فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
با خدا رفاقت کن...💚🪴
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
امام رضا(ع)
محبت کردن و دوستی با مردم را
ارزشمند میدانستند و
میفرمودند:
اساس دانایی، بعد از
ایمان به خدا، جلبِ
دوستی مردم است 🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشصتوچهارم با تردید به من نگاه دوختند
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوپنجم
هر چه منتظر ماندم انگار صحبت های شان تمامی نداشت.
با چشم های خیس اشک خودم تنها به سمت خانه راه افتادم.
جرات نداشتم تنهایی وارد اتاق تاریک شوم.
همان جلوی در نشستم و با گوشه چادرم اشکم را پاک کردم.
انتظار داشتم احمد هم مثل خودم دلتنگ شده باشد و سریع پیش من بیاید.
در این روستا که من کسی غیر او نداشتم و همین مرا به شدت به او وابسته کرده بود.
از دور سایه کسی را دیدم که به سمت اتاق می آمد.
احمد بود و با دیدن من به سرعت قدم هایش افزود.
دلم کمی ناز کردن می خواست برای همین با دیدنش به پشت اتاق رفتم و نشستم.
صدایش را شنیدم:
خانم خوشگله ...
رویم را به سمت دیگری کردم.
کنارم ایستاد و سلام کرد.
بدون این که نگاهش کنم جواب سلامش را دادم.
کنارم نشست و گفت:
چرا نموندی با هم برگردیم از مسجد؟
جوابی ندادم.
دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت:
الان چرا اومدی این پشت؟ چرا نرفتی تو اتاق؟
بینی ام را بالا کشیدم و گفتم:
چون از تاریکی اتاق می ترسم.
تو هم که حرفات با شیخ حسین تمومی نداشت مجبور شدم خودم تنها برگردم.
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
شما به بزرگواری خودت ببخش
یه مساله مهمی بود ....
_منم برات مهمم؟
با تعجب خیره ام شد و گفت:
این چه حرفیه می زنی عزیزم؟ معلومه که تو برام مهمی
تو همه زندگیمی
_می دونی از صبح تا الان چه حالی داشتم؟ چه قدر دلتنگت بودم؟
می دونم کارت مهمه حرفات مهمه
ولی حداقلش انتظار داشتم یه دقیقه بیای پیش من دلم از دیدنت آروم بگیره
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حمید باکری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوششم
احمد دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
آخه شیرین من، به من حق بده
من اگه میومدم پیشت اون قدر دلتنگ و بی تابت بودم که دیگه نمی تونستم ازت دل بکنم برم پیش شیخ حسین
برای همین مجبور شدم روی دلم پا بذارم اول برم پیش شیخ حسین که بعد با خیال راحت و بدون دغدغه بیام پیشت.
می دونم از صبح نگرانی کشیدی حالت خوب نبوده
ولی حال منم دست کمی از تو نداشته.
تو همه وجودمی که من تو رو تنها تو این روستا ول کردم و رفتم.
تمام مدت دلم مشغول فکر و ذکر تو بود و دعا می کردم به خاطر تو هم که شده سالم برگردم
خدا رو شکر الانم پیش همیم
جای اخم و تخم کردن یکم روی خوش نشون بده که از صبح دلم برای خنده هات تنگ شده بود.
اخم و گریه اصلا بهت نمیاد
دلم میخواد هر وقت می بینمت لبت خندون باشه چون با خنده های قشنگت همه خستگیام در میره
من همه تلاشم رو کردم زود برگردم اگه دیر کردم و نگرانت کردم تقصیر من نیست تقصیر داداشت بود.
با تعجب پرسیدم:
داداشم؟
احمد سر تکان داد و گفت:
آره ... محمد امین گفت یکم امانتی هست باید برات بیارم لازم داری
نمی دونم چیه ولی یک گونی بزرگه
تا به دستم رسوند و آوردمش طول کشید.
از جا برخاستم و با خوشحالی گفتم:
وسایلامه.
کو گونی رو کجا گذاشتی؟
احمد هم از جا برخاست و گفت:
گذاشتم تو اتاق
با خوشحالی به سمت اتاق رفتم و درش را باز کردم.
