عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_صدوبیستوششم با این کار هم که نهایت سعادت رو به دست میاری
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوبیستوهفتم
فقط یه بند ناف داره که از مادرش غذا رو میگیره با اون بند ناف و با اون غذا بقیه اجزای بدنش رو رشد میده مثل چشم مثل دست مثل پا
نکتهای که هست اینه که این چشم و این دست و این پا و این اعضا و جوارح هیچکدوم درون شکم مادر برای بچه کاربرد نداره
و اگر توی اون شرایط بهش اختیار بدت ترجیح میده فقط این بند ناف رو قوی کنه که غذای بیشتری بگیره
اصلا براش مهم نیست چشم قوی بشه بزرگ بشه رشد کنه این دست این پا این مو چه می دونم این مغز چون هیچکدوم براش اهمیت نداره
خیال میکنه اینا همه اضافه ست و به درد نمیخوره فقط بند نافه که ارزش داره
اما اگر این اختیار بهش داده میشد و این عمل رو انجام میداد چون بالاخره مجبوره اون دنیای کوچک رو ترک کنه تا ابد که نمیتونه اونجا بمونه؛
موقع به دنیا اومدن تنها عضوی که به دردش نمی خورد همین بند ناف بود که قطع میشد و بقیه اعضا رو نیاز داشت
اون چشم و اون دست و پا که توی شکم کاربرد نداشته برای روز به دنیا آمدن و این جهان تعبیه شده بود و اینجا کاربرد داشت و باید اونجا رشد داده میشد
و اگر این اتفاق نیفتاده باشه اون بچه معلوله و تا آخر عمر زجر میکشه از اون نقص
رابطه ما با دنیای آخرت هم همینه
ما اینجا فقط روی تمایلات جسمی تمرکز میکنیم و حواسمون نیست که باید روحمون رو قوی کنیم
و وقتی میمیریم دقیقا چیزی که مثل یه دست لباس کهنه ازمون جدا میشه و از بین میره جسمه و این روحه که باید از اون به بعد ادامه حیات بده و با یه روح ضعیف تا ابد علیل و ناتوان باقی می مونیم اگر نفهمیم که باید تمرکزمون رو روی چی بگذاریم و چی رو پرورش بدیم
باید از بند ناف استفاده کنیم چشم و دست و پا رو قوی کنیم نه که به خود بند ناف آویزون بمونیم
آیه ۱۰۵ خدا دروغ رو ام الفساد معرفی میکنه
روی این گناه با وجودی که خیلی نمود ظاهری نداره خدا خیلی تاکید می کنه
چون مسلمان کسیه که همه باید بتونن به قولش اعتماد کنن
فضای اعتماد عمومی خیلی برای خدا مهمه و لطمه زدن بهش گناه بزرگی تلقی میشه
اسلام دینیه که امنیت روانی و اعتبار اجتماعی براش خیلی مهمه
جزء پانزدهم سوره اسراء آیه ۳۱ اشاره به زنده به گور کردن بچه ها داره که خب واضحه که بده
اما کشتن بچه در هر حالتی ظلمه
چون خدا تصمیم گرفته یک موجود پا به این دنیا بگذاره و انسان در مقابل این تصمیم خدا قد علم میکنه سقط جنین هم همونقدر زشته که این کار
در حالیکه هیچ نهاد حقوق بشری هنوز به این بلوغ نرسیده که حقوق این طفل های معصوم رو که بی دفاع ترین هم هستن لحاظ بکنه
کتایون_آخه اونا که چیزی رو حس نمی کنن!
_مشکل ما اینه که فقط فعل رو میبینیم و رصد میکنیم
پتانسیل بالقوه یک جنین خیلی زیاده خود شما هم یه روزی جنین بودی اگر یکی دیگه جات تصمیم میگرفت و ساقطت میکرد الان نبودی که در جایگاه تصمیم گیری قرار بگیری
وقتی خدا تصمیم به وجود موجودی میگیره و تشکیل میشه آیا ساقط کردن اون موجود از حیات مخالفت با خواست خدا نیست؟
یا دستکم محروم کردن یک انسان از حق حیات با همه امکاناتی که در ابدیت و رشد در نظر گرفته شده خودخواهی نیست؟
چطور به خودت اجازه میدی جای کس دیگه تصمیم بگیری؟
شاید تو از زندگی لذت نمی بری ولی اون بتونه حقیقت زندگی رو پیدا کنه و ازش لذت ببره حق نداری به خاطر منافع خودن حق حیات یه موجود بی دفاع رو بگیری!
توی نوعی البته!
