عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_پنجاهوپنج - نه آقا، مادرشون مریضه. عمو آرام روی پیشان
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_پنجاهوشش
- خب عزیزدلم، دیگه این کارو نکن،
باشه؟
میدونی امام رضا(؏) فرمودن :
نیکی به پدر و مادر واجب است،
هرچند مشرک باشند.
اما در معصیت خدا، اطاعت از آن ها واجب نیست .
میدونی این قضیه چقدر مهمه؟
خواهشی که ازت دارم، هر رفتار و کاری که کردن تو بی احترامی و بی حرمتی نکن.
نیکی تو راه سختی پیش رو داری
ولی باور داشته باش که این راه،
سعادتمندت میکنه.
باشه عزیزدلم؟
+ چشم، هرچی شما بگید.
هم قول میدم قضاوت نکنم، هم به مامان و بابا، بیاحترامی نکنم.
عمو لبخندی از سر رضایت میزند و دوباره مشغول خوردن میشوم.
صدای کسی میآید، سرم را بلند میکنم. پسری هم سن و سال عمو، با قد و هیکل متوسط بالای سر عمو ایستاده
و دستش را روی شانه عمو گذاشته، میگوید:
خیلی بی معرفت شدی وحید..
حالا من باید از فرد بشنوم تو برگشتی؟
عمو به طرفش برمیگردد و با ذوق میگوید: سیاوش؟!
بلند میشود و همدیگر را در آغوش میگیرند. سیاوش به طرف من برمیگردد:
سلام خانم
بلند میشوم و سلام میدهم.
عمو میگوید:
سیاوش جان، ایشون نیکی هستن. برادرزاده ام.
رو به من میکند:
خیلی خوشبختم.
وحید خیلی از شما تعریف میکرد. خوشحالم که اومدین و
آرزوی وحید برآورده شده.
+ منم همینطور،
اتفاقا از شما هم برای من گفتن.
سیاوش با مشت به شانه عمو میزند:
پشت سرم چی گفتی نارفیق؟!
هر دو میخندند.
سیاوش میگوید:
بفرمایید بشینید خواهش میکنم،
من مزاحمتون نمیشم .
مینشینم
سیاوش میگوید:
وحید جان،
به مهمونت رسیدی سری هم به ما بزن.
با هم دست می دهند، یاعلی میگوید و میرود.
چقدر جنس نگاهش را دوست داشتم،
همان که وقتی رو به من بود،
زمین را نشانه میرفت.
عمو دستش را جلوی صورتم تکان میدهد:
کجایی فرمانده؟
به خودم میآیم، من واقعا کجا بودم؟؟؟
****
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•