eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
http://app.imamhussain.org/tour/
💔🍃 . روز و وقت و ثانیه ڪه متبرڪ به نام و یادِ شما شود زنده میڪند جانِ عاشقانِ کویت رآ 💔🍃 http://app.imamhussain.org/tour/
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: •• شهید حاج حسین خرازی •• ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ📿🍃 #فرمانده لشگر امام حسین(ع) [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @Deltang_karbala99 جمع صلـوات گذشتہ: • ۱۹۱۰ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @asheghaneh_halal ••🍃🕊••
🌷🍃 🍃 +یک روز آمد و پرسید: «باباجان! خمس اموالت رو دادی؟!» تعجب کردم؛ با خودم گفتم: «پسرِ ‌‌‌دوازده؛ ‌‌‌سیزده ساله رو چه به این حرف‌ها؟!» با اینکه پایبندی خاصی به مسائل شرعی داشتم، حرفش را به شوخی گرفتم و گفتم: «نه پسرم، ندادم؛ امسال رو ندادم». از فردای آن روز دیگر لب به غذا نزد و دو روز به بهانه‌های مختلف، اعتصاب غذا کرد. وقتی خوب پاپیچش شدم، فهمیدم به خاطر همان بحث خمس بوده! •|شهید مهدی کبیرزاده|• ••|کتابِ‌دسته‌یڪ|•• •|🕊|• @Asheghaneh_halal 🍃 🌷🍃
🌺🍃~° 🦋| |🦋 🌟•° حاج آقاے قرائتے: ✨ خداوند به انسان دستور داد گندم🌾 نخورد وقتے خورد... اولین سیلے خداوند به او برهنه شدنش بود،😥 این نشان میدهد ڪه: 🍂 رهــا ڪردن لباس "سیلے خداست" نه "تمدن" 🍂 ❌😢 💚•• ـوَ خُــدا ـخواست ڪه تو ریحانه‌ے خلقت باشے👇🏻 @asheghaneh_halal 🌺🍃~°
مداحی آنلاین - هواییه هوای بین الحرمینم - مهدی رعنایی.mp3
4.83M
[•🎧•] >•<💚>•< هـــواییہ هواے بین الحـــرمینـم >•<💛>•< ریــزه خــور ســفره شــاه عالمیــنم 🎤 ⏯ شــــور ـتو خلوتٺ گوش بِده👇 🎤:🍃 @asheghaneh_halal [•🎧•]
•[🍬]• •[ 🌈]• . . |•😇•| میڪِشۍ روح مرا چون |•💠•| نقش یڪ ایوان ڪاشۍ |•🦋•| آبۍام ، سبزم ، سپیــدم |•😋•| تا تویۍ نقـــــاش باشۍ . . •[🎨]• دنیاتو رنگۍرنگۍ ڪن👇 •[🍬]• @Asheghaneh_halal
•{☀️}• { 🕗 } . . |•☔️•| باز بارانۍ ام و |•😇•| در دل من میل شماست |•💚•| ڪاش از لطف شما باز سلامۍ برسد 🦋💙 🙃🙏 . . {🕊} حتمآ قــرار شاه و گـدا هستــ یـادتـانــ!👇 @Asheghaneh_halal •{☀️}•
°🐝| #نےنے_شو|🐝° عَلژَم بہ خدمتتون تِہ😌|• ما اومدیم دَلیا🌊|• من خیلییی دوش دالَم بِلَم آب باژی تُنَم ولی بابایی میده خَطَلناتِہ😢|• منم اعشابَم خولد شد😬|• هَلچی شَدف و شَنگ هَشت لو میخوام بلیژَم تو دَلیا🤓|• بابایی هم نمیدونہ😎|• بین خودمون باشہ هااا😉|• شَنگا لو پُشتم قایم تَلدَم😁|• آقا پسر خوشگل و بلآ😍] بابات راست میگن خطرناکہ😬] الان مواظب باش خودت با سنگا نیوفتی تو آب😂] استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
