عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_هشتاد_ویک ♡﷽♡ [فصل نهم] [داناےڪل] ابوذر گوشے به دست از کلاس کلافه کننده
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_هشتاد_ودو
♡﷽♡
زهرا به یک باره لبخند از لبش میرود و میگوید:چه خبرے میخواد باشه؟
_دیگه حرفے نزدن؟
_چه حرفے میخوان بزنن؟
خواستگارے کردن جوابشون رو هم گرفتن!
پروانه حسرت زده میگوید:ولے به نظر من خریت کردے! خدایے تو عقل دارے؟ ارسلان کجا ابوذر
کجا؟
زهرا ترش میکند و میگوید: ارسلان ارسلانه ابوذر ابوذر!!!
ترانه میفهمد تند رفته دستهایش را به حالت تسلیم بالا مے آورد و میگوید: خب بابا من تسلیم!!
هنوز نه به دار نه به بار خانم اینقدر غیرت نشون میدن!! طرف شوهرت بشه میخواے چیکار کنے؟
زهرا میخندد و به آسمان نگاه میکند و میگوید: اونش دیگه به شما ربطے نداره!
لحنش آنچنان خنده دار بود که قهقه سمیه و ترانه را بلند کرد!! زهرا سرخ شده از خنده به آن دو تذکرے داد و گفت: کوفت بے حیاها آبرومون رفت آروم تر بخندید!
سمیه خنده اش را میخورد و میگوید: ولے من در عجبم زهرا!! خدایے چی باعث شد تو تا این حد
عاشق ابوذر بشے؟ بدون کوچکترین حرف حاشیه اے و دور از ارتباطات معمول
زهرا میزند روے شانه سمیه و میگوید:
گویند چرا تو دل بدیشان دادی؟
والله که من ندادم ایشان بردند!!!
_____________________
ابوذر کتاب به دست وارد مغازه شد.شیوا سرگرم سرو کله زدن با یک مشترے دندان گرد بود و
ابوذر نمیخواست مزاحم کارش شود به همین خاطر سلامے نکرد پشت پیشخوان رفت و با تلفن مغازه شماره مهران را گرفت.
شیوا متوجه حضورش شد... بے اختیار قلبش گرفت و بے اختیار بغض کرد...
هنوز هم با خودش کنار نیامده بود . و خوب میدانست که باید واقعیات را بپذیرد ...گفتنش راحت بود اما در عمل...
مشترے را راه انداخت و به سمت ابوذر رفت: سلام آقاے سعیدے.
ابوذر گوشی را گذاشت و محترمانه جوابش را داد: علیک سلام خانم مبارکے...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_هشتاد_ویک -خیلی اهل آشپزی نیستم. امشب هم چون مهمون افتخاری داشتم تدارک د
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_هشتاد_ودو
-وقتی دبیرستان بودم به خاطروضع مالیمون احساس خوشبختی می کردم. هرکاری دلم می خواست می کردم. تا یک سال پیش هم اوضاع همین جوری بود. خیلی ها بهم حسودی می کردن.همین سعید! با اینکه رفیق صمیمی منه اما مطمئنم مهم ترین دلیل رفاقتش با من پول منه. همه به جیبم نگاه می کنن. یکسال پیش وقتی یکی از دوستهام مرد احساس کردم زندگی کاملاً بی فایده است. این همه این ور و اون ور آخرش تپ! می افتی می میری و همه فراموشت می کنن. مگه ندیدم چی به سر پدربزرگم اومد؟ تا چهلم خوب حواسشون بود و پدر پدر می کردن، اما همینکه ارث تقسیم شد دیگه پدر سیخی چند؟ مادر رو گذاشتن خونه سالمندان و خودشون 24 ساعته دنبال سونا و جکوزی و جشن و کوفت و زهر مار. بابام هم که چسبیده به نمایشگاه. اگر کسر شانس نبود همونجا توی نمایشگاه می خوابید. حاضرم قسم بخورم شماره شاسی تمام ماشینهاشو بلده اما نمی دونه من ترم چندم. شاید قبلاً از این آزادی ها کیف می کردم اما حالا می فهمم آدم به چیزی که علاقه نداره توجه نمی کنه. می خوای یک هفته اینجا بمونم هیچ کس سراغم رو نگیره؟ من نمی گم پول بده خیلی ها پول دارن زندگی هم می کنن اما ما ...
چهار سال میشه با پول حال کرد، بعدش می فهمی یک چیزای دیگه هم هست. مگر اینکه خودت رو بزنی به خریت که چیزی رو نمی فهمی!
-چرا مستقل نمی شی؟
-هه! من تا بخوام حرف از استقلال بزنم می خوان نیلوفر رو بندازن گردنم. مامانم خودش کم بود، می خواد دخترخواهرش رو که لنگه خودش بندازه به من
- اینقدر راحت؟
-مستقل شدن پول می خواد. پولی که به من می رسه در گروئه این ازدواجه. پس در دو حالت اوضاع فرقی نمی کنه
-مستقل شدن پول می خواد اما الزاماً سهم الارث نمی خواد!
شروین نیم خیز شد، روی دست چپش تکیه کرد و رو به شاهرخ گفت:
-یعنی می گی از فردا برم در به در دنبال کار بگردم که خودم خرج خودم رو در بیارم؟ این همه پول رو ول کنم برم دنبال حقوق ماهانه؟ احمقانه است
-وقتی در ازای این پولها مجبور باشی آزادیت رو بدی چی؟
شاهرخ همانطور که به طرف تخت می آمد ادامه داد:
-اگر قرار باشه بقیه برات تصمیم بگیرن اون پولها هم نمی تونه خوشبختت کنه. مگه نمی گی همه زندگی پول نیست؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