•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوپنجاهوهشت
بابا وارد میشود،اول نگاهش به عمو میخورد و بعد به مامان.
:_ببین کی اینجاس؟؟وحیـــــد
خونسرد و کاملا طبیعی،کتش را درمیآورد و به دست مامان میدهد.
جلو میآید و با عمووحید دست میدهد.
:_خوش اومدی
عمو دستش را به گرمی میفشارد و لبخند میزند.
+:ممنون،چه خبر؟
:_خبرای همیشگی...کار و فعالیت،چه خبر از بابا؟
+:خوبه..خیلی خوب...
:_خب حالا برو سر اصل مطلب
عمو جا میخورد.
+:چی؟
:_به خاطر احوال پرسی نیومدی که؟
عمو سرش را پایین میاندازد
+:اینجا نمیشه...
بابا سرش را بالا میآورد،سریع خودم را کنار میکشم. نمیدانم متوجه من شد یا نه؟
:_خیلی خب...بیا بریم اتاق کار من...
صدای پا میآید و بعد صدای بسته شدن در اتاق.
کمی که میگذرد،جرئت میکنم دوباره خم شوم و به جای خالی شان نگاه کنم.
نفسم را با حرص بیرون میدهم.
کاش میشد بفهمم چه میگویند... دست به کمر میزنم و زیر لب میگویم :لعنتی...
به طرف اتاق خودم میروم .
از فال گوش ایستادن اصلا خوشم نمیآید،به علاوه الآن با وجود تنش و درگیری بین اعضای
خانواده اصلا فرصت مناسبی برای این کار نیست.
روی تخت مینشینم و پیرزن غرغروی مغزم از خواب بیدار میشود:مگه زندگی من نیست؟؟چرا
من نباید بشنوم؟؟ اصلا مگه چی میخوان بگن؟؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•