eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدوپنجاه‌ودوم سر کوچه آقاجان که توقف کرد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چند روزی در بستر بیماری افتادم. تب داشتم و همه وجودم در تب می سوخت. بیش از همه دلم می سوخت. بابت بی خبری از آقاجان و حاج علی. بابت این که نمی دانستم آیا الان باید عزادار از دست دادن احمد باشم یا هم چنان امیدوار باشم و برای دیدن دوباره اش دعا کنم و شوق داشته باشم. دیگر نمی دانستم باید چه کار کنم. ترجیح می دادم در تب بسوزم و در خواب و بی خبری به سر برم. سر پا شدنم مصادف با پایان تحصن در بیمارستان شاه رضا شد. محمد علی و محمد امین که تازه از تحصن برگشته بودند همراه محمد برادر احمد در جست و جوی آقاجان و حاج علی بر آمدند. بعد از چند روز بالاخره خبر دار شدیم آقاجان و حاج علی توسط ساواک بازداشت شده اند و معلوم نیست کی دوباره بتوانیم آن ها را ببینیم. روز های به شدت سخت و بدی برای هر دو خانواده بود. هیچ کس حال خوشی نداشت. هیچ کس نمی دانست چگونه دیگری را دلداری دهد. در آن روزها ترجیح دادم به جای ماندن در خانه آقاجان به خانه حاج علی بروم و پیش زینب و حمید باشم. این دو بچه بیش از هر زمان دیگری به محبت و توجه نیاز داشتند ولی کسی را نداشتند. مادرشان که از دنیا رفته بود، از سرنوشت پدر و برادرشان خبری نبود، زکیه که هم چنان در سفر بود و برنگشته بود، محمد برادرشان هم در جستجوی خبری از احمد و راهی برای آزادی حاج علی بود و وقتی نمی کرد به حال این دو بچه رسیدگی کند. بودن من در کنار زینب و حمید برای روحیه هر سه مان خوب بود. آن قدری که دلم برای زینب و حمید می سوخت و نگران شان بودم نگران آینده علیرضا نبودم. شب که می شد وقت خواب زینب سر روی پایم می گذاشت و می خوابید. حرفی نمی زد گله و شکایتی نمی کرد ولی همیشه از اشک چشمش نمی را روی لباسم حس می کردم. حمید که تنها 9 سال داشت برای مراعات محرم و نامحرمی زیاد نزدیکم نمی شد بافاصله کمی از زینب بالشت می گذاشت و می خوابید و سعی می کرد مرا دلداری دهد. چقدر این مدت این پسر عوض شده بود. با وجود سن کمی که داشت تمام تلاشش را می کرد برای من، زینب و علیرضا پشت و پناه باشد. پسری که تا چند ماه پیش جز تیله بازی در کوچه، بالا رفتن از دیوار و درخت و شکار گنجشک و پرنده ها کار دیگری نداشت، پر از شور و شیطنت و نشاط بود و کسی حریفش نمی شد حالا دیگر کودکی و شورش را کنار گذاشته بود و مانند یک مرد کامل رفتار می کرد. نیمه دی ماه بود که بالاخره آقاجان و حاج علی آزاد شدند. رژیم برای آرام کردن مردم هر از چند گاهی زندانیان سیاسی را آزاد می کرد و بالاخره بعد از حدود سه هفته آقاجان و حاج علی برگشتند. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید بروجردی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•