عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_صدوپنجاه راضیه با درماندگی لب زد: بچه ام همش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_صدوپنجاهویکم
فردای از دنیا رفتن محمد مهدی، احمد از سفر برگشت.
انگار از مرگ محمد مهدی خبر داشت که برای سر سلامتی به خانه راضیه آمد.
دلتنگ احمد بودم اما با این مصیبتی که دیده بودم نمی توانستم به او ابراز محبت و دلتنگی کنم.
هم دلم برای راضیه می سوخت، هم حال روحی و جسمی خودم خوب نبود که بخواهم لبخند بزنم و شاد باشم.
حتی دوست نداشتم همراه احمد به خانه مان برگردیم.
دلم نمی خواست در این حال راضیه را تنها بگذارم.
احمد که انگار حال مرا کامل درک کرد برای برگشتم به خانه اصرار نکرد و اجازه داد پیش راضیه بمانم و در این حالی که داشت تنهایش نگذارم.
هر روز قبل از طلوع آفتاب مرا به خانه راضیه می برد و شب ها ساعت 9 به دنبالم می آمد و به خانه می رفتیم.
راضیه و حسنعلی هر روز صبح یک ساعتی به قبرستان می رفتند و بر می گشتند.
هنوز زیر دلم درد داشتم و لکه بینی ام قطع نشده بود ولی به کسی حتی احمد هم چیزی نمی گفتم تا مبادا مانع حضورم کنار راضیه نشود.
برای این که بتوانم به اعمال استحاضه عمل کنم و نماز هایم را بخوانم کمی نمازهایم را تاخیر می انداختم.
لکه بینی ام کم بود اما برای هر نماز نیاز به طهارت و تجدید وضو داشتم.
مادر که در بیمارستان پیش ریحانه بود. خانباجی در روز چند بار سر می زد و پدر و مادر حسنعلی کامل و شبانه روزی پیش آن ها بودند.
راضیه گریه می کرد، با اشک و آه خاطرات شیرین کاری های محمد مهدی را تعریف می کرد ولی از عجز و لابه و یا شیون و ناشکری خبری نبود.
خودش می گفت محمدمهدی امانتی بود که کوتاه مدت فرصت شیرین داشتنش نصیبش شده بود.
می گفت از روزی که فهمید باردار است.
دلش می خواست او یاور امام زمان باشد.
می گفت هرچند بزرگ شدن و قد کشیدنش را ندید، نماز خواندنش را ندید اما دلش روشن است او در بهشت زیر دست حضرت زهرا تربیت می شود.
ده روزی گذشته بود که ریحانه و بچه اش از بیمارستان مرخص شدند.
راضیه از وقتی خبر مرخصی آن ها را شنید مدام به حسنعلی اصرار می کرد به دیدن آن ها برود.
با این که کسی صلاح نمی دانست اما راضیه راهی خانه ریحانه شد.
هر چه تلاش کردم نتوانستم مانعش شوم و فقط همراهی اش کردم تا اگر حالش بد شد کنارش باشم.
به خانه ریحانه رسیدیم.
وارد حیاط که شدیم همه با دیدن راضیه خشک شان زد.
مشخص بود حال راضیه هم خوب نیست.
چشم هایش را محکم به هم فشرد و لبخند روی صورت راند و با هر کسی می دید گرم احوالپرسی کرد.
صدای گریه بچه ریحانه به گوش می رسید.
راضیه به قدم هایش سرعت بخشید و خودش را به اتاق ریحانه رساند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•