﴾💞﴿ ﴿ ﴾ . . ﴿😋﴾ مثلا سر بِگُذارَم ، بہ روۍ شانھٔ ﴿✨﴾ گوشۂ صحنِ دل انگیزِ قشنگِ حــــرمش ﴿😍﴾ دمِ گوش‌ام بُڪنۍ زِمزمہْ ، عاشـــورا را ﴿😌﴾ و دلم ضعف رَوَد ، شکر کنم این کرمش 😉✌️ 😙💕 ☺️🙏 ✍ . . [🌎]ـتو مـــــرا جـــــان و جـــــهانے👇 ﴾💞﴿ @Asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_شصتم🦋🌱 ریحانه وا رفت و دهانش نیمه باز ماند! _یعنی... یعنی تو می
[• 💍 •] 🦋🌱 ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت: _بخدا موندم تو کار شما! خب خواهر من بعد تحمل این همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستمو اصلا بچه می خوام، تازه تو ناز کردی؟! زانوی غم بغل گرفته بود و مثل گهواره تکان های آرام می خورد، چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه _تو نمی فهمی! تمام معادلاتم بهم ریخته... _بیخیال، زندگی تو همیشه پر از مجهول حل نشدنی بوده! من خودم تا همین دیروز بکوب می گفتم بهت که جلوی ارشیا وایسا. اما امروز میگم نه... اذیتش نکن، حتی خوشحالم باش که بالاخره صبرت نتیجه داده... بابا خب اون بنده خدا به گفته ی خودت، انقدر تو بچگی از دست مادر و پدرش خون دل خورده و با سرخوردگی بزرگ شده که خب، تو یه دوره ای اصلا با همین تصور نمی خواسته خودشم یکی دیگه رو بدبخت کنه! ولی حالا فرق کرده... چند ساله که داره با تو زندگی می کنه و حالا می دونه تو نه شبیه مه لقا هستی و نه نیکا! کجا می تونه مثل تو پیدا کنه؟ _منو با نیکا مقایسه نکن... _چشم! _تعجبم از زری خانومه _مادر شوهر جانم که جانم فدای او؟ بابا اینجوری چپکی نگام نکن، بخدا از وقتی گفتی واسطه شده و با ارشیا حرف زده و یه باری از رو دوش تو برداشته و از اونورم گوش مالی داده فرد مذکور رو، انقدر خوشحالم که نگو... اصلا رو ابرا سیر می کنم. خداروشکر سایش بالا سر زندگی ما هم هست! ببین چه دهن قرصم هستا، من که عروسشمو تو یه خونه ایم از هیچ کارش خبر ندارم اما کلا دست به خیرش خوبه... _میشه این املت رو برداری؟ _چرا؟ شام نپختم که همینو بزنیم _ببر خودت بخور من سیرم _وا! بازم همون ارشیاست که با این همه ناز تو می سازه ها بالش را از روی تخت برداشت، گذاشت پشت کمرش و تکیه زد. _دیگه انقدر این چند وقته با اشک و این قیافه پاشدم اومدم خونه ی تو، از خودمم خجالت می کشم! هیچ وقت انقدر زودرنج نبودم ترانه یکی از خیارشورهای کوچک را برداشت و گاز زد، با دهان پر گفت: _آره دیگه... من شونصد بار خودم رو با تو مقایسه کردمو جلوی نوید کلاس گذاشتم که آبجی من صبوره بسازه ولی من فرق دارم الم و بلم! حالا می بینم برعکسه... خداوکیلی حداقل تو دو ماه اخیر خودم گوی سبقت رو ربودم و غش غش زد زیر خنده... ریحانه پیام های ارشیا را باز کرد و گفت: _یعنی میگی کار بدی کردم؟ خب توام بودی بهت برمی خورد... تمام این چند روز برام نقش بازی کرده بوده! ترانه با چشم های ریز شده گفت: _دقیقا مثل خودت! کاری که عوض داره گله نداره... تو نمازخونی دختر، اهل دعا و خدا و پیغمبر؛ چقدر خانوم جون بیخ گوشمون می گفت که دروغ نگیم! که خوبیت نداره تو زندگی حتی اگه مجبور شدیم و به نفعمون بود رول بازی کنیم؟ چقدر تو خودت مقید بودی به... _بس کن ترانه! چرا همه چیز رو بهم ربط میدی؟ من مگه دروغ گفتم؟ فقط از روی ترس بخاطر از هم نپاشیدن زندگی مشترکم نتونستم جریان بارداریم رو بگم به همسرم، اونم که از آخر باید می گفتم! دستش را روی دست های سرد ریحانه گذاشت و گفت: _الهی که من فدای خواهر خوبم بشم، بخدا از صد طرفم که نگاه کنی به این داستان باز باید خوشحال باشی که داره ختم بخیر میشه همه چی! ناشکری نکن... ممنون باش از زری و بی بی که با تجربشون تونستن یادتون بدن شیرازه ی زندگی رو درست کنید! بابا تو آخه همیشه راهنما و مشاور من بودی، الان انگار رد دادی خودت... _گیج ترم کردی... باید فکر کنم! به همه چیز تکه ای نان سنگک را برداشت و لقمه ی کوچکی برای ریحانه گرفت، دستش را دراز کرد و با لبخند گفت: _خیلی وقت نداریا، آخر هفته همه خونه ی عمو دعوتیم! حتی شما... کاش تا اون موقع بتونی اوضاع رو روبه راه کنی تا دشمن شاد نشی! _دشمن شاد؟! چشمکی زد و با نیش باز گفت: _طاها دیگه... ریحانه لقمه را گرفت و جواب داد: _اون هیچ وقت دشمن کسی نبوده... غیبت بیخود نکن _والا با اون خاطره ی نصفه کاره که تو برامون گفتیو گذاشتیمون توی بهت، من فقط همین برداشت رو کردم. _جدا؟ مگه تا کجا برات گفتم؟ _گمونم رفتنت از مغازه ی عمو و... _آهان! پس تا تهش رو نشنیدی که میگی دشمنه پسرعمو _من سراپاگوشم • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_شصت_و_یکم🦋🌱 ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار
[• 💍 •] 🦋🌱 ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:من سراپا گوشم _مثلا رفته بودم مغازه ی عمو تا آینده ی طاها رو خراب نکنم، اما با ناغافل سر رسیدن عمو و حرف های مجبوری طاها باعث شده بودم وجهه ش خراب بشه. اون شب مثل مرغ سرکنده بودم، انقدر ناخنام رو از استرس جویدا بودم که صدای خانوم جانم در اومده بود... می ترسیدم از پیشامدای بعدی. اینکه خب حالا عمو و زنعمو در مورد پسرشون چه فکری می کنند؟ اصلا کاری که کرده بودم عاقلانه بود یا بچگانه؟ دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... برای مامان همه چی رو تعریف کرده بودم و حالا اونم دست کمی از من نداشت. غصه ی طاها رو می خورد که بعد این همه سال برای اولین بار از باباش کتک خورده و خورد شده بود... اصرار کردن برای اینکه مامان زنگ بزنه خونه ی عمو و مثلا چاق سلامتی بکنه هم کار درستی نبود، در واقع تابلو بود! این بود که ما تو بی خبری موندیم و بنا رو بر این گذاشتیم که هر اتفاق جدی بیفته بالاخره به گوش ما هم می رسه دیگه. دو روز بعد بود دقیقا، آماده شده بودم برم دکه ی روزنامه فروشی که زنگ خونه رو زدن... خانوم جون در رو باز کرد و با تعجب گفت:" پناه بر خدا! طاهاست..." به دلم بد افتاده بود، همون چادر مشکی که تو دستم بود رو انداختم روی سرم و ایستادم کنار در اتاق. سابقه نداشت که تنها بیاد آخه... از پله ها اومد بالا، صدای احوالپرسیش رو می شنیدم جالب بود که خودش به خانوم جون گفت: _زنعمو ببخشید که این وقت روز و بی خبر مزاحم شدم، میشه چند دقیقه بیام داخل؟ _چه حرفیه پسرم، مگه ادم برای رفتن خونه عموش باید اجازه بگیره؟ بفرما تو خیلیم خوش اومدی تقریبا دیگه مطمئن شدم برای حرف زدن اومده اونم بدون اطلاع خانوادش! رو نداشتم که باهاش چشم تو چشم بشم.. وارد شد و مثل همیشه سلام کرد، آروم جوابش رو دادم. انگار پارانوئید شده بودم، بیخودی فکر می کردم دیگه اون طاهای سابق نیست... اما بود! خانوم جون گفت: _بشین طاها جان، برم یه چایی بیارم برات بعدم به عادت لبه ی چادرش رو داد زیر دندون و رفت سمت آشپزخونه. نشست و تکیه داد به پشتی، من اما هنوز یه لنگه پا وایساده بودم... _خوبی دخترعمو؟ هنوز به گل های لاکی رنگ قالی نگاه می کردم. _جایی می خواستی بری؟ بد موقع اومدم _نه... _حرف دارم باید می اومدم خانوم جون با سینی چای اومد بیرون و گفت: _بفرمایید، ریحانه جان مادر حواست به غذا باشه ته نگیره، ترانه هم تو اتاق خوابه. من برم پیش ملک خانوم پیغام فرستاده کار واجب داره و با اشاره چیزی گفت که نفهمیدم. طاها به احترامش وایساد و بعد از رفتنش دوباره نشست. مطمئن بودم تمام وقتی که در نبود خانوم جون برای صحبت داریم پنج تا ده دقیقه ست... خودم پیش دستی کردم: _چیزی شده؟ دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی تونم ریحانه • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
•[🕊]• ♡ گاهے... آرزوے کردنِ مــن عرشیان را به خنده وا مےدارد ... ! مـن... آرے غرقِ دنیا شده را ... . . •❣• اینجا؛ صآف برو بغلِ خُدآ 👇 |🔑| @asheghaneh_halal
[• #آقامونه😌☝️ •] •(° "تــو" را💚 آرزو کـردم😌 دنیا🌍 شهـرِ قاصـدک ها شد✋ °)• ۱۴ ثانیه به عڪس☝️🥰 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #نازنین_حسن‌پور /✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(771)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🦋•° Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] | سلام امام زمان مهربانمـ❤"| تو بیایـے ، همہ ےِ زمینُ و زمانُ و تمامِ جهان ؛ بهانہ مے شود ... ‌ براے لبخندِ مُدام ! #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #صبحـتون‌بعشق🌸" [•♡•] @asheghaneh_halal
‴💍‴ •[ #همسفرانه ]• . . 👀•• در دو چشم تو 😊•• نشستم به تماشای خودم ❤️•• که مگر حال مرا 🌻•• چشم تو تصــویر کنــد … #سیدتقی_سیدی🍃🥀 . . ••💜| تا نَفَــس دارم قلبــم اقامتگاهـِ توست👇🏻 ‴💍‴ @Asheghaneh_halal
[• ♡•] در من ڪوچه‌ ایست ڪه‌ با‌ تو درآن نگشته‌امـ🌀•~ سفرے‌است ڪه با تو هنوز نرفته‌امـ🚗•~ روز و شبهایے است ڪه با تو سر نڪرده‌امــ🌄•~ و عاشقانه‌هایے ڪه با تو هنوز نگفته‌امــ💌•~ 📝•~ 😑•~ مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
