eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• شیشه را در دهان علیرضا گذاشتم که حاج علی از جا برخاست و گفت: باباجان من دیگه میرم. فردا صبح اون خانم میاد اگه دوست داشتی بیا همه به احترام حاج علی از جا برخاستیم. حاج علی پیشانی ام را بوسید و گفت: به ما زیاد سر بزن .... زینب و حمید خیلی دلشون برات تنگه خجالت زده سر به زیر انداختم و گفتم: چشم فردا حتما میام. ***************** صبح زود همراه مادر و خانباجی به روضه رفتیم و بعد از آن به خانه حاج علی رفتیم. در اتاقی کنار حمید و زینب نشسته بودم که زیور خانم دنبالم آمد و گفت انسی آمده است. علیرضا را در بغل زینب گذاشتم و خودم از اتاق بیرون آمدم. انسی همراه دو دخترش به عمارت حاج علی آمدهدبود. جلو رفتم هم دیگر را در آغوش گرفتیم و بعد از احوالپرسی گفت: تو یک دفعه کجا غیبت زد رفت؟ چرا یهویی این قدر بی خبر رفتی؟ صورت بچه هایش را بوسیدم و گفتم: شرایط این طوری بود. شما چرا این قدر دیر اومدی سراغ آدرسی که دادم؟ خونه پیدا کردی؟ حاج علی گفت: حالا چرا سر پا ایستادین بفرمابید بشینید روی زمین نشستیم که انسی خانم گفت: حقیقتش تو که کاغذ رو دادی بچه ها اینا فراموش کردن به من بگن منم چند روز بعد رفتن شما جمع کردم از اون خونه رفتم _به سلامتی اتاق یا خونه پیدا کردی؟ انسی خانم با خجالت بین حاج علی، مادرم و خانباجی و زیور خانم نگاه چرخاند و سر به زیر گفت: رفتیم مسافرخونه ده دوازده روز پیش این کاغذ رو از لای اسباب بازیا و وسایل بچه ها پیدا کردم. کاغذی را که من برایش نوشته بودم را نشانم داد و گفت: من که سواد خوندن نوشتن ندارم که بخونم چی نوشتی بردم دادم صاحبکارم خوند و بعد از کلی پرس و جو پیدات کردم . 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید سید علی اکبر سید الحسینی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•