eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.8هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بعد از مدت ها آن شب با دل خوش و امید دیدار مجدد احمد خوابیدم. از صبح که بیدار شده بودم با ذوق و شوق به کارهای خانه رسیدم، علیرضا را حمام بردم و کمی به خودم رسیدم. انگار بعد از مدت ها خون به زیر پوستم دویده بود و صورت بی روح و رنگ پریده ام گل انداخته بود. با ذوق و شوق فراوان تا شب مناظر آمدن آقاجان یا حاج علی ماندم تا با خبری خوش دوباره دلشاد شوم. بعد از نماز مغرب بود که آقاجان و حاج علی به خانه آمدند. همین که نشستند سریع برای شان چای ریختم و دو زانو مقابل شان نشستم و چشم به دهان حاج علی دوختم. حاج علی گفت: باباجان فردا صبح ساعت 8 آماده باش اول وقت با هم بریم جایی مادر که با چادر گلدارش رویش را گرفته لود پرسید: خیر باشه کجا میخواین برید؟ حاج علی قندش را در چایش خیس کرد و گفت: خیره ان شاء الله امروز رفتم دفتر مرکزی ساواک با کلی رشوه و بدبختی و التماس تونستم برم پیش همون سرهنگی که گفتم از اسامی خبر داره و قراره حکم تیر رو ... اجرا کنه گفت اسم احمد هم جزء هموناست ... قلبم به شدت می تپید و منتظر بودم حاج علی حرف هایش را به یک خبر خوب ختم کند. حاج علی سر به زیر گفت: بهم گفتن پس فردا سحر قراره حکم رو اجرا کنن خانباجی محکم در سرش زد و گفت: با جده سادات خودت کمک کن... اشک در چشمم جوشید. تمام ذوق و شوقم از بین رفت. دلم می خواست فریاد برنم، آن قدر خودم را بزنم و جیغ بکشم که عمرم تمام شود. حاج علی با انگشت شصت و اشاره اش چشم هایش را فشرد و آه کشید. آقاجان شانه اش را فشرد. مادر با گریه زیر لب نوحه می کرد: خوب شد مادرت مرد این روزا رو ندید .... ای بیچاره دختر من ای سیاه بخت و سیاه اقبال دختر من ... آقاجان گفت: هنوز امیدی هست خانم ... چرا این طور میگی؟ مادر با گریه گفت: دیگه چه امیدی هست حاجی؟ آقاجان گفت: حاج علی بگو دیگه حاج علی آه کشید و گفت: حقیقتش کلی به اون سرهنگ التماس کردم گفتم هر چی بخوای بهت میدم ولی سفت تر از این حرفا بود و قبول نمی کرد می گفت می خواستی جلوی پسرت رو بگیری ضد امنیت کشور خرابکاری نکنه دیگه نمی دونستم چه کار کنم به پاش افتادم التماسش کردم گفتم تازه داماده عروسش هنوز 14 ساله است و بچه اش تازه سه ماهش تموم شده نمی دونم چی شد دلش به رحم اومد گفت فردا زن و بچه احمد رو ببرم پیشش ببینه حاج علی نگاه به من دوخت و گفت: شاید با دیدن تو و این بچه دل سنگش به رحم بیاد و فرجی بشه. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیر علی سلطانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•