عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صد_وچهل_وهفت - منم فکر کنم اون اختراع دیروز افتاد توی ترشی سلف و سوخت -
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صد_وچهل_وهشت
توپ آخر را که زد شاهرخ برایش دستی زد و گفت:
-ترشی نخوری یه چیزی می شی
به جای شروین کسی دیگر جواب داد.
- توجز باختن کاری بلد نیستی؟
مثل همیشه آرش. شروین می خواست جوابش را بدهد که شاهرخ دستش را جلوی بینی اش گرفت و با سر او را از حرف زدن منع کرد. آرش نزدیک میز آمد، توپ را از روی میز برداشت و به اطرافیانش گفت:
-این بابا پولش زیادی کرده هی میاد اینجا می بازه
بقیه خندیدند. شاهرخ جلو رفت، توپ را از دست آرش گرفت و گفت:
-فکر کنم میز شما اون طرف باشه. این میز ماست
آرش نگاهی تحقیرآمیز به شاهرخ انداخت و گفت:
-چه مودب! ببین استادجون، من با تو حرف نمی زنم پس خودت رو قاطی نکن
شاهرخ با همان لحن آرامش گفت:
-ولی من با شما حرف زدم. لطفاً برید و بذارید ما بازیمون رو بکنیم
- من از اینجا جم نمی خورم
- خیلی خب ما می ریم
چوبش را روی میز گذاشت و رو به شروین گفت:
-بریم شروین
شروین که نمی توانست قبول کند به این راحتی میدان را به نفع حریف خالی کند با نگاهی پرسشگر به شاهرخ چشم دوخت:
- ولی شاهرخ ...
شاهرخ در چشمهایش خیره شد.
- قولت که یادت نرفته؟
شروین نگاهش را در نگاه شاهرخ چرخاند و با بی میلی چوبش را زمین گذاشت. آرش با سر اشاره ای به شروین کرد و رو به دوستانش گفت:
-معلم آقا کوچولو اجازه ندادند!
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