eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ آیه محکم خودش را بغل کرده بود و خیره به چراغانی شهر بود خیلی وقت بود نیومده بودیم اینجاها ابوذر او را در آغوش گرفت تا بیشتر از این نلرزد:بزرگ شدیم آخه آبجی بزرگه وقت همو نداریم... _راستی راستی فردا میخوای دختر مردمو بد بخت کنی؟ شانه های ابوذر از خنده لرزید و آیه گفت:خیلی دوست دارم داداشی میدونستی؟ ابوذرنفسی کشید و گفت: آیه هیچ وقت هیچ کدوممون ...من،کمیل حتی اون جقله حس نکردیم مامان تو رو به دنیا نیاورده و تو دختر مادرمون نیستی...یه تشکر بهت بدهکارم بابت تمام خواهری هایی که در حقمون کردی. _شعر نگو مومن بعد برگشت سمت ابوذر و خیره به چشمهایش گفت:زهرا خیلی ظریفه ،خیلی حساسه...مثل همیشه مرد باش داداشی.خیلی دوستت داره نمیدونم شاید بیشتر از من ولی عشق تو چشماش غوغا میکنه!من از فردا قراره خواهر شوهر بشم...با خنده افزود:قراره آتیش بسوزونم!تو ولی یه شوهر نمومنه باش واسه زن ناز نازیت _چقدر این ننه بازی بهت میاد آیه تنها میخندد...می اندیشد با تمام خستگی هایش چقدر نشاط دارد.چه چیزهای جدید میخواهد شروع شود.چه رنگ قشنگی میخواهد به زندگی اش پاشیده شود! شاید هیچ کس نمیدانست ولی خدا خوب میدانست آیه بعضی شبها دو رکعت نماز حاجت میخواند برای این حاجت که مردم دور برش را دوست داشته باشد.که خوب باشد.که آیه باشد! ______________________ [از زبان آیہ] نگاهی به دستان لرزان زهرا می اندازم و میگویم:کشتی خودتو از استرس عروس خانم! لبخند مضطربی میزند و میگوید: تو که جای من نیستی آیه ... ترانه گوشه لباسش را مرتب میکند و میگوید: از صبح تاحالا کم کم دو کیلو رو لاغر کرده! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
💐•• 💚 -بله -بفرمایید، اینم جواب آزمایشتون، تبریک میگم فاطمه نگاهی به برگه آزمایش انداخت... خون خونش رو میخورد، انگار تمام تنش داغ شده بود، لبش رو گاز گرفت ... حدسش درست بود ... عصبانی برگه رو مچاله کرد توی کیفش و دست ریحانه رو گرفت و از آزمایشگاه خارج شد. به ریحانه قول داده بود ببرتش پارک، برای همین به سمت پارک حرکت کردند، ریحانه با دیدن تاب و سرسره دست مادرش رو رها کرد و به سمتشون دوید، فاطمه هم نیمکتی انتخاب کرد و نشست، دوباره برگه رو از کیفش بیرون آورد و نگاه کرد، نوشته بود 6 هفته، یعنی هنوز جون نگرفته بود ... خدا رو شکر ... شاید میشد کاری کرد ... احساس میکرد به هیچ وجه انرژی به دنیا آوردن یک بچه دیگه رو نداره ... اما باید حتما به سهیل میگفت .. اونم حق داشت بدونه ... مطمئنا اونم راضی نمیشه با این اوضاع و احوال این بچه به دنیا بیاد ... اوضاع روحی فاطمه خیلی خوب نبود، سهیل هم این رو میدونست، پس مشکلی نبود... خسته ریحانه رو صدا زد و گفت: مامان جون زود می خوایم بریم ها... ساعت 2 بود که سهیل از سر کار برگشت، بوی گل نرگس مستش کرده بود: -دارم خواب میبینم یا این حقیقته؟ فاطمه از آشپزخونه بیرون اومد و با اینکه صورتش رنگ و رو رفته بود، لبخند خوشگلی زد که توی دل سهیل قند آب شد، همیشه عاشق لبخندهاش بود، فاطمه گفت: چی حقیقته؟ سهیل نگاهی به پیراهن گل گلی فاطمه انداخت و گفت: -این بوی گلی که میاد از پیراهن توئه؟ فاطمه خنده صدا داری کرد و گفت:دیوونه شدی؟ من و ریحانه واسه تو گل خریدیم. سهیل چشماش رو گرد کرد و گفت: بیا یکی بزن تو گوش من ببینم خوابم یا بیدار ... فاطمه خودتی؟! -واقعا که خیلی بی مزه ای ... من هیچ وقت واسه تو گل نخریدم؟ ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••