•🕊•🍃• |• •| 🍃آیت الله بهاءالدینے(ره): اگر این دو ڪار را انجام دهید ، خیلے ترقّے میڪنید ؛ یکی اینکه نماز را اول وقت بخوانید ‌، دیگر آن ڪه دروغ نگویید. 📕نسخه های شفا بخش ، ص ۳۶ 🍃 | @asheghaneh_halal | •🕊•🍃•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🍃 🍃 ♡·· شهیدمحمدهادی‌نعمتی بارفیقش‌ازشهدای‌غواص‌بودن. یه‌تیرمیخوره‌به‌پهلوی‌محمدهادی خیلی‌دردداشته‌پهلوش میرن‌توی‌تونل‌تاامن‌باشه‌جاشون دوست‌محمدهادی‌میره ‌تایه‌کمکی‌بیاره‌براشون‌ به‌محمدهادی‌میگه‌تحمل‌کن نکنه‌ازصدای‌دردتودشمنابفهمن وجامون‌لوبره! رفیقش‌میره‌وبعدیکی‌دودقیقه برمیگرده وقتی‌میاد میبینه‌که محمدهادی‌ازدرد،سرشوتوباتلاق فروکرده‌تاجای‌رفقاش‌لونره. •|🕊|• @Asheghaneh_halal 🍃 🌷🍃
🌺🍃~° 🦋| |🦋 ↫بگذار تا هست ↫همه براے تو باشد😊 🧥☜لباس هاے شیک براے تو ☺️☜توجہ مردم براے تو 😌☜آزادے و راحتی براے تو و من ...🙄 همین تکه پارچہ مشکے ام🖤 «چــ❣ــادر» را مے خواهم و نیم نگاهے از آن بالا ها... 😇☝️ 💛 😍 💚•• ـوَ خُــدا ـخواست ڪه تو ریحانه‌ے خلقت باشے👇🏻 @asheghaneh_halal 🌺🍃~°
🌼🌿•~• ✨•امام رضاعلیه السلام فرمودند: 💚•حضرت مهدی (عج) داناترین، حڪیم ترین، پرهیزڪارترین، بردبار ترین، بخشنده ترین و عابدترین مردمان است، دیدگانش در خواب فرو میرود ولے دلش همیشه بیدار است و فرشتگان با او سخن میگویند... دعایش همواره به اجابت میرسد...(۱) ☔️•مهدی ارواحناله فداه دو نشانه بارز دارد ڪه با آنها شناخته میشود: یڪی دانشِ بیڪران و دیگرے استجابت دعا. (۲) 📚•۱- الزام الناصب،صفحه۹ 📚•۲- عیون اخبارالرضا،ج۱،ص۱۷ @asheghaneh_halal 🌼🌿•~•
﴾💞﴿ ﴿ ﴾ . . ‌ -چشـم‌ها مگہ‌فراموش‌ هم‌میشـنـ👀؟! +نہ،فراموش‌شدنےنیستنـ😇|• مخصوصاً اون چشـــم‌هایی کہ‌حداقلـ✨|• یہ‌بار بھشون‌زُل‌زدی‌‌و یادتـ😍|• رفتہ زمین‌زیر پاتہ‌وآسمون‌بالاسرتـ🌎☁️|• 💓 . . [🌎]ـتو مـــــرا جـــــان و جـــــهانے👇 ﴾💞﴿ @Asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_شصت_و_دوم🦋🌱 ترانه چهار زانو نشست و با ذوق گفت:من سراپا گوشم _مث
[• 💍 •] 🦋🌱 دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی تونم ریحانه _چی رو نمی تونی؟ _همه ی این چند روز ذهنم درگیر حرفای شوکه کننده ای بود که تو مغازه زدی، آخه مگه میشه؟ ببین... منو تو امروز و دیروز نیست که باهم آشنا شدیم، نکنه از سمت زنعمو خدایی نکرده اجباری بوده برات؟ بهت حق میدم؛ شاید من اول باید نظر خودت رو می پرسیدم اما پیش خودم گفتم از سمت خانواده مطرح کردن مزیت داره. حداقلش اینه که حرمت تو به عنوان یه دختر حفظ میشه... یعنی اصلشم همینه؛ اما خدا شاهده که حتی یه درصدم فکرم به این سمت نرفت که ممکنه اذیت بشی یا نخوای! سرش رو پایین انداخت و همونجوری که با سوییچ توی مشتش بازی می کرد گفت: _نمی دونم چرا اطمینان داشتم به این مثل معروفه دل به دل راه داره... حالام... نمی خوام که اگه حتی ذره ای ناراضی هستی به قول معروف رای تو رو بزنم! نه... اما اومدم ازت بپرسم که چرا؟ به چه قیمتی؟ هان ریحانه؟ اگه دلم براش تا اون موقع می سوخت حالا کباب بود ترانه، چقدر با خودش کلنجار رفته بوده و چه جاها که نرفته بوده فکرش! خیال می کرد نمی خوامش که آسمون به ریسمون بافتم و نقشه ریختم! انگار همین دیروزه، تلخی یه چیزایی تا ابد زیر دندون آدم باقی می مونه! نفس بلندی کشیدم و گفتم: _متاسفانه همه ی صحبت هام عین حقیقت بود پسرعمو! من بهانه تراشی نکردم چون در واقع هیچ دروغی نگفتم! کپ کرد! سوییچ از دستش افتاد روی فرش، خیره نگاهش کرد، با تعلل خم شد و برداشتش، بعد از چند ثانیه مکث و جوری که انگار می خواد جون بکنه پرسید: _اگه دروغ نیست پس چیه؟ مگه... مگه بچه دار نشدن تا قبل ازدواجم معلوم میشه؟ بنده خدا حتی برای پرسیدنم شرم داشت، نمی دونم اون روز چرا من انقدر رک شده بودم! شاید چون می دونستم باید قال قضیه رو بکنم تا فکرش آزاد بشه... هرچند که از تو داشتم له می شدم. _معلوم میشه... حالا که شده و یه قطره اشک که حتی حسشم نکرده بودم چکه کرد روی صورتم. دوباره پرسید: _خب اصلا مگه همه تو تقدیرشون چهار پنج تا بچه ی قد و نیم قده؟ نیست حالا عمه که یه عمر دوا درمون کردو بچه دار نشد چرخ زندگیش نچرخید؟ نمی فهمیدم می خواد منو دلداری بده یا جفتمونو آروم کنه و امیدوار برای ادامه دادن بحث ازدواج! دهن باز کردم و تند گفتم: _چرخ زندگیش چرخید اما شوهرش سرش هوو آورد! انگار یهو بادش خالی شد، وا رفت و دست کشید به چشمش. _ببین ریحانه، به همین شیرین کام قسم، به این خدایی که شاهده کلام بین مادوتاست، من اگر اینجا نشستمو می خوام دوباره پیشنهادمو مطرح کنم و ایندفعه به خودت بگم، تا ته همه چیزو ده بار تو مخیله ام رفتمو برگشتم! مطمئنم که دوباره پا پیش گذاشتم... برام مهم نیست، نه که نباشه ها نه! اما خدا بزرگه هزار تا راه هست واسه عیالوار شدن، علم هر روز پیشرفت می کنه بالاخره یا اصلا نه؟ بچه های پرورشگاهی، آدم گناه نمی کنه که یکیشونو بزرگ کنه تو فکراتو بکن و بله رو بده باقیش رو می سپاریم به خدا! مگه اینهمه دختر و پسری که با عشق پای سفره ی عقد میشینن از آیندشون خبر دارن؟ خیال کن که توام چیزی نمی دونی. چادرم را توی دستم فشار دادم، حرفاش قشنگ بود اما می شد فهمید که از روی عاشقیه و یا ترحم! تند گفتم: _ ولی من با همه ی اونا این فرقو دارم که می دونم چی میشه! آره خدا بزرگه... ولی زندگی اونی نیست که شما توی مخیله ت دیدی، واقعیت همیشه تلخه! چرا نمی فهمی؟ تو تنها پسره عمویی... کسی چه می دونه پس فردا چی پیش میاد! ده سال بعد که خانوادت نشستن زیر پات تا نوه دار بشن اونوقت منم میشم یکی عین عمه ی بدبختم... • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_شصت_و_سوم🦋🌱 دستی به صورتش کشید و جواب داد: _من نمی تونم ریحانه
