eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[• ♡•] ✨°•پیامبر اڪرم(ص) فرمودند: 💍°•ازدواج ڪن، 💐°•زیرا برڪت و عفت در 🍃°•ازدواج است. 📒°•مستدرڪ‌الوسائل،ج14 😍°• ؟ مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
•🕊•🍃• |• •| امام خمینی در بخشی از یک نامه عرفانی به پسرش میفرماید: پسرم، با 🍃حق النّاس🍃 از این جهان رخت نبند |که کار بسیار مشکل میشود| 🙃 | @asheghaneh_halal | •🕊•🍃•
🌷🍃 🍃 #چفیه آخرین بار که مداحےکرد🎙 بیت اول شعرش این بود: «خجالت مےکشم که من سَرَم روےتَنَمه حسین از اون لحظه‌ی آخری به تَنَم کفنه حسین»😓 #شهید_حسین_معزغلامے #شهید_مدافع_حرم #شهدا‌را‌یاد‌کنیم‌باذکرصلوات •|🕊|• @Asheghaneh_halal 🍃 🌷🍃
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید ابوالفضل سرلک •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃 #شهید مدافع حرم [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @Deltang_karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۸۰۰ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @asheghaneh_halal ••🍃🕊••
🌺🍃~° 🦋| |🦋 دخترم میپرسد: تو چرا می جنگی؟😢 من تفنگم در مشت✊🏻 کوله بارم بر پشت🎒 بند پوتینم را میبندم👞 مادرم آب و آیینه و قرآن در دست📗 روشنی در دل من میبارد✨ بار دیگر دخترم میپرسد: تو چرا میجنگی؟😢 با خود میگویم: تا چراغ از تو نگیرد دشمن🙂 تا از تو نگیرد دشمن😌 (چراغ: دین) 🌷 💚•• ـوَ خُــدا ـخواست ڪه تو ریحانه‌ے خلقت باشے👇🏻 @asheghaneh_halal 🌺🍃~°
🍒🍃 🍃🍒 💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜 🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣 ⚠️بیخودی غر نزنید... خیلی وقت‌ها حواس والدین به چیزهایی که می‌گویند نیست. در حالیکه بچه‌ها مثل یک اسفنج که آب را به خودش جذب می‌کند، حرف‌های مادر و پدرشان را جذب می‌کنند و توی ناخودآگاه‌شان قرار می‌دهند. اگر مادر یا پدری هستید که غر زدن بخشی از شخصیت شما شده است، لطفا جلوی بچه‌ها مراقب باشید. قرار نیست آن‌ها از شما یاد بگیرند که زل زدن به نیمه خالی لیوان کار خوبی است، بلکه قرار است کاملا خلاف آن را یاد بگیرند. بنابراین از حالا به بعد به جای اینکه در مورد سختی‌های کارتان غر بزنید، روی نکات مثبت تمرکز کنید، مثلا بگویید: «روز خسته کننده‌ای داشتم ولی بالاخره پروژه‌ام را تمام کردم!». 🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣🐣 ♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ☺️👇 🧒🍃°| @asheghaneh_halal
YEKNET.IR - zamine - shabe 3 fatemie avval 1398 - motiee.mp3
8.14M
[•🎧•] 🌿بیاد شهـــ🕊ــیدحاجـ قاسمــ سلیمانیــ 🌿 |💔|دستتــ افتاد اما تا آسمونا پر کشیدیــ~ |💔|دنیا باید اثر خونـ سردارو بفهمهـ~ 🎤 مطیعیـ ⏯ ـتو خلوتٺ گوش بِده👇 🎤:🍃 @asheghaneh_halal [•🎧•]
•[🍬]• •[ 🌈]• . . {🚪} باز میشہ این در {🌤} صبح میشہ این شب {😊} داشتہ باش . . •[🎨]• دنیاتو رنگۍرنگۍ ڪن👇 •[🍬]• @Asheghaneh_halal
