عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_چهل_ونه ♡﷽♡ _سلام دکتر... با لبخند شیطنت آمیزی گفت:سلام آیه... و
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_پنجاه
♡﷽♡
آیین لبخند زنان به گل نگاه کرد و گفت:خودت گفتی آدم هر وقت یه چیزو ببینه و یاد خدا بیوفته
اون چیز میشه آیه!خب اینم یه آیه است! وقتی میبینمش یاد تو وخدات میوفتم!
_خدام؟
_اوهوم...خدات فرق داره با خدای ماها!خیلی سفت بغلت کرده نه؟
آیه تک خنده ای کرد و مبهوت به آیین نگاه کرد!کفر میگفت چرا مرد روبه رویش؟
آیین نرگسها را دوباره به سمتش گرفت و گفت:بگیر دیگه!
آیه مردد ماند و بعد از چند لحظه مکث آن را گرفت. آیین سرخوش و لبخندزنان از کنارش گذشت
و روز به خیر کوتاهی گفت...آیه فرصت را غنیمت شمارد و گفت:راستی دکتر!
آیین سمتش برگشت که آیه با لبخند مرموزی گفت:جسارتا من تو نیستم! شما صدا کنید راحت
ترم!
دل آیین هم ضعف همین اخلاقهای آیه را میرفت دیگر!
امیرحیدر که بعد از کلی منت دکتر سهرابی را کشیدن راضی اش کرده بود تا دقایقی ابوذر را ببیند
حین بازگشت به بخش و اتاقش نگاهش رفت سمت پنجره ی سالن و تراس نسبتا بزرگ
بیمارستان و البته آیه و آیینِ پشت شیشه ها. نگاهش بین نرگسهای آیه و سرپایینش در حرکت
بود. بی آنکه خود بخواهد حس بدی نسبت به دکتر روبه روی آیه به او دست داد!برادر بود دیگر! از
آیه اما انتظار نداشت... از خودش پرسید انتظار چه چیزی را؟ روبه روی آیین ایستادن و گل نرگس
به دست گرفتن؟ کالفه نگاه از آن دو گرفت و به سمت اتاقش حرکت کرد! کاش زودتر ترخیص
شود این برادرانه ها داشت کار دستش میداد!
___
[فصل سیزدهم]
[از زبان آیہ]
نگاهم میرود سمت اتاق امیرحیدر.امروز پنجمین روزی است که او اینجاست فردا مرخص میشود.
ابوذر هم حالش بهتر است. خوب است اوضاع تقریبا!یعنی نگاه که میکنی همه چیز سرجایش
است جز یک چیز که نمیدانم چیست.یک چیز که شبیه همیشه نیست و نمیدانم آن چیز چیست....
مثلا عقلم که فرمان داده بود بروم وضعیت بیمار بغل دست امیرحیدر را چک کنم!البته خیلی هم غیر
عاقلانه نبود.از صبح به هیچکدامشان سرنزده بودم و خب میشد کمی هم منتظر باشم اما خب....
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه ♡﷽♡ آیین لبخند زنان به گل نگاه کرد و گفت:خودت گفتی آدم هر
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_پنجاه_ویک
♡﷽♡
راه افتادم سمت اتاقشان و با سلام ضعیفی به همشان راه تخت بغل دست او را در پیش گرفتم.
خیلی شلوغ نبود و افرادی که به نظر میرسید از اقوام او بودند دورش ایستاده بودند.مثلا خوبی
بیمار بغل دست امیر حیدر این بود که خودش بود و همراهش! هیچ وقت ملاقاتی نداشتند! دارو
های تجویزی دکتر را با لفت و لعاب بیشتری آماده میکنم و میشنوم صدای دختری را که سیب
پوست کنده تعارف امیرحیدر میکند:بفرمایید پسر عمه!
خیلی ناگهانی نگاهش میکنم. همان دختر نذری پخش کنِ همراهِ امیرحیدرِ آن روز بود. کمی بیشتر
روی چهره اش فکوس میکنم! چه نقش و نگاری دارد این دختر نگار نام.