احمد با خنده پشت سرم وارد اتاق شد و گفت:
فکر کنم گفته بودی از تاریکی اتاق می ترسی
کنار در ایستادم و گفتم:
نه وقتی که شما هستی و قراره چراغو روشن کنی
تو تاریکی تنها بودن ترسناکه وقتی تو باشی هیچ ترسی وجود نداره
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی باکری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜دنیا دوباره با حماسه روبرو شد😎
یک رأی ما، یک تیر بر قلب عدو شد🎯
ایرانیان قهرمان سنگر به سنگر🗳
طی کرده اند این جاده را همراه رهبر❤️
در جبهه ی ایمان ما لطف حبیب است🌱
نَصْرُ مِنَ الله آمد و فَتْحٌ قَریِب است👌
جمهوری اسلامی ایران، عزیزان🇮🇷
با اقتدار بیشتر آید به میدان🧩᚛••
محمود تاری(یاسر) ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1293»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌤ـح یعنے
با قنارے همصدا🕊
عاشـ💕ـقے را نغمہے باران ڪنے
خود بخندے😊
و لب پرخندہ را👌🏻
هدیہاے بر جمع دلـ😍ـداران ڪنے
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تا دستــ🖐🏻ــت را مےگیرم
بے اختیار
دست مےکشم
از تمـــــام دنـیـــــــا 😌
#دنیاے_من_تویے💐
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
شما ازدواج نمیکنید که مدام کسی را کنترل کنید❌
ازدواج برای آرامش است👌♥
اگر مدام در امورات همسرتان
سرک بکشید 😐👇
به زودی نسبت به هم سرد خواهید شد😒
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 یه فرهنگ غلطی که حتی امروزه هم
اطرافمون میبینم، تفاوت میزان توجه به
مادران، با توجه به جنسیت بچه است.
مثلاً از نظر یه عده خانمهای پسرزا مورد
احترامتر از خانمهای دخترزا هستن😏
ولی ببینید دوستان، دخترزا یا پسرزا بودن
مهم نیست؛ مهم پیتزا بودنه🍕🥰
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 848 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
در این هیاهوی جهان . . .🫀
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشصتوششم احمد دست هایش را دو طرف صورت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوهفتم
احمد چراغ را روشن کرد و من بدون این که چادر و روسری ام را در بیاورم به سراغ گونی بزرگ رفتم و طناب دورش را باز کردم.
گونی بسیار بزرگی بود و تکان دادنش برای من خیلی سخت بود.
احمد که دید تلاش دارم جابجایش کنم گفت:
صبر کن سنگینه
خودش برایم گونی را جابجا کرد که گفتم:
الهی برات بمیرم این به این سنگینی رو چه جوری آوردی
احمد لپم را کشید و گفت:
خدا نکنه قربونت برم.
من هم مثل شما بار شیشه ندارم هم مردَم زور بیشتری خدا بهم داده.
دستم را داخل گونی کردم و گفتم:
بذار اینا رو ببینم چیه بعدش خودم برات کمرت رو می مالم خستگیت در بره.
وسایل داخل گونی را بیرون آوردم.
لباس هایم، حوله ام، چادر مشکی ام که در حرم به محمد حسن دادم تا بپوشد، لباس های فرزندم، پتو و لحاف و تشکش، کهنه ها و قنداقش، کلی تنقلات، مواد غذایی و گوشت خشک شده و کمی پول همراه یک نامه درون گونی بود.
نامه را باز کردم به خط آقا جان بود.
چند بار نامه را بوسیدم. دلم برای آقاجانم، برای خانواده ام تنگ شده بود و از شدت دلتنگی به گریه افتادم و نتوانستم نامه را بخوانم.
نامه را به دست احمد دادم و گفتم:
بی زحمت برام بخون.
احمد که با دیدن خوراکی ها و پول درون گونی کمی ناراحت و گرفته به نظر می رسید نامه را از دستم گرفت.
آه کشید و خواند:
بسمه تعالی
دختر دردانه ام رقیه جان سلام.