•{☀️}• { 🕗 } . . {✨} باز هم در به‌در شب‌شدم، اۍ نور سلام {😭} باز هم زائرتــــــان نیستم، از دور سلام {🌱} با زبانۍ کہ بہ ذکرت شده مامور سلام {😇} بہ سلیمـــــان برسد از طرف مور سلام 💚🍃 پ.ن: از بچگۍ شما رو بہ رأفت میشناسم آقاجانم دستم رو بگیر😓 . . {🕊} حتمآ قــرار شاه و گـدا هستــ یـادتـانــ!👇 @Asheghaneh_halal •{☀️}•ا
﴾💞﴿ ﴿ ﴾ . . |•😉•| آن‌چنان جاۍ گرفتۍ |•❤️•| تو بہ چشـم و دلِ من |•🌍•| کہ بہ خوبان دو عالم |•😌•| نظرۍ نیست مــــــرا 😋😙 🤨👈 . . [🌎]ـتو مـــــرا جـــــان و جـــــهانے👇 ﴾💞﴿ @Asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° 🤨] هی میجه اون جولی لوسَلی نبند دَدیمیه. اینجولی نبند بی تَلاسیه.. ☹️] یه بال دیجه میجه اصلا تو لو چه به لوسلی بستن؟ بولو بی عجاب عوش باش. 🤪] منم دوست دالم اینجولی بِجَلدم حَلفیه؟؟ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_پنجاه_و_دوم🦋🌱 و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ار
[• 💍 •] 🦋🌱 کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمیده بود که چه خبر شده... ارشیا با همان چهره ی مشوش در زد، چند دقیقه ای طول کشید و بعد بی بی با آن چادر رنگی و مقنعه ی سفید در را باز کرد و با دیدنشان لبخندی زیبا زد. انگار منتظر مهمان ناخوانده بود باز، درست مثل دیروز! ریحانه که سکوت ارشیا را دید خودش دهان باز کرد: _سلام بی بی _علیک سلام مادر _ببخشید که بی موقع مزاحم شدیم _قدمتون رو چشم من. خیر باشه _والا چه عرض کنم... اگه اجازه بدین چند دقیقه ای وقتتون رو بگیریم _خیلی خوش اومدین عزیزم؛ بفرمایید و کنارتر رفت و با دست به داخل اشاره کرد. حالا به همان پشتی های مخمل قرمز رنگ تکیه داده بودند و عطر هل چای تازه دم توی استکان های کمر باریک، مشامشان را پر کرده بود. چقدر بی بی صبور بود، برعکس ریحانه! _خواب دیدم دیشب بی بی سرش را تکان داد، به قاب عکس ها خیره شد و با نفسی عمیق گفت: _خیره ان شاالله پسرم... چه خوابی؟ _خواب پسر شما رو... شبیه من بود، خیلی زیاد! _خب؟ آب دهانش را قورت داد و چنگی به موهایش زد، ادامه داد: _توی حیاط همین خونه بودیم من و بابا و شما؛ مثل سی سال پیش که خبر شهادتش رو آورده بودن خونه شلوغ بود و شما بی تاب. بابا یه گوشه چمباتمه زده بود و من بچه شده بودم و چسبیده بودم بهش... می ترسیدم از صدای جیغای پشت سرهم عمه بتول و گریه ی بقیه. چشمم به عمو بود که کنار حوض نشسته و تو نگاهش که میخ شما بود غم موج می زد... لباسش خاکی بود و پوتینش گلی، به این فکر می کردم که چقدر مهربونه و چرا زودتر از این ندیده بودمش؟ یهو صورتش رو برگردوند سمت من، بهم لبخند زد و گفت:"بیا عمو، منو بی بی رو بیشتر از این منتظر نذار" نفهمیدم حرفشو، پاش می لنگید وقتی رفت سمت در... چفیه ی دور گردنش رو درآورد و انداخت روی شاخه ی درخت انجیر؛ بعدم رفت! ریحانه به شانه های لرزان بی بی نگاه کرد، گوشه ی چادر را کشیده بود روی صورت خیس از اشکش و زیرلب چیزهایی نامفهوم می گفت. اما چند ثانیه که گذشت چادر را پس زد و انگار برای کسی آغوش گشود. ریحانه هنوز در فکر تعبیر خواب