امیرحیدر با جدیت تکه ای سیب برمیدارد و تشکر میکند.مثلا ما دختر ها خوب میفهمیم آن لبخند
روی لب دخترک از برای قندی است که در دلش مذاب شده! و می اندیشم چه معنی دارد قند در
دلش مذاب شود!
خودم جواب خودم را میدهم که چه معنی دارد که تو به معنای کار این و آن دقت کنی؟
دارو را تزریق میکنم و کمی اعصابم خورد شده نمیدانم چرا...آن دختر چادری بس زیبا که سیب
پوست کنده تعارف امیرحیدر کرد را هم دوست ندارم ...نمیدانم چرا.
با ببخشیدی کوتاهی از لا به لای جمعیت رد میشوم که صدای امیرحیدر می آید:خانم آیه...
دلم یک جوری میشود.آخ که تو چه زیبا خانم را تلفظ میکنی!آدم دوست دارد خانم باشد!
برمیگردم سمتش... بعد از چند دقیقه مکث میگوید:یکم درد و سوزش احساس میکنم...
نگرانش شدم!دیدی گفتم چیزی شبیه سابق نیست؟مثلا همین حس من!من را چه به نگرانی برای
حالِ دوستِ برادرم؟
نگاهش میکنم و میگویم:الان براتون مسکن میارم. بعد رو به جمع نگران از حال امیرحیدر
میگویم:شما نگران نباشید پیش میاد بعد از عمل فقط اگه زودتر دورشون خلوت بشه و بیشتر
استراحت کنند به نظرم بهتر باشه!
و بعد در دل خطاب به دختر چادریه زیبای روبه رویم زمزمه میکنم خوب میشد اگر اول از همه تو
اتاق را ترک کنی!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_ویک ♡﷽♡ راه افتادم سمت اتاقشان و با سلام ضعیفی به همشان را
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_پنجاه_ودو
♡﷽♡
چه بی ادب شده بودم!این احساسات و افکار مزخرف را دوست نداشتم.درست مثل نگاه سراسر
معنی طاهره خانم که بین دخترک و امیر حیدر رد و بدل میشد....
سمت قفسه دارو ها میروم و سرنگ و مسکن را پیدا میکنم. به اتاق که برگشتم همه رفته
بودند.حتی طاهره خانم برای بدرقه ی میهمانها. حین آماده کردن دارو نگاهش میکنم که سر به
زیر به آنژیوکتش خیره شده. چه خوب که اهل خیلی حرف زدن نیست....
دارو را ترزیق سرم در دستانش میکنم و میگویم:تموم شد آقا سید همین فردا رو مهمون ما هستید
و بعدش از دستمون راحت میشید.
لبخند محجوب و نابش را تحویلم میدهد و میگوید:اختیار دارید این چه حرفیه!به عنوان یه بیمار
خیلی بهم خوش گذشت!
زیبا هم تعبیر میکرد! دارو را برداشتم و با خداحافظی کوتاهی بیرون رفتم!خب چه میشد بیشتر
میماند اینجا؟استغفراللهی زیر لب میگویم!چه حال دهشتناکی بود که من داشتم؟
____
دقیقا سه هفته از عمل ابوذر میگذرد و اوضاع بهتر شده.ابوذر واقعا خسته شده از حال وهوای
بیمارستان ولی جبر مسخره ای وادارمان میکرد که او را اینجا نگه داریم.مامان حورا خبر داد سفر
سه ماهه شان بنا به دلایلی که مثلا من نمیدانم تمدید شده است! و تاعید نوروز میمانند.
این روزها بیشتر با من وقت میگذارند و دیگر یاد گرفته ام چطور برنامه ریزی کنم وتعادل را بین
دوخانواده ایجاد کنم.شهرزاد اصلا ناراحت این نیست که ازدرس وتحصیلش زده و کمیل اما خوب
درس میخواند و آیین بو دار این رزوها زیاد حرف میزند.چه بوی نافرمی هم داشت
حرفهایش!آنقدری میفهمیدم که آخر حرفهایش میخواهد به کجا برسد ومن نمیخواستم برسد.