[• 💍 •] 🦋🌱 طاها ناراحت بود، انگار شنیدن واقعیت هایی که تو تمام چند روز گذشته از زیر بارش شونه خالی کرده و فرار می کرد حالا بیشتر باعث ناراحتیش شده بود. برگشت توی جوابم گفت: _یعنی منو اینجور آدمی فرض کردی؟ مثل کریم آقا؟! _من فقط مثال زدم... نفس عمیقی کشید و گفت: _من حتی با همین مساله هم که زیادی بزرگش کردی، کنار میام چون... چون... نجابت کردو نگفت چون دوستم داره! خیره نشد توی چشمم تا دلمو ببره، هیچ وقت ازین کارا نکرده بود. مرد بود! همین که خانوادش رو فرستاده بود جلو یعنی آدم حسابی بود تو ذهن من حداقل. دید که ساکتم بازم خودش سکوت رو شکست: _لااقل یکم فکر کن، زمان بده... بذار از همه طرف بسنجیم. چرا این همه عجله؟ _چون می خواستم تا قبل از اینکه رسمی بیاین خواستگاری همه چیز رو بدونی. برام مهم بود که عجله کردم. به ضرب بلند شد و گفت: _خیله خب گفتنیا رو هم شما گفتی و هم من! حالا بهتره یهو همه چیزو خراب نکنیم. فرصت زیاده... انقدر از زیر چادر ناخنم را توی گوشت دستم فرو کرده بودم که شک نداشتم کبود شده! می خواست بره که گفتم: _من فکرامو کردم پسرعمو منتظر ایستاد تا کلامم کامل بشه: _ما به درد هم نمی خوریم! باید رک می شدم تا بفهمه می خوام دل بکنه! نه؟ دوست داشتن که فقط به وصال نیست ترانه... یه وقتایی همین که بگذری هم عمق احساست رو، رو کردی! من از طاها گذشتم؛ و انقدر مصر بودم که حتی نتونستم آینده ای رو تصور کنم باهاش! دور تخیلاتم رو هم خط قرمز کشیدم. من ناقص بودم ولی اون چیزی کم نداشت، می تونست خیلی زود یکی رو پیدا کنه صد درجه بهتر از من... نباید رو حساب احساس دخترونم آیندش رو تباه می کردم. لکنت گرفته بود انگار _اما من... _تو رو به روح بابام بس کن، من دیگه طاقت دور خودم چرخیدنو ندارم! غصه ی خودم کم نیست... نذار نقل زبون اینو اون بشیم. برو پسرعمو؛ مطمئن باش بیرون از این خونه، بخت بهتری منتظرته... فقط یه لحظه نگاهم کرد، هیچ وقت نتونستم حلاجی کنم معنیشو... بعدم رفت. یعنی هولش دادم دیگه با حرفام! چشم تار شده از اشکم به چایی از دهن افتاده ای بود که حتی بهش دستم نزد و قندون پر قندی که انگار بهم دهن کجی می کرد! صدای قدم های خانوم جون که توی راه پله پیچید فهمیدم زندگی به روال عادی باید برگرده... اون روز که گذشت یکی دوبار دیگه هم غیر مستقیم و دورادور پیغام فرستاده بود که پای همه چی می مونه و بهتره بیشتر فکر کنم اما خانوم جونم موافق نبود که کات نکنیم همین اول کار... می گفت جوانه و خاطرخواه شده، سرش باد داره. پس فردا که دید هم سن و سال هاش دست بچه هاشونو گرفتن اونوقت فیلش یاد هندستون میکنه خب حقم داره! نمیشه زور گفت که... منتها الان عقلش نمی رسه. و اینجوری شد که پرونده ی دوست داشتن ما همون اول کار بسته شد. • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