بود و ربط دادن واژه عمو به علیرضا، که در کمال ناباوری همسرش را دید که بین گل های ریز و درشت چادر نماز بی بی گم شد... نفهمید چه شده و فقط شوکه تر از پیش شد! بی بی که با مهر سر ارشیا را نوازش می کرد گفت: _گفتم که مرده ماییم نه شهدا! از پریشب بهم پیغام داده بود که یکی از عزیزام میاد به دیدنم... همین که درو باز کردم و چشمم به قد و قامتت افتاد وسط کوچه دلم هری ریخت پایین، مگه داریم غریبه ای که گذرش بیفته به این محل و انقدر شبیه علیرضای من باشه؟ مگه میشه مادربزرگی اسم نوه ی ارشد پسریش رو فراموش کنه؟ هرچی بابات بی معرفت بود و با دوتا چشم و ابرو اومدن مه لقا دل و دینشو داد و نگاه به پشت سرشم نکرد، اما تو از همون اولم سرشتت خوب بود مادر... آخ الهی پیش مرگت بشم که بعد سی سال دلمو شاد کردی ریحانه با بهت گفت: _ش... شما مه لقا رو چجوری می شناسین؟ نوه ی ارشد؟ اینجا چه خبره حاج خانوم؟ _خبرای خوش گل به سر عروس _عروس؟ ارشیا که انگار بالاخره دل کنده بود از نوازش بی بی با چشم هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟ • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_پنجاه_و_سوم🦋🌱 کنار درخت تنومند کوچه ایستاده بود و هنوز هم نفهمی
[• 💍 •] 🦋🌱 ارشیا با چشم هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز نفهمیدی که بی بی، مادربزرگ منه؟ ریحانه با بهت پرسید: _یعنی... تو نوه ی... باورم نمیشه! اصلا امکان نداره آخه _حق داری که باور نکنی چون خودمم غافلگیر شدم از دیدن بی بی بعد این همه سال! _بگو سی سال مادر _مه لقا هیچ وقت نذاشت که راه بابا این طرفا بیفته، آخرین بارم که اومد برای مراسم عمو بود و در واقع اولین بار بود که من اینجا رو می دیدم _نمی تونم نفرینش کنم یا پیش خدا بدش رو بخوام اما از دار دنیا دوتا پسر داشتم. علیرضا که شهید شد، نمی دونم چه صیغه ای بود که محمدرضا هم رفتو دیگه پیداش نشد! لابد زنش کسر شان براش داشت که بگه شوهرم خانواده شهیده و ال و بل... حتی شنفتم که می خواد اسمش رو هم عوض کنه و بشه همرنگ جماعتی که خونواده زنش می پسندید! این بچه رو سر جمع ده بار نذاشت که ما ببینیم... فقط قیافه و جوونی و جنم شوهرش رو می خواست نه اصالت و خانواده و این چیزا رو. آقا علی، بابابزرگ ارشیا رو میگم تا وقتی که سرشو گذاشت زمین و مرد داغ بچه هاش به دلش بود. خدا بیامرز اگه دوماداش نبودن که بیکس بود و هیشکی نبود جمعش کنه! دستش از قبر بیرونه واسه خاطر اولادش... _خدا رحمت کنه باباعلی رو، یادمه روزی که خبر فوتش رو دادن من و مامان و اردلان ایران بودیم و بابا لندن. رفته بود برای تجارت، مامان نذاشت که باخبرش کنیم، گفت از کارش میفته! بی بی اشک صورتش را با دست های چروک خوردش پاک کرد، انگشتر فیروزه ی آبی رنگی که توی انگشت وسطش بود را دیروز ریحانه ندیده بود. قشنگ بود و احتمالا قدیمی... _خدا از سر تقصیراتش بگذره! حالا محمدرضای بی وفام چطوره مادر؟ _خوبه... می گذرونه _چهار ستون بدنش سلامته؟ خدا رو شاهد می گیرم همیشه دعا کردم هرجا هست دلش خوش باشه _سالمه، جز اینم از شما انتظار نمی رفت _خودت چطور شدی مادر با این دست و پای بسته؟ ریحانه نشسته بود و ماجراهای عجیبی که می شنید را بهم وصله و پینه می کرد. عمق نامردی مه لقا درک نمی کرد! در واقع با این اوصافی که می شنید برای او باز هم مادرشوهر منصفی بود! • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