خسته از یک روز کاری سخت راهی بخش پیوند شدم. پا دربخش گذاشته بودم که مردی ملبس
با عمامه ی مشکی را نشسته روی صندلی های سالن دیدم .حدس زدن اینکه از دوستان ابوذر
است کار سختی نبود.فقط اینکه چرا اینجا در سالن نشسته جای سوال بود. آرام نزدیکش میشوم
و وقتی سر بلند میکند میشانمش!
خدای من امیرحیدر بود که بعداز دوهفته میدیدمش! قلبم یک آن لرزید بعد از تلاقی نگاهمان.
زودتر نگاهش را گرفت و سر به زیراز جا بلند شد:سلام آیه خانم.
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
😎✋
اصـــلا روایتـــِ، اگهـ مصاحبهـ های
#عاشقانہهاے_حلال و نخــونید و بهـ دیار باقے بشتابید😄 البتهـ بعد از 120 سال،
نـــاڪام از دنـــیا رفتید✋
از #دڪتر_سلام گفــتن از شمــا
قطعـــا #اطاعت ڪردن😎
بـــا مــا بهـ بهتـــرین مصاحبهـ های
قـــرن اخـــیر جهان سفــر ڪنید😌
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
💎|• آخرین باری که آمده بود مرخصی، خیلی حال عجیبی داشت ،
نیمه شب با صدای ناله اش ازخواب پریدم !
🚪|° رفتم پشت در اتاقش سرگذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه میکرد.
💚|• میگفت:
خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی میخواهم،
مثل مولایم امام حسین (ع) سر نداشته باشم ، مثل حضرت عباس (ع) بی دست شهید شوم.
👌🏻|° دعایش مستجاب شد و یکجا سر و دستش را داد....
#زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_ماشاءلله_رشیدی 🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
@asheghaneh_halal ..🌺
||°👳°||
#طلبگی
||هیچ وقت نگو:☝️
محیط خرابهـ ، منم خراب شدمـ!
هر چقدر هوا سردتر باشد،}°
لباســت را بیشتر میڪنے!
پس هر چه جامعه فاسدتر شد،🍂
تو #لباس_تقوایت را بیشتر ڪن
•/ #حجت_الاسلام_قرائتے /•
•💚• @asheghaneh_halal
||°👳°||
32-vaghtaei mishe ke.mp3
10.52M
🌷🍃
🍃
#ثمینه
وقتایے میشہ کہ
ڪوه درد و غممـ°|😞|°
لبریزه سینہام و
دلتـــــــنگ حرم امــ°|❤️|°
جایے رو بلدمـــ ،
مثلِ ڪربوبلا°|😇|°
خونۂ امیدمـــــــ ،
°••گلزار شهدا••°|😍|°
#لحظات_شهدایے🕊🌹
#پیشنهاد_دانلود😎👌
#سید_رضا_نریمانے🎤
°•|🌷|•° @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
📖🍃 🍃 🌷 #تیڪ_تاب🌷 •| کتـــ📖ـاب |• •| زنــ آقـــــــ👳ــــا |• °|به قلمــ: زهـــــــــرا
📖🍃
🍃
💚 #تیڪ_تاب💚
تکه اےاز کتاب زن آقــا•↓•
یڪ نفر اسم دخترم را پرسید.
تا سر برگرداندم که جوابش را بدهم یک نفر بیخ گوشمــ👂🏻
را گرفت توے دستش و چسباند به دهانش: «اسم واقعے دخترت رو به اینا نگو!» خشکم زد.😳
برگشتم و نگاهش کردم.
چشمهاے درشت و گیرایے داشت. موهاے موجدارِ فلفلنمکےاش را از وسط باز کرده بود.
یک خال گوشتے زیر لبهاے باریکش نشسته بود.
چهرهاش ترسناک بود اما لبخندش به دل مےنشست.🙂
قوهٔ آدمشناسےام مےگفت بهش اعتماد کنم.🤓
ـ نبات! نباتسادات صداش مےکنیم.
دروغ نگفتم.
گاهے توی خانه دخترم را نباتــ🍭 سادات صدا مےکردیم.
اسمش همهمهٔ دیگرے به پا کرد. بعضےها از اینکه اسم دختر یک آخوند نبات باشد، تعجب کرده بودند. 😦
بعضیها ذوقزده شده بودند.😍
به زن، که حالا ایستاده بود کنارم، نگاه کردم.
