eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
#ریحانه 🌹]• حجاب رو اونطور که "خدا" خواسته باور کنیم؛ نه اونطور که "دلمون" میخواد و مُده❗️ 👈رعایت حجاب و حیا داشتن واجبه ❌ خودنمایی و آرایش در برابر نامحرم (هرچند مختصر! ) حرام ⬅️حواسمون باشه که واجب و حرام ... با هم جمع نمیشن☝️ #نه_به_خودنمایی_چادریها #نه_به_آرایش_محجبه_ها بانــوے ـخاصــ😇👇 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍃🕊🍃 #چفیه | #خادمانه |ختم صلوات امروز 🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓ ❣| حسین معصومے #تولد:۱۳۷۰/۴/۱۴ آخ ڪه چقـد خوشگل میشی! وقتی واسه امـٰام‌زمانت اربـاً اربـاً بشـی تیڪه تیڪه...♥️✨ #چریک‌عاشقی ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇 •🌷• @F_Delaram_313 تعداد صلواٺ ها •• ۷۰۱۴ •• هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇 |❤️| @asheghaneh_halal 🍃🕊🍃
دل خراب.mp3
3.17M
[• #شهید_زنده •] ••💔بعضے‌ از دلـها خرابـ‌ انـد! نذارید دلاتـ♡ـون شلوغ شہ، نذارید دلاتــ♡ـون دِه شہ!☺️ جنس ما از جنس خداست،😍🍃 و هر چیزے بہ‌جز خدا وارد دلامـون شہ بـا ما سنخیت نداره!😃 #استادعالے ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
[• #قرار_عاشقی⏰ •] 🍃••ڪلاغ روسیاه و پـرشڪستہ‌امـ امـا اے ڪاش ڪہ همچون ڪبـ🕊ـوتـر مهمان همان سـرا بـاشم! #محتاج‌زیارتـم‌آقا😓 #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° 🤔] بَهداز ڪنڪول بلم مسابلت؟ فقط نےدونم چُجا بلم؟؟ ☺️] هفتہ ڪرامتـــ هیچ جایےحرم امام رضا علیه السلام نمیشہ. ☹️] با این عِلاسا؟؟؟ اِندالے مےخوان بِلفستَنَم قُطف جنوف. 😁] فلے من حتے اونجا هم بِلَم جاے خُنَچ پیدا مےچُنم. سِنیدم تو دالُلحُجہ سلما بیستل از قطف جنوفہ 😍] امام لضا!!! دَلُ واتُن اومدم. به من نِدا تُن اومدم. ☺️] حالا ڪہ راهے شدے میشہ من و تو چمدونت جا بدی باخودت ببری؟؟؟ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
👒🍃••] #همسفرانه شاعرے از منـــ عـــاشــــق پرسید💘°| چــــرا بہ اســــارت خود لبخند میزنے☺️°| در جوابـــــ گفتمش اے شاعر😉°| مانـــــدنــــ بــــہ پــــاے ڪسے ڪہ👇°| دوســــــــــــــتــــشـــــــ دارمــــــــ💕°| قشنگترینـــــ اســـــارت زندگیستــــ😍°| #تا‌آخر‌عمر_اسیرتم😘❤️ 👒🍃••] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وده - آره کمی که گذشت شروین دوباره پرسید: - اون روز که رفتیم بیم
🍃🍒 💚 شروین نگاهی به شاهرخ کرد. یکدفعه ماشین پت پتی کرد و سرعتش کم شد. ماشین را کنار خیابان برد. پیاده شدو کاپوت را بالا زد. شاهرخ هم پیاده شد و کنارش ایستاد. - چشه؟ شروین دستش را بیرون کشید و گفت: -نمی دونم! تازه سرویسش کرده بودم بعد یک قدم عقب آمد دستش را به طرف ماشین گرفت و گفت: -حالا چه کارش کنم؟ -خب زنگ بزن به این تعمیرکارهای سیار ... روی جدول کنار خیابان نشسته بودند. شاهرخ پرسید: -نگفت چقدر طول می کشه - حداقل یک ساعت! صدای گوشی شروین بلند شد.جواب داد: - بله، ... نه، نمی تونم بیام، ماشین خراب شده!خب من چکارکنم؟حالا تو چته؟آرش یه شب دیگه معذرت بخواد، نمیشه؟خیلی خب باشه و قطع کرد. - سعید بود.معلوم نیست چشه.