عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وهشت - اما شاهرخ ... - مهدوی! باشه بعداً. فعلاً خداحافظ و رفت. شروین
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_ونه
با سرعت کم کنار خیابان می رفت. یکدفعه انگار نظرش عوض شده باشد؛ مسیرش را تغییر داد و پیچید توی یکی از خیابانها. پشت سرش صدای بوق ماشین ها بلند شد. گاهی پشیمان می شد و گاهی مصمم. بالاخره رسید. جلوی در ایستاد، ماشین را خاموش کرد. مدتی به در خیره ماند. پیاده شد، در زد. صدای شاهرخ را شنید.
- کیه؟
جواب نداد. در باز شد.
- اومدم باهات حرف بزنم
شاهرخ قیافه اش همان طور جدی بود اما به نظر آرام تر می آمد.
- سلام علیکم
شروین که تازه متوجه شده بود سلام نکرده سلام کرد و ساکت شد.
- بفرما داخل
شروین که دوباره یادش آمده بود چی شده شروع کرد.
- ببین شاهرخ، باور کن، من قصدم اذیت کردن تو نبود. همه اون چیزا اتفاقی بود. باورم نمیشه اینجور راجع به من فکر کنی
- می خوای حرف بزنیم؟ باشه. اما داخل خونه هم می شه حرف زد، نه؟
شروین ناباورانه پرسید:
-واقعاً؟
شاهرخ از جلوی در کنار رفت.
- بیا تو
خودش جلو می رفت و شروین هم پشت سرش. شاهرخ ا زپله های ایوان بالا رفت وروی یکی از صندلی های میز صبحانه خوری نشست. شروین همانطور ایستاده نگاهش می کرد. شاهرخ به صندلی اشاره کرد.
- خطرناک نیست
شروین نشست.
- خب، می شنوم
شروین که به شاهرخ خیره مانده بود شروع کرد به توضیح دادن:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