eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ خب این طبیعے بود! ما خانوداه داماد بودیم و معلوم بود حرفے از ترشے ماستے به نام ابوذر نمیزدیم! ولے خب آدم از لحظه بعدش اینقدر مطمئن حرف نمیزد که ما در خصوص آینده با این قاطعیت نظر میدادیم ... پریناز با خوشے تکیه اش را به صندلے میدهد و بعد میگوید: خدارو هزار مرتبه شکر! این از ابوذر... تو رو هم بفرستم خونه بخت دیگه تا کمیل و سامره یه چند وقتے خیالم راحته! به خنده ام انداخت این لحن پریناز .... توت خشکے را که روی میز مامان عمه بود به دهان میگذارم و میگویم: پرے جون یه جورے با بیچارگے این حرفو زدے خودم دلم براے خودم سوخت!!! بابا من هنوز نترشیدم! داره بیست و شش سالم میشه درست ولے این سن ترشیدگی نیستا! پریناز اخمے میکند و میگوید:تو با همین وضع پیش بری باید برات یه دبه سفارش بدم! البته نمیذارم!خانم مشایخ پرے روز یه چیزایے میگفت! حالا بزار قضیه ابوذر درست شه با بابات صحبت میکنم قرار میزاریم! بهت زده نگاهش میکنم و توت خشک را به زور قورت میدهم و میگویم: ما هم که بوق! مامان عمه میخندد و پریناز جدے میگوید: آیه ازت خواهش میکنم این مسخره بازے رو تمومش کن! با لبخند میگویم: کدوم مسخره بازے گلم؟ _همین مسخره بازے که راه انداختے! یعنے همه آدمها بدن تو فقط خوبے؟ رو هرکے میاد یه عیبے میزارے _خب مادر من آدم که با هرکسی نمیتونه بره زیر یه سقف _تو بزار بیان! دو کلوم باهاشون حرف بزن بعد بگو بدن یا خوب.... کنارش مینشینم و میگویم: ببین عزیزم من واقعا الان قصد ازدواج ندارم _چرا دختر ۱۸ ساله اے؟ _نه ولے ۴۰ ساله هم نیستم! من خودمو بهتر از همه میشناسم عزیزم بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
💐•• 💚 -چون همین جوری یکهو نگفت بفرمایید بیرون، پاپوش درست کرد و بعد گفت به این دلیل به اون دلیل حالا بفرمایید بیرون. فاطمه چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با حوله ای که با خودش آورده بود پاهای سهیل رو خشک کرد و دوباره روی میز گذاشت و گفت: دردش بهتر شد؟ -چی میگی فاطمه؟ دارم میگم خونمون رفت، خونه ای که به بدبختی خریده بودیم، کارم از دست رفت و دیگه در آمدی نداریم، زندگیم رو هواست، تو نگران پای منی؟ -منم دارم میگم سلامتی تو از صد تا خونه و ماشین و کار و پول برای من با ارزشتره ... همیشه که زندگی روی خط مستقیم حرکت نمیکنه، هم سر بالایی داره، هم سر پایینی ... بعدش هم هر کار خدا حکمتی داره، دل بده به حکمت خدا... سهیل نگاهی به فاطمه کرد، نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست ... نمیدونست چرا، اما آروم تر شده بود، خیلی آروم تر از چند دقیقه پیش که وارد خونه شده بود، خیلی خیلی آروم تر... تا چند دقیقه قبل احساس میکرد دنیا تیره و تار شده و اون تبدیل به یک ورشکسته مفلوک شده، اما الان احساس آرامش میکرد، احساس میکرد همه چیز حل میشه ... گرچه هنوز اون اخم عمیق از صورتش بیرون نرفته بود و هنوز هم دغدغه آینده زندگیش اعصابش رو بهم میریخت، اما اطمینانی که قلبش رو تسکین میداد کمکش کرد تا به خواب سنگینی فرو بره. وقتی از خانم سهرابی شنید که شیدا مدارکی دال بر اختلاس و رشوه سهیل توی پروژه پارک رو به آقای جبلی نشون داده و آقای جبلی هم ناچارا اونها رو به وکیل شرکت داده تا پیگیری کنند، تمام تنش یخ کرد، باید کاری میکرد ،فورا به کامران که وکیل دادگستری بود زنگ زد و ماجرا رو براش تعریف کرد، خانم سهرابی قبل از فرستادن اون مدارک به وکیل شرکت همش رو اسکن کرده بود و برای سهیل فرستاده بود، سهیل هم اون عکسها رو گرفت و رفت پیش کامران: -این مدارک رو از کجا گیر آوردی؟ سهیل مضطرب گفت: منشی شرکت واسم فرستاده -عجیبه! چقدر منشی وفاداری بوده! البته فقط به تو... -بس کن کامران، نظرتو در مورد مدارک بگو ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••