انگار تقصیر منه ماشین خراب شده - پس اون مقصره که ماشینت خرابه؟ ماشین توئه دیگه! - باید خبری باشه. این واسه یه معذرت خواهی، اینجور حرص نمی خوره - خب تو برو، من ماشینو می برم - ولش کن. مهم نیست - تعارف نمی کنم. اینجوری هم از ماجرا سر درمیاری، هم دوستت ناراحت نمیشه! شروین متفکرانه به شاهرخ چشم دوخت. - مطمئنی؟ شاهرخ چشمهایش را بست و سرش را به علامت تأیید تکان داد. - باشه. بیا این سوئیچ شاهرخ سوئیچ را گرفت: -یادت باشه هیچ آرشی وجود نداره! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ویازده شروین نگاهی به شاهرخ کرد. یکدفعه ماشین پت پتی کرد و سرعتش
🍃🍒 💚 شروین سری تکان داد و کنار خیابان رفت ... * ساعت 11 بود که برگشت کلید انداخت و در را باز کرد. چراغ ها خاموش بود فقط نور کمرنگی از اتاق شاهرخ به بیرون پنجره درز می کرد. آرام وارد خانه شد. کفشهایش را درآورد و پاورچین پاورچین راهرو را طی کرد و پشت در اتاق شاهرخ ایستاد. درز در باز بود. یواش سرک کشید. شاهرخ کنار تختش نشسته بود و نور چراغ خواب کتابی را که در دست داشت روشن می کرد. راست شد و در زد . شاهرخ با کمی مکث جواب داد: –بیا تو کتابی را که دستش بود بست، بوسید و روی میز کنار تخت گذاشت، عینکش را برداشت و رو به شروین که انتهای تخت نشسته بود گفت: -علیک سلام - ببخشید، سلام - خب؟ - بد نبود شاهرخ مایوسانه پرسید: -همین؟ شروین در حالی که معلوم بود آب و تاب الکی به ماجرا می دهد گفت: -نه، آرش کلی گریه کرد و گفت چقدر از رفتارش پشیمون شده. به دست و پام افتاد، خلاصه متنبه شده بود - می خواستی بهش بگی حالا خیلی خودش رو اذیت نکنه - بهش گفتم. اونم کوتاه اومد شاهرخ خندید. - منظورم سعید بود آتیشش خوابید؟ - نه! بدتر آتیشی شد وقتی دید تو نیستی. نمی دونستم اینقدر بهت علاقه داره! بروز نداده بود شاهرخ خمیازه ای کشید و شروین پرسید: - چرا نخوابیدی؟ -ترجیح دادم بیدار بمونم تا اینکه با صدای کوبیدن در بیدار شدم! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ودوازده شروین سری تکان داد و کنار خیابان رفت ... * ساعت 11 بود که
🍃🍒 💚 - این تیکه بود دیگه؟ محض اطلاعتون کلید یدکتون رو دادین به من! - گفتم از شانس من گمش می کنی شروین خمیازه کنان گفت: - من خیلی خسته ام. می رم بخوابم و همانطور که از اتاق خارج می شد گفت: -راستی من از درز در سرک کشیدم ببینم خوابی یا بیدار. فعلاً شب بخیر شروین که رفت شاهرخ چراغ خواب را خاموش کرد و خوابید. * موبایل شروع کرد به زنگ زدن. قبل از اینکه بتواند سرو صدا راه بیندازد دست شروین تالاپ رویش افتاد و ساکتش کرد. 5:15 دقیقه بود. آرام بلند شد و خودش را لب پنجره رساند. نور چراغ حیاط کمرنگ بود اما می شد شاهرخ را دید که لب حوض نشسته بود و آستین هایش را بالا می زد. شروین جوری پشت پنجره ایستاد که شاهرخ او را نبیند. وقتی وضو گرفتن شاهرخ تمام شد. شروین هم پرید و خزید توی رختخواب و چشمهایش را روی هم گذاشت ولی گوشهایش را تیز کرد. وقتی مطمئن شد که شاهرخ توی اتاقش رفته بلند شد و پاورچین خودش را پشت اتاق شاهرخ رساند. گوشش را به در چسباند. صدای ملایمی می آمد که بعضی قسمتها را بلند می خواند. از لای در شاهرخ را می دید که نماز می خواند و یا به قول شروین دولا و راست می شد. نماز که تمام شد مثل همیشه سجده ای کوتاه، شمارش تسبیح و بعد سجاده را جمع کرد و خوابید. شروین هم برگشت توی رختخوابش. نگاهی به ساعت کرد. 5:20 بود. فقط پنج دقیقه! پتو را روی سرش کشید. * وارد دانشکده که شدند شلوغی جمعیت در گوشه ای توجهشان را جلب کرد. با کنجکاوی به طرف جمعیت رفتند. از بین جمعیت جلو رفت و از کنار دستی اش پرسید: -اینجا چه خبره؟ پسربا چشمهایش به دور اشاره کرد. شروین نگاهش را در امتداد اشاره پسر جلو برد. باورش نمی شد. سعید بود که دستها را پشت سر گذاشته بود و کلاغ پر جلو می رفت. خنده اش گرفت و به شاهرخ گفت: - نگاه کن، سعید خل شده و به سعید اشاره کرد. شاهرخ سعید را که دید متعجبانه لبخند زد. شروین دوباره از بغل دستی اش پرسید: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• •] 💯 📺]بزنید شبڪه افق همــــین الان ❗️]برنــــامـــه جهــــان‌آرا 👤]مهمان برنامه: مصطفے ڪواڪبیان (...نماینده اصلاح طلب در مجلس...) بررسے وضعیت اصلاح طلبان و مجلس فعلے....😕😐😶 🕖]تڪرار فردا در دو نوبتِ ظهر و عصر از شبڪه افق 🌐| @Rasad_Nama
[• #آقامونه😌☝️ •] °|• همه از حالت من حیرانند😌 °|• بس ڪه حیرت‌زدهٔ..👇 °|• صورت زیباے «تـواَم»😘 #فروغی_بسطامے|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(436)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
•••🍃••• #صبحونه صبح یعنے↓ توُ بتـابے و مـرا~ زنده به خود گردانے ...♥🙊 {● #صبحتون_رنگے @Asheghaneh_halal •••🍃•••
••🌺•• #پابوس سکان زمین و آسمان است علی سلطان همه جهانيان است علي گلواژه ي منشق از علي اعلاست سر چشمه ي فيض بي كران است علي آوازه ي او ز هفت اقليم رسد مشهور به هفت آسمان است علي •|💐|• @asheghaneh_halal ••🌺••
#همسفرانه صــدایَت میڪنم بـا عِشــق •\📢\• جوابَـم میدهـی بـا جـــٰان •\😍\• هَمین جـٰان گفتنت عشـقم •\😉\• هَوایـی میڪُند دل را •\💞\• #حسین_رسولی🖊 #عشقــ_جــآن😍 بھ وقت ـعاشقے😉👇 •°❤️•° @Asheghaneh_Halal
[• ♡•] (🗣)قدیمےھا میگفتند (⛰)ڪوھ بھ ڪوھ نمیرسد (💚)آدمھا میرسند ولے (🌸)خدا را چھ دیدے (☝️)شاید یڪروز (💍)ما هم رسیدیم بھ هم (📝) (🙈) مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
..|🍃 ..|🕊✨خشیت الهے✨ خدا امام را رحمت کند؛ ایشان مے فرمودند: همه ی عالم، محض حق تعالی است و ما در حضور و محضر آن ذات مقدس هستیم. کسی که این حقیقت را درک کند، اهل خشیت است و پرهیزکاری اش به خاط ترس از عذاب نیست. به خاطر خشیت است که اولیای الهی، دقیقه ای از ذکر حق غافل نیستند. پروردگارا، خشیتت را روزی من کن! چه وقتی خشیت برای انسان حاصل می شود؟ وقتی که مقررات پروردگار را بداند و عمل کند، آن وقت آیه شریفه‌ے 🍃إنما يخشى الله من عباد العلماء🍃 درباره اش تحقق پیدا میکند و می فهمد که عالم حقیقی شده است. لذاست که فرموده اند: «خشية الله» را نشان علم دان به نشانه ی علم، خشیت است و برای رسیدن به این مقام، باید امتثال امر کرد. باید امر و نهی از خدای تبارك وتعالی اطاعت کرد. اگر این کار را کردی، آن وقت بخل و حسد و کینه و عجب وریا و اینها از صفحهی قلبت پاك می شود و آن وقت علم بالاتری که «لاينفك عن الشيه»، نصیبت میگردد. پس معلوم می شود که پیامبر محترم ، حاجتش در این ماه چیست؛ ایشان می گوید: پروردگارا از خشیت خودت به ما قسمتی بده! : مــواعـظ، جــــ4ـ صـــ86ــ •• @asheghaneh_halal•• ..|🍃