آرامش و سکون عجیبے توے نگاهش بود.
انگار توے زمان ما زندگے نمیکرد. لبخند زد. دستم را گرفت و چیزے گفت. توے آن همه صدا نشنیدم چه گفت، اما فکر کنم گفت که بعداً برایم توضیح مےدهد.
دستم را بوسید و رفت.
•🌱• به قلم :
زهــرا ڪاردانے😌
•🌱• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🍃
🍃
#شهید_زنده 🕊
سرلشڪر رضایے:
برخے برای پاسخ نداشتن براے حل مسئله اقتصاد، به نیروهای نظامے گیر مےدهند.!
#سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامے
🍃 @asheghaneh_halal
🌷🍃
🕗🍃
💕
#قرار_عاشقی
☺️]•زائر آن است که در کوے
تو اُتراق ڪند
😊]•آنڪه در عرش نشستهست
چرا برخیزد؟
😇]•تا به دستِ کرم تو به
نوایے نرسد..
🙂]•از سر راه محال است،
گـدا برخیزد..
#السلامعلیڪیاعلےبنموسےالرضا🍃
#سلام_امام_رضا🙂💚
🍃 @asheghaneh_halal
🕗💕
#خادمانه 🌼🍃
سلامــ👋
خوبین؟!
خوشین؟!
شادابین؟!
خب اومدم و #خبر آوردم براتونـــ🙃
امشب قراره یه اتفاقی بیافتهــ😜
که نه #دورهمے هست ،
نه #سڪانس_برتر (چه از نوع #مصاحبه ، چه #ڪلیپ)
خب و اما #خبر چیستـــ🤔؟!
وقتتونو نگیرمـــ😌
ان شاالله به شرط لیاقت و حیات ما ، راس #ساعت ۲۲:۴۵ تشریف بفرمایید ، ڪہ #هیئت داریمـــ😍
منتظرتون هستیمـــ😇👇
🆔 : @heiyat_majazi
🌼🍃
💍🍃
🍃
#همسفرانه
حالاڪہ روزگـارمون یڪےشده•|😊|•
حالاڪه حرف دلامون یڪےشده•|💚|•
حالاڪه عـطر نفسامون یڪے شده..
بذار یہ چے بهت بگم•|👇|•
بـــــگم؟•|🙈|•
دوســ•|💓|•ـتت دارم،
عــاشـقتــ😍ــم خــانــومـم•|😉|•
#تو_تمام_دنیاے_منے💐
🍃 @asheghaneh_halal
💍🍃
🐝°| #نےنےشو |°🐝
°🏔° املوز هملاه بـابـا لفتیم ڪوه
°🙃° تــا بـابـا خشتہ میسد و من لو
مےذاست پایین من شنگ ها لو مےخولدم
°☹️° بـابـا هم لفت یہ شنگ بزرڪ
بلداشت و داد دشت مـن
°😫° من ایـنو نمیخوام سبیه فشیل میمونہ.
دلـبر جآن مـنــ!😍
چہ خوبـــ سنگ ها رو میشنـاسـی👏
زمیـن شنــاس آیـنده مـنـــ!
بــا موفـقیت و امـید بـرو جـلو😎
پ.ن:
( ر ) در زبان نےنے ( ل ) تلفظ میشود.
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_ودو ♡﷽♡ چه بی ادب شده بودم!این احساسات و افکار مزخرف را د
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_پنجاه_وسه
♡﷽♡
دو هفته بود که عجیب دلم میخواست کسی با همین لحن وهمین صدا چند واحد آیه خانم تزریق
کند به رگهایم بلکه آیه خانم خونم بالا برود.
دستپاچه سلامش میکنم:س...سلام آقا سید.چی شده اینجا نشستید؟
آرام میگوید: اومده بودم ملاقات ابوذر. اقوام همسرش اونجا بودن منتظرم تا اونا برن ...
چه با ملاحظه! اصلا یک آدم با عبا وعمامه هم میتواند جنتلمن باشد!