هیچ فاکتوری نمی تونه مجوز سقط جنین باشه جز خطر برای مادر
حتی نقص عضو بچه هم نمیتونه دلیل بر سقط باشه خیلی ها میگن که بچه معلول به دنیا بیاد عذاب میکشه بذار بمیره ولی خیلی برداشت سطحی ای از زندگیه
با توجه به این هدفی که از زندگی در اسلام ترسیم میشه هر کسی با هر میزان از نقص عضو هم میتونه این هدف رو دنبال کنه و خدا هم به همون اندازه امکاناتی که بهش داره از اون انتظار داره
ولی قطعا بودن و فرصت داشتن و جاودانه شدن بسیار بهتره از نبودن اصلا قابل مقایسه نیست
کسایی این حرف رو میزنن که فقط جهان ماده رو درک کردن و درکی از جهان معنا و فرصت هاش ندارن
البته دیده میشه خیلی از بچه هایی که نقص عضو دارن خیلی بهتر از خیلی از آدم های سالم زندگی می کنن خیلی مفید تر
اصلا خدا اراده کرده به وجود این انسان جدید در جهان
تو چه میدونی خدا برای چی و چرا خلقش کرده
چه برنامههایی براش داره چند تا ماجرا در تقابل با افراد دیگه میخواد براش بسازه به زندگی چند نفر دیگه مربوط میشه
با چه جرأت و چه اجازه ای دخالت می کنی در امر خدا تو که به اندازه ذره ای از وقایع عالم اطلاع نداری فقط خودتو میبینی
قطع یه رشته فقط قطع همون رشته نیست خودتم نمیفهمی چه ضربه ای به دومیتوی خدا زدی ولی بعدا بهت میگن!
۵۷ میگه کسانی که اینها می پرستن خودشون وسیله ای نزد پروردگار می جویند
وسیله ای هرچه نزدیکتر!
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوبیستوششم همه ترسیدیم که نکند اتفاق بدی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوبیستوهفتم
در حیاط را بستم.
تا به آن موقع شب در خانه تنها نبودم.
زیر لب آیه الکرسی خواندم و با کلید در اتاق را باز کردم.
چراغ گردسوز را روشن کردم و لباس هایم را عوض کردم.
رختخواب پهن کردم و قرآن را برداشتم و مشغول تلاوت شدم.
می خواستم تا آمدن احمد بیدار بمانم.
هم می ترسیدم هم دلم نمی خواست وقتی او می آید خواب باشم اما هر چه منتظر ماندم خبری از احمد نشد.
تا اذان صبح بیدار ماندم اما نیامد.
بعد از نماز چای دم کردم و به اتاق بردم تا اگر آمد چای بنوشد و خستگی اش در برود.
کم کم چشم هایم سنگین شد و خوابم برد.
نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم.
با خودم گفتم حتما برگشته ولی برای این که من بیدار نشوم به اتاق نیامده است.
به مطبخ، مهمانخانه، انباری و زیر زمین حتی حمام سر زدم اما هیچ نشانه ای از این که او آمده باشد و بعد رفته باشد نبود.
نهار ساده ای آماده کردم و منتظرش ماندم تا بیاید اما شب شد و باز هم نیامد.
حرکت عقربه های ساعت که نیمه شب را نشان می داد بر اضطراب و ترسم می افزود.
مدام آیه الکرسی و صلوات می فرستادم که اتفاق بدی برای احمد نیفتاده باشد.
از ترس در اتاق را قفل کرده بودم و پرده را هم کشیده بودم.
گاهی از ترس زیر ملحفه می خزیدم ولی به جای آرامش بر ترسم افزوده می شد.
از ترس به گریه افتاده بودم.
چرا احمد نمی آمد؟
چرا کسی نمی آمد خبری از او بدهد؟
اگر می دانست نمی آید چرا از برادرش خواست مرا به خانه بیاورد؟
کاش به خانه برادرش رفته بودم.
دو شبانه روز بود که از احمد خبری نبود و من در خانه تنها بودم.
کارم گریه و دعا شده بود.
گریه از ترس و دعا برای رسیدن احمد و یا حد اقل یک خبر از او.
از طرفی دلم می خواست از خانه بیرون بروم و از احمد خبری بگیرم،
از طرف دیگر می ترسیدم بروم و احمد از راه برسد و نگران و یا عصبانی شود که چرا من در خانه نیستم.
نزدیک ظهر بود که در خانه کوبیده شد.
سریع چادر پوشیدم و پشت در رفتم.
با صدایی لرزان پرسیدم کیست؟
آقاجان بود.
در را که باز کردم از دیدن صورت سرخ و ورم کرده ام بهت زده شد.
چند لحظه ای ماتش برد و بعد قدمی به داخل گذاشت و پرسید:
چی شده بابا؟
در را که بست خودم را در آغوشش انداختم و با صدای بلند زیر گریه زدم.
آقا جان محکم مرا بغل گرفت و سرم را به سینه اش فشرد.
آغوش مهربان و مردانه اش مرهمی شد برای تمام ترس های این دو روزم.
هرچند مثل قبل با آقاجان راحت نبودم و کمی از او خجالت می کشیدم ولی به این آغوش و به بازوهای مردانه ای که دورم پیچیده بود و حس امنیت به من می داد نیاز داشتم تا آرام شوم.
آقاجان مبهوت و در سکوت موهایم را که از زیر چادر و چارقد عقب رفته ام بیرون زده بود را نوازش می کرد.
گریه ام که آرام شد آهسته پرسید:
چی شده بابا؟
خودم را از آغوشش جدا کردم.
اشکم را پاک کردم و با هق هق گریه گفتم:
احمد ... احمد ... دو روزه خونه نیومده ...
_برای چی بابا؟
چیزی شده؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•