🌷🍃 🍃 " شـــوق شهادتـــــــــ " + سید ابراهیـم میگفت دفعه اول ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر خمپاره درست خورد ڪنار من ولے به من چیزے نشد.. _گفتم شاید مشڪل مالے دارم خدا نخواسته شهید بشم.. + آمدم ایران و مباحث مالے خودم را حل ڪردم.. _ دفعه دوم ڪه رفتم سوریه،باز خمپاره خورد ڪنار من و به من چیزے نشد.. گفتم شاید وابستگےبه خانواده و بچه هاست ڪه نمیذاره شهید بشم.. آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم.. + و براے بار سوم ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیاتے ترکش خوردم و مجروح شدم ولے شهید نشدم.. _ به ایران ڪه آمدم نزد عارفے رفتم و از او مشڪلم را پرسیدم.. ایشان گفتند: من ڪان لله كان الله له تو براے خدا به جبهه نمے روے براے شهادٺ می روے… +نیتت را درست ڪن خدا تو را قبول مے ڪند.. _ پدرش مے گفت : این دفعه آخر مصطفے (سيدابراهيم) عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینے نبود.. رفت و به آرزويش رسيد.. •🕊• @Asheghaneh_halal •🕊• 🍃 🌷🍃
#ریحانه ای شــ{🕊}ــهید من هنوز امانتـــ{✋}ـــدار توام... ادامــه‌ی راه را یاریَــــم ڪن...{🌿} #حجاب‌خون‌بهای‌شُهداست🌷 #امانتدارباشیم💛 بانــوے ـخاصــ😇👇 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍒•| |•🍒 در تقسیم‌بندے دوره‌هاے رشد انسان، سن ۲ تا ۱۲ سالگے را دوره‌ےڪودڪے مےگویند. ڪه به دو قسمت تقسیم مےشود: 👈 ڪودڪے اولیه: ۲ تا ۶ سالگے 👈ڪودڪے ثانویه: ۷ تا ۱۲ سالگے یڪ نڪته مهم: دوره‌ے قبل از آن یعنے تولد تا ۲ سالگےدوره‌اے است که والدین باید نوزاد را از نظر ارضاےتمام نیازهایش تأمین ڪنند. 👌 بنابراین در این دوره خطرے به نام لوس ڪردن، وجود ندارد. یعنےهر نیاز ڪودڪ بدون استثنا باید توسط والدین برآورده شود. در این دوره چیزے به نام تربیت، وجود ندارد. ☺️ تربیت یعنے، تفهیم این نڪته به نوزاد ڪه: "نگران نباش، من هستم". ☺️👇 😅•• @asheghaneh_halal
[• #قرار_عاشقی⏰ •] ••✨چہ رازے بین خادمانت هست ڪہ باعث آرامش میشود؟! ••✨چہ رازے بین خادم شدن هست ڪہ دیوانہ‌وار برایش صَف مےڪشند؟! ایها الرضا! ڪاش مرا هم بہ خادمے خود مفتخر گردانے تا پے بہ این راز ارزشمند ببرم!☺️💔 [♡• #سِرّ‌دلـبرانِ‌منے [♡• #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
👒🍃••] #همسفرانه اگــر تـو نبودے|•☹️•| منــ ڪامـلا بیڪار بودمـ|•😉•| هـــیچ ڪــــارے|•🖐•| در این دنیــا نــدارمــ|•😬•| جــــز دوسـت داشــتــن تـــو|•😍•| #بیڪارنشیم‌صلوات😜❤️ 👒🍃••] @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° 😁]عُضبه عاسقانه هاے حلالے، که همس سرت تو گوسیته؟ ☺️]خــیـر. 😏]خــیر!؟؟؟ حالا چه اومدم گوسیتو ازت گِلِفتَم. 😬]چشم قربونت برم الان عضو عاشقانه هاے حلال میشم، نیازے به تهدید نیست.💗 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسیزده - این تیکه بود دیگه؟ محض اطلاعتون کلید یدکتون رو دادین به م