حالت خوب است؟
جایت بسیار خالی است.
همه مان دلتنگ تو هستیم و تنها با این امید که کنار احمد حالت خوب است این دلتنگی ها و دوری را تحمل می کنیم.
امیدوارم و هر شب دعا می کنم به زودی مشکلات حل شود و پیش ما برگردی.
چون در ماه های آخر بارداری هستی مادرت اصرار داشت همه وسایل مورد نیاز برای زایمان و تولد فرزندت را برایت بفرستیم.
این تنقلات، تقریبا همان چیزهایی است که بعد از زایمان خانواده دختر برای او تحفه می برند.
مادرت کمی روغن هم کنار گذاشته بود که نشد برایت بفرستیم.
گوشت های خشک شده و برنج و حبوبات هم هم همان مواد غذایی خانه خودتان است.
بقیه مواد غذایی تان که ممکن بود فاسد شود را به نیت سلامتی و حال خوب تان صدقه دادم. راضی باشید. گفتم حیف است نعمت خدا بماند و از بین برود.
این پول ها را هم حاج علی داده و گفته به دست احمد برسانیم.
گفت بارهای داخل انبار را فروخته و پولش را برای تان می فرستد
دیگر به جز ابراز دلتنگی و آرزوی دیدارتان حرفی نیست.
خدا نگهدارتان
احمد نامه را تا زد و آه کشید.
اشکم را پاک کردم و گفتم:
دست شون درد نکنه
از همون راه دور هم هوامون رو دارن و به یاد مون هستن
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد علی رجایی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتوهشتم
اشکم را پاک کردم و رو به احمد که سر به زیر نشسته بود پرسیدم:
راستی تونستی حاج بابات رو ببینی؟
احمد بدون این که سر بالا بیاورد به گفتن یک نچ اکتفا کرد.
خودم را کنارش کشیدم و پرسیدم:
چرا نشد؟
احمد دستم را در دست گرفت و گفت:
گفتن خطرناکه.
فقط تو حرم از دور دیدمش.
خیلی دلم برای خانواده ام تنگ شده.
تو حرم دلم شکست گفتم کاش می شد فقط از دور ببینم شون
موقع نماز تو چند صف عقب تر آقام رو دیدم.
آه کشید و گفت:
فقط تونستم نگاهش کنم. نشد برم جلو دستش رو ببوسم ...
آقام این چند وقته خیلی پیر و شکسته شده ...
اولش شک داشتم خودش باشه گفتم لابد دارم اشتباه می بینم
ولی خودش بود ...
دست احمد را فشردم و گفتم:
اتفاقی که برای مادرت افتاد بابات رو پیر کرد.
احمد سر به زیر گفت:
خدا از من نگذره که باعث این اتفاقا شدم
_تو باعثش نبودی و نیستی
الکی خودت رو سرزنش نکن و مقصر ندون
همین که تونستی آقات رو ببینی خیلی هم خوبه و باید حسابی خوشحال باشی.
حاج بابات هم تو رو دید؟
احمد کمی سرش را بالا گرفت و گفت:
دیدن که دید ولی نمی دونم شناخت یا نه
وقتی از دور بهش سلام کردم یکم مشکوک نگاهم کرد و با اشاره سر جواب سلامم رو داد ولی نمی دونم شناخت یا نه
چون دیگه به سمتم نگاه نکرد.
از جا برخاستم و زیر کتری را روشن کردم و گفتم:
ان شاء الله به زودی زود با هم میریم به دیدن و دستبوسی شون
الانم جای غمبرک زدن دمر دراز بکش میخوام پشتت رو برات بمالم خستگیت در بره.
احمد به دور اتاق اشاره کرد و گفت:
وسط این ریخت و پاشا کجا دراز بکشم آخه؟
لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
پس بی زحمت پاشو کمکم کن اینا رو جمع کنیم بعدش دراز بکش.
احمد با لبخند از جایش برخاست.
لپم را کشید و بی حرف کمکم کرد وسایل را جمع کنیم و اتاق را مرتب کنیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جواد باهنر صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•