eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_شصت_وپنج ♡﷽♡ حاج رضا علے با صداے بلند خندید و گفت: تو چقدر ماجرا رو جدے
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ حاج رضا علے خندید و گفت: نگفتم اینا رو که پنچر بشے! گفتم که یه خورده فکر کنے! ابوذر هم خندید! فکر میکرد! یعنے باید فکر میکرد! مشق شب استادش رد خور نداشت! به پشتے تکیه داد و به آسمان خیره شد! زیبا بود...که کسے در زندگےات باشد و اینطور توے ذوقت بزند! و بعد بنشینی فکر کنے! به اینکه کجاے معادلاتت غلط بوده که جواب آخر با گزینه هاے پیش رویت یکے نیست! راست میگفت حاج رضا علے! راست میگفت.... ______________________ محمد خوب محیط بازار را از نظر گذراند! و خب او هم مثل آیه اولین چیزے که به فکرش رسید گلوے ابوذر بود! شاید ویژگے این بازار بود که این خانواده را مدام به فکر گلوے ابوذر بیچاره مے انداخت! لبخندے زد... متوکل تر از پسرش بود... امید داشت شد شد! نشد هم بازهم شده! آنچیزے که خدا میخواست شده! روبه روے مغازه حریر متوقف شد و از پشت شیشه محیط مغازه را دید زد... بسم اللهے گفت و وارد مغازه شد. عباس مشغول وارسے فاکتور ها و تطبیق آن با جنسها بود سلامے کرد که عباس سرش را بالا آورد: _سلام علیکم بفرمایید! _ببخشید با آقای صادقے کار داشتم کمے جدی تر از قبل جواب داد:بفرمایید خودم هستم! محمد به نظرش رسید باید با مردے به مراتب پیر تر از این مرد جوان ملاقات کند به همین خاطر گفت:فکر میکنم باید با آقاے صادقے بزرگ ملاقات داشته باشم! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_شصت_وپنج شروین همان طور که از خواب پیلی پیلی می خورد دستی تکان داد و بدو
🍃🍒 💚 سعید چشمکی زد. دست هایشان را به هم زدند و از هم جدا شدند... شروین نگاهی به تابلو بخش انداخت. - مهدوی 224 بالای اتاق ها را نگاه می کرد. در یکی از اتاق ها باز شد و کسی بیرون آمد. از کنار شروین رد شد و نگاهی به شروین انداخت .یک لحظه با هم چشم در چشم شدند. چشمان آشنایی داشت. همانطور که داشت فکر می کرد بالای در اتاق ها را نگاه می کرد. - خودشه در زد. - بفرمائید شاهرخ پشت میزش بود و روی میز خم شده بود. - ببخشید استاد سر بلند کرد. با دیدن شروین لبخندی زد. - بفرمائید شروین وارد شد و نشست. -زودتر از این منتظرتون بودم شروین عکس العملی نشان نداد. برگه ها را درآورد و به شاهرخ داد. نگاهی به سوال ها انداخت و نگاهی به شروین. -عجب سوال هایی کنار شروین نشست. خودکارش را درآورد و مشغول توضیح دادن شد. گاهی از شروین سوال می کرد وجواب می خواست. وقتی تمام شد شروین دستی به موهایش کشید و نفسش را بیرون داد. شاهرخ گفت: -از اون سوال های نفس گیر بود بعد چایی ریخت و طرف شروین گذاشت. شروین برگه هایش را جمع کرد. شکلاتی از توی ظرف برداشت. -اینطور که معلومه خیلی به درس علاقه داری. این سوال ها برای هر کی پیش نمیاد شروین چایی اش را برداشت ولی حرفی نزند. شاهرخ به صندلی تکیه داد و درحالیکه به قاب عکس روبرویش خیره شده بود گفت: -بهترین سال های عمر آدم دوران دانشجوئیه. با بچه ها شیطنت می کنی، با استادها کل کل می کنی. یاد اون موقع ها افتادم . من همیشه با سوال هام پاپیچ استادها می شدم. توی همون کتاب هایی که بهت دادم نمونه سوال هام هست. اگر دقت کنی متوجه میشی بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