🍃🍒 💚 -قضیه چیه؟ - نمی دونم! مثل اینکه قضیه شرط بندی بوده. با داوود - شرط؟ سرچی؟ -سریکی از استادها! دقیق نمی دونم. از اینور اونور شنیدم. داوود اونجاست. برو از خودش بپرس خودش را به داوود رساند. - داوود؟ اینجا چه خبره؟ سعید دوباره سوتی داده؟ داوود گفت: -چه جورم! بعد نگاهی تمسخرآمیز به سعید انداخت و گفت: -وقتی شرط می بست فکر نمی کرد این بلا سرش بیاد شروین با هیجان پرسید: -حالا سر چی شرط بسته؟ - داشت کری می خونه. منم بهش گفتم ثابت کنه. می گفت مهدوی می ره بیلیارد. می گفت رفیق بابکه شروین آنچه را می شنید باور نمی کرد به سعید خیره شد و داوود ادامه داد: -می دونستم داره خالی می بنده. وقتی قرار میذاشت خیلی از خودش مطمئن بود ولی دیشب که تو تنها اومدی باشگاه قیافش دیدنی بود داوود خندید و شروین با ناباوری و چشمانی که از تعجب گرد شده بود به داوود نگاه کرد و پرسید: -دیشب؟ -آره! قرار بود مهدوی بیاد اما تو تنها اومدی شروین هر لحظه که می گذشت تعجبش به خشم تبدیل می شد. باور نمی کرد سعید تمام این مدت برایش فیلم بازی کرده باشد. شاهرخ دنبال شروین آمد ولی شروین که خشم همه وجودش را گرفته بود به طرف سعید رفت. سعید دورش تمام شده بود و داشت به سمت جمعیت می آمد که یکدفعه کسی را جلوی خودش دید. نگاه کرد. شروین بود. شروین دست دراز کرد یقه سعید را گرفت و کشیدش بالا. جمعیت متعجب به هم نگاه کردند. شروین داد زد: - برای چی؟ چرا فیلم بازی کردی؟ نامردی هم حدی داره سعید دست شروین را از یقه اش کند. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهارده -قضیه چیه؟ - نمی دونم! مثل اینکه قضیه شرط بندی بوده. با
🍃🍒 💚 - چه خبرته؟ به تو چه ربطی داره؟ -حالا نشونت میدم چه ربطی داره دوباره یقه سعید را گرفت، دستش را عقب برد اما قبل از اینکه بزند صدائی مانع شد: -شروین! صدای شاهرخ بود که از پشت سرش می آمد: -اشتباه اونو با یه اشتباه بزرگ تر جواب نده شروین که یک دستش به یقه سعید بود و یک دستش عقب با عصبانیت در چشمان سعید خیره شد. دوست داشت با همه توانش می زد اما حرفهای شاهرخ مانع شد. دندان هایش را به هم فشار داد و بعد از کلی کلنجار با خودش دستش را انداخت و به طرف شاهرخ برگشت: -ولی اون فیلم بازی کرد. منو گول زد - می دونم اما کاری که تو می کنی راه حلش نیست - پس چی راه حلشه؟ برای تو نقشه کشید. می خواسته آبروتو ببره می دونی به بچه ها چی گفته؟ شاهرخ آرام سر تکان داد: -آره، شنیدم. ناراحت هم شدم اما این اجازه رو نداری که دست روش بلند کنی - ولی ... - ولی نداره، اون اشتباه کرده و من باید باهاش برخورد کنم تو چرا برای خودت دردسر درست می کنی؟ اگر هم به خاطر خودت می زنی پس به اسم من نزن بعد در حالیکه از کنار شروین رد می شد گفت: - تو دفترم منتظرتم و رفت. جمعیت نگاهش را از شاهرخ به شروین چرخاند و منتظر عکس العمل شروین شد.سعید با پوزخندی گفت: -دیدی که گفت به تو ربطی نداره شروین از خشم دندان قروچه کرد، دوباره دستش را بالا برد نگاهی از پشت سر به شاهرخ که آرام به سمت ساختمان می رفت انداخت. - لعنتی دستش را انداخت، یقه سعید را ول کرد و با اخم هایی در هم و قدمهائی تند به طرف در دانشکده رفت. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