•[🕊]• ♡ روزهایَم ‌یڪ‌به‌یڪ‌ مے‌گُذَرند حال‌و‌روزم‌ خَنده‌دار اَست... پُر شُده‌اَم اَز ادعا دَم ‌اَز شُهَدا مے‌زَنم به‌خیال خودَم شَهید خواهَم‌شُد... خوشا به‌حالَت بِدونِ ادعا شَهید شُدے چِقَدر فاصِله بین ماست ... 💔 . . •❣• اینجا؛ صآف برو بغلِ خُدآ 👇 |🔑| @asheghaneh_halal
[• 😌☝️ •] •(° سفر بُرد با خود👇 سفـیرِ سحـر را😔 عَلم ماند و🇮🇷 دستِ علمداریِ تو💚 °)• ۱۴ ثانیه به عڪس☝️🥰 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• 📿 😍 (767)📸 ⛔️🙏 °•🦋•° Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] .☕️🍃. به قولِ خانومِ مرشد زاده، "آماده ی چایی خوردن زیرِ تمامِ درخٺ هایِ زمین.. :) " 🌱 #مَن‌وُ‌جاٰناݩ #صبحـتون‌بعشق❤️🍃 [•♡•] @asheghaneh_halal
‴💍‴ •[ #همسفرانه ]• . . پدیدار از تـو آمـد🍃😍 صبــــح عالــم 😉🍃 خوشــا عالــم،🍃😇 خوشـا صبــح و 🌞🍃 خـوشــا مـــن...🍃😊 #عشقولانه‌مذهبے😍 #صبحتون‌به‌شیرینےشربت😋🌹 . . ••💜| تا نَفَــس دارم قلبــم اقامتگاهـِ توست👇🏻 ‴💍‴ @Asheghaneh_halal
[• ♡•] [❤️•‌سلامًا علے مــن‌ يعرفون مـعنـے الحُب و لا يملڪون حبيبًا.. [🌿•سلام بر ڪسانے ڪه معنے عشق را میدانند، ولے عشقے ندارند... 😃🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ➢‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
•🕊•🍃• |• •| یکی از اولین دستوراتی که مرحوم به شاگردان میفرمودند این بود که انسان از 💛صبح💛 که بیدار می شود دائماً در نظر داشته باشد که |تحت نظر| است. 🙃 🍃 | @asheghaneh_halal | •🕊•🍃•
🌷🍃 🍃 •شهیـدمرتضےمطهرۍ• این نهایتِ بدبختے ماست ڪه درخیابان که راه میرویم چشم در اختیار ما نباشد و ما در اختیار چشم باشیم یکۍ از خاصیتهای قطعی عبادت واقعےتسلط انسان بر شهواتش است. •|🕊|• @Asheghaneh_halal 🍃 🌷🍃
🌺🍃~° 🦋| |🦋 چـٰادر مشڪےٖ ٺو {🖤} سآعٺۍ از نیمہ شب اسٺ،{🕚} ٺا سٰحر در رصـدِ{🔭} مـاھْ رُخٺ بیـدارمـ{😉} ☘☺️ 💚•• ـوَ خُــدا ـخواست ڪه تو ریحانه‌ے خلقت باشے👇🏻 @asheghaneh_halal 🌺🍃~°
•[🍬]• •[ 🌈]• . . [☺️] یھ لبخند بردار [🌱] و [✨] اون رو با دیگران [😍] تقسیـم اش ڪن [😇] اطرافت رو شاد ڪن . . •[🎨]• دنیاتو رنگۍرنگۍ ڪن👇 •[🍬]• @Asheghaneh_halal
💚🍃 #سین_مثل_سپاه 💪 عشقےبہ‌مذاق‌حق ‌خدایےبوده‌ست••💓] کز،شور"حسین‌"نینوایےبوده‌ست••🙃] چون‌معرفت‌خوش"ابالفضل"علے••😍] ایمان‌سپاه‌کربلایےبوده‌ست••✌️] #سپاه‌افتخار‌ماست مردان بے ادعــا😌👇 •[🇮🇷]• @asheghaneh_halal 💚🍃
﴾💞﴿ ﴿ ﴾ . . •{💝}• تعریف من از عشـــــق •{😌}• همان بود ، ڪہ گفتـم •{😍}• در بندِ ڪسۍ بـــــاش •{😇}• کہ در بندِ حسین است ☺️🌹 😘🤗 . . [🌎]ـتو مـــــرا جـــــان و جـــــهانے👇 ﴾💞﴿ @Asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_پنجاه_و_چهارم🦋🌱 ارشیا با چشم هایی سرخ از گریه گفت: _یعنی هنوز ن
