتی فهمیده بودم طاها بهم علاقه داره نمی تونستم نبینمش! نه اینکه به چشم ظاهر... منظورم اینه که نمی تونستم نادیده بگیرمش. هیچ بعید نبود که بعد از اون بتونم با کسی ازدواج کنم که همه چی تموم باشه، در حالیکه طاها بود. دانشجوی ترم آخر بود و عمو همه جوره کسب و کارش رو براش راه انداخته و ساپورتش می کرد. خانوادش آشنا بودن و من از خدام بود برم توی خونه ی کسی که بعد از بابام، سایه ی بالا سرمون شده بود.اما... _اما عیب و ایرادی که مهر کرده بودن رو پیشونیت و راستگوییتون شد بلای جونت نه؟ _دقیقا. به خانوم جون گفتم اعصاب خودت رو خورد نکن، باهاشون برای آخر هفته قرار بذار. می دونی چی گفت؟ براق شد بهم و زد به صوراش و گفت:" از تو توقع نداشتم ریحانه جان! تو دختر دسته ی گل منی اما مادر نمیشه منکر مشکلت بشیم. عموت بنده خدا از دار دنیا همین یه پسر رو داره، درسته دخترم داره ها اما نوه ی پسری داستانش فرق داره جونم. ما فامیلیم اگرم الان چیزی نگیم بعدا تف تو یقه ی خودمون انداختیم. من اونوقت چجوری سرمو بگیرم بالا جلوی سادات؟ به اون خدا که خودش شاهده دل به دلم نیست که اصلا باید چیکار کنم؛ طاها رو همه دوست دارن دامادش کنن ولی.... ناراحت نشدم از چیزایی که می شنیدم ترانه! هیچ کسی تقصیر نداشت، تقدیر و پیشونی نوشت من مشکل داشت! _میشه بپرسم چرا و چجوری فهمیدی اصلا که بچه دار نمیشی؟! _مفصله و هرچند، حالا که می بینی سرنوشتم عوض شده. یعنی از وقتی برگه ی آزمایش توی آزمایشگاه رو دادن دستم مطمئن شدم که نمیشه به جنگ با تقدیر رفت! _خانوم جون فکر می کرد می خوای طاها رو دور بزنی که قرار خواستگاری گذاشتی؟ _نه می ترسید بچگی کنم و از روی خام بودن عاشق بشم و تب تندی بشه که زود به عرق میشینه! ولی من تا ته این ماجرا رو خونده بودم. نمی خواستم بی عقلی کنم. بخاطر همین بکوب گفتم، زنعمو که زنگ زد باهاش قرار بذار، بقیه ی چیزا با من. خانوم جون تا دم در اتاق دنبالم اومد و گفت: _اگه دلت خواست به منم بگو چی تو سرت می گذره! _می خوام خودم با طاها حرف بزنم! جیغ خفیفی کشید و گفت: _خاک به سرم. دیوونه شدی دختر؟! نگاهم افتاد به چین های روی پیشونی مهربونش. با آرامش دستش رو گرفتم و بوسیدم: _خیالت راحت خانوم جون، کاری نمی کنم که خجالت زده بشی. و وقتی نگرانیش رو دیدم توی تصمیمم مصرتر شدم! • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