•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدونودوهشتم
روزها از پی هم می گذشت و من با انجام کارهای روزمره در خانه آقاجان سرم را بند می کردم. هر روز صبح طبق معمول به حرم می رفتم و بعد از ظهر ها به خانه حاج علی.
از وقتی نامه احمد را به دست مادرش رساندم حال روحی اش بهتر شده بود.
زینب هم، هم چنان سکوت را ترجیح می داد.
دو سه باری محمد امین برایم از احمد نامه هایی چند خطی آورده بود که شب ها پیش از خواب این نامه ها همدمم می شدند. چندین بار آن ها را می خواندم و می بوسیدم.
محمد امین می گفت اوضاع زخم احمد خیلی خوب شده و در یکی از روستاهای اطراف مشهد مخفی شده است.
با هر بار که در خانه آقاجان کوبیده می شد همه وجودم پر از شوق و امید می شد که شاید احمد باشد که به دنبالم آمده است.
این بار هم مشغول پاک کردن باقالی سبز بودم که با صدای در از جا پریدم.
چادرم را دور کمرم پیچیدم و پشت در رفتم و پرسیدم:
کیه.
_باز کن آبجی.
محمد امین بود.
در را باز کردم و سلام کردم.
جواب سلامم را داد و در حالی که در را می بست گفت:
هیچ معلوم هست محمد حسن و محمد حسین کجان که همه اش تو باید بیای در رو باز کنی.
به بیرون اشاره کردم و گفتم:
از دیشب با خانباجی رفتن خونه ریحانه.
محمد امین به سمت حوض رفت و پرسید:
جز تو کسی خونه هست؟
لب ایوان ایستادم و گفتم:
مادر یه سر رفته خونه همسایه. دیگه الاناست برگرده.
محمد امین
مشتی آب به سر و صورتش زد که پرسیدم:
خیره داداش این وقت روز اومدی این جا
محمد امین با آستین لباسش صورتش را خشک کرد لب ایوان نشست و گفت:
بشین کارت دارم.
قلبم به شدت به تپش افتاد.
لب ایوان نشستم و با نگرانی پرسیدم:
چیزی شده؟
محمد امین گفت:
نگران نباش. یه صحبتیه باید با هم بکنیم.
در حالی که از نگرانی دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ولی از جا برخاستم و گفتم:
وایستا برم برات شربت بیارم.
محمد امین دستم را گرفت و گفت:
هیچی نمیخوام آبجی بشین باید زود برم.
سر جایم نشستم و منتظر به او چشم دوختم.
محمد امین به گل حصیر چشم دوخت و نفسش را کلافه بیرون داد.
_ببین آبجی...
نه من نه آقاجان نه محمد علی دلمون نمیخواد آب تو دلت تکون بخوره
از این شرایطی هم که الان داری اصلا راضی نیستیم
فکر نکن نمی فهمیم چه قدر اذیت و ناراحتی.
نه ... ما هم آدمیم حالی مون میشه
آقاجان و محمد علی هم این چند وقته همه کار کردن تو حالت خوب باشه
سر به زیر نداختم و گفتم:
دست تون درد نکنه من همیشه قدردان زحمتاتون هستم
_آبجی ما هر کار برات کردیم وظیفه مونه
آبجی مونی، ناموس مونی، تاج سرمونی هزار سالم بگذره تا هستیم دربست نوکرتیم و در خدمتتیم
ولی می دونیم دلت با احمده و اگه با اون باشی راحت تری
از حرف محمد امین خجالت کشیدم و سر به زیر تر شدم.
محمد امین گفت:
احمد پیغام داده تو رو ببریم پیشش.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•