[• 💍 •] 🦋🌱 سینی حلوایی که نیمه خالی شده بود را روی سنگ مزار گذاشت، قاشق کوچک را در دل حلواهای تزئین شده ی با پودر نارگیل فرو برد و گفت: _دستتون درد نکنه بی بی عالی شده _نوش جونت، تو نمی خوری ارشیا جان؟ _نه ممنون، ریحانه خانوم شما موقع تزئینم کم ناخنک نزدی! ریحانه با دستمال کاغذی چربی کف دستش را پاک کرد و خجول گفت: _اشکالی داره؟ _نه اما از این اخلاقا نداشتی _خب آخه خیلی خوشمزه بود! _اذیتش نکن مادر، هوس کرده بچم با اینکه می دانست بی بی از چیزی خبر ندارد اما از نگاه تیزش فراری بود، هول شد، کش چادرش را تنظیم کرد بلند شد و گفت: _با اجازه من برم یه دوری بزنمو برگردم! چند قدم دور نشده بود که صدای زنگ موبایلش بلند شد، همانطور که سنگ نوشته ها را می خواند، تماس را برقرار کرد: _الو _سلام _سلام ترانه خوبی؟ _خوبیو... لا اله الا الله! کجایی دقیقا شما؟ دو روزه دلم اومده تو دهنم هرچی به اون خونت زنگ می زنمم هیشکی نیست که گوشی رو برداره! _نگران نباش قربونت برم من خوبم _وای خدا تو آخر منو دق میدی! کجایی که موبایلت آنتن نمیده؟ _الان که امامزاده... اما قبلش نه، ببین مفصله ترانه حیفه از پشت گوشی بگم _حیف منم که دارم از نگرانی می میرم _ای بابا! عجولیا آبجی کوچیکه _بگو ببینم چی شده؟ _هیچی! خونه ی مامان بزرگ ارشیا اومدیم از دیروز تا حالا _کی؟ مامان بزرگ ارشیا؟! اون مه لقا مگه چندتا مامان داره؟ مرده بود که... _میگم که داستان داره _یعنی زنده شده؟ از تصور ترانه خندید و جواب داد: _نه! ول کن این حرفا رو، فقط بدون داره خوش می گذره بهم _خوبه والا، زن و شوهر دعوا کنن ما بیکارا باور کنیم! _خواهری یعنی دوست نداری ما خوب و خوش باشیم؟ _والا بخیل نیستیم منتها... _بله بله؛ نگرانی. اما ببین، ارشیا یجوری شده _چجوری؟ _عجیب! حالا صبر کن میام دیدنت و یه دل سیر صحبت می کنیم و همه اتفاقات این چند روز رو برات تعریف می کنم. خوبه؟ _بی صبرانه منتظرم. به اون خدا بیامرز سلام برسون _کدومشون؟ _وا _آخه الان وسط یه عالمه قبرم! _بسم الله... رفتی زیارت اهل قبور؟ دو روزه سر خاک مامان بزرگش نشستین؟ _ارشیا یه مامان بزرگ دیگم داره یعنی داشته از قبل، بی بی. مادر شهیده! عموی شوهرم شهید شده؛ باورت میشه؟ ترانه بلند زد زیر خنده و بعد از چند ثانیه گفت: _جوک سال بودا! فکر کن... مه لقا عروس یه خانواده شهیده _دقیقا _باشه... تو خوبی! حالا برو یه فاتحه از طرف من بخون تا بعد ببینم چی میگی _البته حقم داری؛ خیلی خب بگذریم، فعلا _مواظب خودت و بچه باش. خدافظ برگشت و به بی بی و ارشیا نگاه کرد که سر مزار عمو علیرضا نشسته بودند. از دیروز تابحال بهترین ثانیه های عمرش را سپری می کرد... باهم آلبوم های قدیمی بی بی را زیر و رو کرده و کلی داستان های جدید شنیده بودند، حلوا پخته بودند و ارشیا از خاطرات کودکی اش گفته بود، و حالا هم به پیشنهاد خود او آمده بودند ملاقات علیرضا... • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