eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وهشت - اما شاهرخ ... - مهدوی! باشه بعداً. فعلاً خداحافظ و رفت. شروین
🍃🍒 💚 با سرعت کم کنار خیابان می رفت. یکدفعه انگار نظرش عوض شده باشد؛ مسیرش را تغییر داد و پیچید توی یکی از خیابانها. پشت سرش صدای بوق ماشین ها بلند شد. گاهی پشیمان می شد و گاهی مصمم. بالاخره رسید. جلوی در ایستاد، ماشین را خاموش کرد. مدتی به در خیره ماند. پیاده شد، در زد. صدای شاهرخ را شنید. - کیه؟ جواب نداد. در باز شد. - اومدم باهات حرف بزنم شاهرخ قیافه اش همان طور جدی بود اما به نظر آرام تر می آمد. - سلام علیکم شروین که تازه متوجه شده بود سلام نکرده سلام کرد و ساکت شد. - بفرما داخل شروین که دوباره یادش آمده بود چی شده شروع کرد. - ببین شاهرخ، باور کن، من قصدم اذیت کردن تو نبود. همه اون چیزا اتفاقی بود. باورم نمیشه اینجور راجع به من فکر کنی - می خوای حرف بزنیم؟ باشه. اما داخل خونه هم می شه حرف زد، نه؟ شروین ناباورانه پرسید: -واقعاً؟ شاهرخ از جلوی در کنار رفت. - بیا تو خودش جلو می رفت و شروین هم پشت سرش. شاهرخ ا زپله های ایوان بالا رفت وروی یکی از صندلی های میز صبحانه خوری نشست. شروین همانطور ایستاده نگاهش می کرد. شاهرخ به صندلی اشاره کرد. - خطرناک نیست شروین نشست. - خب، می شنوم شروین که به شاهرخ خیره مانده بود شروع کرد به توضیح دادن: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