سری تکان میدهم و وارد اتاق میشوم.!خب حق هم داشت بنده ی خدا کل خانواده ی حاج صادق
آن تو بودند. سلامی میدهم و گرم پاسخم را میدهند. وارد میشوم و چند دقیقه ای با گپ و گفت
میگذرد اما نیرویی من را به بیرون این اتاق هول میدهد!دلم میخواهد جایی باشم نزدیک او...
طاقت نمی آورم و با ببخشید کوتاهی ازاتاق خارج میشوم تا چند دقیقه بعد برگردم. میخواهم از
بخش خارج شوم و بادی به کله ام بخورد اما...نمیشود.
اصلا دوست دارم کنجی بایستم و موضوع آزاد نگاهش کنم!
یک حال عجیبی بود حالم. راهی استیشن میشوم و با چندتا از دوستانم مصافحه میکنم. اینجا
پشست استیشن خوب در تیرسم قرار میگرفت. به آنها گفتم چند لحظه ای را آنجا مینشینم تا
ملاقاتی های برادرم بروند. آنها هم رفتند تا به بیمارانشان برسند.
من اما سخت کنترل میکردم نگاه سرکشم را.یک حال غریبی بود حالم!آیه همین حالا نیاز به یک چیز داشت!
کاغذ سفیدی را بی هدف برمیدارم.دوباره چشمهایم میرود به مرد ملبس روی صندلی نشسته!
دارم کم کم پیدا میکنم خودم را.شعری را مدتها پیش خوانده بودم و از فرط با مزه بودن خوب به
خاطر سپرده بودم...
روی کاغذ می آورم ابیات شعر را:
_دارد عبایی قهوه ای بر روی دوشش
محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته!
دارد کتابی را قرائت میکند بازنوشته های تمام شده را خندان و متعجب نگاه میکنم!لا اقل معادله ی این احساس مجهول را
خودم برای خودم حل کرده بودم!
زیر سطور ابیات مینویسم:
من آیه سعیدی ...
در شصتو دومین روز پاییز عاشق شدم. عاشق مردی ملبس به لباس پیغمبر.با گوشهای شسکته و بسیار مرد!
ورق را تا میکنم در اتاق بازمیشود و او از جایش بلند میشود. دیگر نگاهش نمیکنم.حالا جنس نگاه
هایم فرق کرده. حالا شروع شد آیه... مبارزه ای با خودت برای او...
یادم باشد رسیدم خانه استفتاء بگیرم عاشقی گناه نیست؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_وسه ♡﷽♡ دو هفته بود که عجیب دلم میخواست کسی با همین لحن وه
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_پنجاه_وچهار
♡﷽♡
شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ و پر ازدحام دم غروب.از فردای عمل
ابوذر و ملاقاتش دیگر رویش نشده بود تا به ملاقاتش برود. خودش را مسبب این اتفاق میدانست
و ابوذر مثل همیشه بزرگواری خرجش کرده بود و چقدر بدش می آمد از آن مهرانی که اگر روزی او
را میدید حرفها داشت برایش. آهی میکشد و نگاهش را میدهد به کتاب در دستانش.راه فراری
میخواست از این همه احساس تلخ.
مهران اما بیرون مغازه تکیه به دیوار چشم دوخته بود به دختر افسرده و غمگین کتاب خوان داخل
مغازه. احساس عذاب وجدان میکرد نسبت به همه چیز.نسبت به ابوذری که حالا به خاطر زبانِ
افسارگسیخته ی او روی تخت بیمارستان بود و یک سالی از زندگی اش عقب مانده بود تا شیوایی
که هر چه از دهانش در آمده بود نثارش کرده بود بی فکر و خود خواهانه.آنقدری شرمسار بود که
حتی روی آنکه به ملاقات رفیقش هم برود را نداشت. سیگار در دستانش را به احترام یاد ابوذر
خاموش کرد و قدم زنان دور شد از چند قدمی دختر دلشکسته ی این روزهایش.
