•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهودوم
سر کوچه آقاجان که توقف کرد به سختی توانستم با وجود زخم زبان هایش از او تشکر کنم و پیاده شوم.
برف روی زمین نشسته بود و در تاریکی با احتیاط قدم بر می داشتم تا بچه به بغل زمین نخورم.
با وجود سرمای زیاد هوا مادر نگران دم در خانه به انتظار ایستاده بود.
سلام که کردم متوجهم شد.
با دیدنم جلو آمد و با نگرانی گفت:
هیچ معلوم هست از صبح تا حالا کجا رفتین؟
چه قدر دیر اومدین؟
چی شد؟
با بغض گفتم:
هیچ چی ...
مرا بغل گرفت و گفت:
امیدت به خدا باشه ... شاید تا صبح یک فرجی شد ...
هق هق گریه ام را وسط کوچه در بغل مادرم رها کردم و او در حالی که نوازشم می کرد پا به پایم گریست و در میان گریه هایش دلداری ام می داد و از من می خواست به خانه برویم.
او هم مثل من لباس گرم نداشت و معلوم تئنبود از کی نگران دم در ایستاده است.
به سمت خانه قدم برداشتم که پرسید:
آقات کجاست؟
بینی ام را بالاکشیدم و با صدای گرفته ام گفتم:
نمی دونم.
مادر در حیاط را بست و گفت:
حتما با حاج علیه درسته؟
باز هم در جوابش گفتم:
نمی دونم
به سمتم چرخید و گفت:
یعنی چی نمی دونی؟ تو رو آوردن رسوندن خودشون رفتن یک کاری بکنن دیگه
نمی دونم یعنی چی؟
با بغض گفتم:
کاش این طور بود مادر ...
مادر خشک زده به من نگاه دوخت و گفت:
درست حرف بزن ببینم چی شده
در حالی که اشک هایم روی صورتم می ریخت گفتم:
من الان با آقا مظفر اومدم خونه ...
از صبح نه از آقاجان خبر دارم نه از حاج علی ...
نمی دونم کجان و چه اتفاقی افتاده
مادر بهت زده نگاه به من دوخت و گفت:
یعنی چی نمی دونی؟
مگه تو با آقاجانت و حاج علی نرفتی؟
آقا مظفر کجا بوده که تو رو بیاره خونه
چی میگی تو؟
از صدای صحبت من و مادر خانباجی و حمیده و راضیه به حیاط آمدند.
نمی دانم از ضعف و غلبه سرما بود
یا از تب داغی که دلم را می سوزاند دیگر توان سر پا ایستادن و حرف زدن نداشتم و فقط خودم را نگه داشتم که به صورت بر زمین نیفتم و علیرضا آسیبی نبیند.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ستاری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•