___________________
امیرحیدر کتاب اخلاق اسلامی اش را در دست داشت و بی هیچ تمرکزی سعی در مطالعه اش
داشت.اما بی آنکه بخواهد فکرش به این سو و آنسو میرفت. روزی را که ترخیص شده بود خوب
به یاد داشت. اصرار نابه جای مادرش را خوب تر از قبل میشد درک کرد.میخواست بگذارد به پای
لج و لجبازی و خود رایی اش اما دلش نیامد.او مادر بود و فکر میکرد بهترین کار را داشت در حق
ابوذر میکرد. به حرکات نگار که خوب دقت کرده بود دریافته بود شد آنچه نباید میشد! اینکه دو
خانواده و دو مادر بدون هیچ مللحظه ای عروسم عروسم را خطاب کرده بودند این ذهنیت را
ایجاد کرده بود که همه چیز تمام شده است و مانده تشریفات کار.
شاید خودش هم بی تقصیر نبوده. باید زودتر از اینها میفهمید این حرفها فقط حرف نیست! کاش
جدی تر میگرفت این حرفها را.
مثل تمام این چند روز بی آنکه خود بخواهد فکرش پر گرفت و روی یاد یک دختر نشست. دختری
که سخت کنجکاو بود بداند چشمهایش چه رنگی دارد اما نشده بود... یعنی میخواست اما
نمیشد.چیزی این میان بود به نام حیای چشم و نگاه حلال و خب...نشده بود.
دختری که خوب رسم و رسوم مهربانی را میدانست و فاخرانه عشق میورزید و عاقلانه کوتاه می
آمد و دخترانه کم می آورد!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_وچهار ♡﷽♡ شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_پنجاه_وپنج
♡﷽♡
دختری که از همان کودکی یه طرز خاصی زندگی میکرد.چند مادر داشت و مادر نداشت!خواهر بود
و برادری میکرد در حق برادرش.میان همان دعوا های عالم همسایگی بود که وقتی ابوذر و
امیرحیدر دعوا گرفته بودند و هنوز رفاقتی بینشان نبود آیه وکالت برادر را به عهده گرفته و سرش
داد کشیده بود که حق ندارد به برادرش بالا تر از گل بگوید! و در پاسخ به این سوال امیرحیدر
که شما کی باشی؟
با غرور گفته بود آیه خانم!
که البته بعد ها امیرحیدر من باب تمسخر کسره ی میم آخر را انداخته
بود اما درست مثل یک اصطلاح جا خوش کرد در قابوسش تا امروز که دیگر معنای تمسخر
نمیدهد!و خوب است که اصلا میم آخر کسره ندارد نشان تمایز قشنگی میشود!
مثل تمام این چند وقت حواسش پرت دکتر خوش تیپ و کروات سورمه ای بیمارستان میشود.
مردی که نه هیزم تر به امیرحیدر فروفته بود و نه میراثی از او به تاراج برده تنها یک جور خاص به
آیه نگاه میکرد و تنها زیادی همراهی میکرد با آیه!
کلافه کتاب را بست و دستی به ریشهایش کشید تکیه داد به پشتیِ تخت داخل حیاط حوزه و خیره
به درخت های بی بر و بار از قاسم که سخت مشغول حفظ کردن عبارتهای کتاب پیش رویش بود
پرسید:قاسم. شده بعضی وقتا یه مسئله پیش روت باشه که در عین سادگی خیلی سخت باشه؟
قاسم فکری گفت:خب زیاد پیش میاد.بهش میگن سهل و ممتنع دیگه!
امیرحیدر متفکر نگاهش میکند و میپرسد:اینکه مدام به یکی فکر کنی؟ به طوری که خودت نخوای
اسمش چی میشه؟ دوست داشتن که میگن همینه؟
برمیگردد سمت قاسم و سوالش را تصیح میکند و پوست کنده میپرسد:اصلا تا حالا عاشق شدی؟
قاسم متعجب نگاهش میکند و بعد تک خنده ای میکند و حالت زاهدانه ای به خود میگرید و
میگوید:اعوذبالله من شرّ هذاالحوادث! نخیر برادر نشده شما هم برو توبه کن به فکر اصلاح خودت باش!
امیرحیدر عصبی نگاهش میکند و میگوید:من جدیم قاسم.درست درمون جوابمو بده.
قاسم هم جدی میشود. کتاب را میبندد و دستی به سر و کله اش میکشد.و بعد گویی چیزی یادش
آمده باشد میگوید:عنصرالمعالی کیکاووس بن قابوس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار ....
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