هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
1_4963518503681262104.mp3
5.22M
[ #مناسبتے | #دل_صدا ]
إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
🎧 ای بندگانم «امروز» دیگر ترسی بر شما نخواهد بود و ناراحت نخواهید شد
⚫️ هدیه به روح بلند شهدای حمله تروریستی به حرم مطهر حضرت احمد بن موسی (شاهچراغ)
#ایران_تسلیت
.
.
- رمز یازهرا ست 💚''
•|○ Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
••🌱 زندگےاش ســاده بود.
ڪل وسایلــش با یہ ماشیــن جابہجا میشــد.
مےگفت: هـزینہهاے اضــافے زندگے رو براے فقــرا هزینہ ڪنیم تا براے آخــرتمون هم چیزے بفــرستیم.
••🌭 یڪ بار در بیــن راه جلـوے یڪ ساندویچ فروشے ایستــادیم.
براے خودم و علے ساندویچ خــریدم.
ساندویچهایمان را خوردیم و آمادهے رفتــن بودیم ڪہ علے گفت: چند دقیقہ صبــر ڪن الان میــام...
چند دقیقہ بعد با ســاندویچ دیگرے از راه رسید.
••🤨 - علے آقا تعــارف ڪردے؟
سیر نشدے میگفتے بیشتــر مےخریدم...
- نہ، اینو براے خــانمم خریدم.
بہ خودم قــول دادم ڪہ هروقت بیرون از خونہ چیزے خــوردم،
عین همــون رو براے همســرم ببرم.
این عھــدیہ ڪہ با خودم ڪردم!
••☝️🏻 بہ ما هم توصیــہ داشت نسبت بہ همســرمون عطــوفت داشتہ باشیم.
••🦋 خــانمش براے ما گفت:
سر سفــره اگہ غــذا چند جور بود، علے آقا فقط از یڪے از اون غــذاها مےخورد؛
در مھــمانےهاے خیلے تجمــلاتے اصلا چیزے نمےخــورد.
🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم علــیمحمــد صبــاغزاده
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
دردناک ترین خاطرهها اونایی
نیستن که آدمای توشون دیگه
تو زندگیمون نیستن؛😔
دردناکترین و غمگینترین
خاطرهها، اوناییان که آدما توشون
هستن، ولی دیگه اون
آدمای قبلی نیستن.😓
#روانشناسی_رابطه
#ایران_تسلیت
#شاهچراغ
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
●مدیونیـم !
مدیونِ تڪ تڪ بانوانے ڪه براے
حفظ امنیت ،ارزشِ اصلی و خــوانوادھ ،
و حُبّمادردل شوهرانو پدرانمان ،
با وجودِ سرماوگرماوسختی هاےدیگر ،
در هر ڪجایِ جامعه ..
#حفــظحجـابوعـــفـتڪردند ●
#شاهچراغ
#شیراز_تسلیت
#ایران_تسلیت
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
مداحی_آنلاین_خون_حسین_اعتبار_ماست_بنی_فاطمه.mp3
5.79M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#سید_مجید_بنی_فاطمه🎙
پاے عهدمان سر میدیم...
این جهاد ایرانے هاست...
وقتشه بفهمن ایران ڪشور سلیمانے هاست...(:
#شاهچراغ
#ایران_تسلیت
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
.
.
حکم بُغضی که میان یک گلو جامانده چیست...؟🖤
#شاهچراغ
#ایران_تسلیت
.
.
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هشتم ] با ضربه های سنگین و پی در پی کسی به د
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_نهم ]
تا چند روز افشین به بهانه های مختلف به منزل یا مغازه ام می آمد. خودم هم دل و دماغ چندانی نداشتم. انگار به سکوتی اجباری محکوم شده بودم. هر لحظه به حرف های افشین فکر می کردم. چرا به این حال و روز در آمده بودم؟ چرا باید از زور تنهایی به هر جایی که لایقم نبود و در شأن موقعیتم نبود پا می گذاشتم؟ اصلا تنهایی بهانه بود. من با این پارتی ها و هر جا رفتن ها خو گرفته بودم. به آن زهرماری دلبسته بودم و پاکت سیگارم رفیق همیشگی و منبع آرامشم بود. اصلا چرا آرامش نداشتم؟ مگر چه کم داشتم؟ پدر و مادر؟ کس و کار؟ فامیل؟ من هیچکس را نداشتم. درد من تنهایی بود. اصلا بهانه ی هرز رفتن هایم تنهایی بود. ده سال با پدر و مادرم خوش بودم. دوران طلایی زندگی ام چه زود تمام شد. بایک زلزله عرض ۱۲ ثانیه عزیزانم را از دست دادم. بعد هم که مادربزرگ شده بود همه ی دار و ندارم. در کنارش گریه کردم. خندیدم. رشد کردم. دلتنگی کردم و غریبانه به خاکش سپردم. بعد از مرگ پدر و مادر و بعد هم مادربزرگ تنها وارث آنها شدم اما هرگز نتوانستم به خودم بقبولانم بدون پدر و مادرم به خانه ی پدری و بدون مادربزرگم به منزل امیدم بازگردم. هر دو خانه را به مستاجر سپردم و خودم از زور بی قراری هر سال روانه ی خانه ی جدیدی می شدم. خودم را می شناختم. زود خسته می شدم از خانه هایی که در و دیوارش بوی تنهایی می داد به همین دلیل هرگز خانه ای را برای خودم نخریدم و ترجیح دادم هر سال جای جدیدی را اجاره کنم که حداقل چند ماهی را مشغول خو گرفتن به محیط جدید باشم. تمام هم و غمم ماشینم بود که مثل عروسک هر روز به زیبایی اش می افزودم و مغازه و اجناس ناب و اورجینال آن. حساب های بانکی ام را هرگز چک نمی کردم . اصلا انگیزه ای برای این کار نداشتم و هرگز کسی را حتی برای سرگرمی توی زندگی ام راه نمی دادم چون می ترسیدم از عشق و دلدادگی و بیشتر می ترسیدم از زمانی که مثل بقیه کس و کارم او را نیز از دست بدهم و باز هم بی کس شوم. تنها رفیقم افشین بود که او هم علی رغم دوست داشتن قلبی مجبور بود تحمل کند تمام بد عنقی ها و دیوانگی هایم را...
_ کجایی تو؟ کجا سیر و سیاحت می کنی؟
_ تو کار و زندگی نداری افشین؟ دم به دقیقه اینجایی...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_نهم ] تا چند روز افشین به بهانه های مختلف ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_دهم ]
روز به روز بی حال و حوصله تر می شدم. هیچ چیزی خوشحالم نمی کرد. هیچ چیزی به زندگی ام هیجان نمی داد. لحظات به ظاهر خوش و بی خیالی ام توی پارتی ها و زمان هپروت بود و آن هم زود گذر. تنهایی سایه ی وحشتناکی به زندگی ام انداخته بود. شاید تا قبل از افتادن و بیهوش شدنم این تنهایی را زیاد حس نکرده بودم اما از آن شب و از زمانی که چشمم با ضربات محکم و مضطرب افشین باز شد و زمانی که فهمیدم ۱۴ ساعت بیهوش و غرق خون در تنهایی مطلق به سر برده بودم فهمیدم که چقدر تنهایم چقدر بی کس هستم و اگر افشین که درگیر زندگی خودش بود سراغم را نمی گرفت شاید ساعت های بعدی هم کسی سراغی از من نمی گرفت و همچنان بیهوش می ماندم. دوست نداشتم افشین از حال دلم با خبر شود. موضع سرشار از غرور قبلی ام را حفظ کردم و مثل قبل ظاهرا تحویلش نمی گرفتم و زیاد جواب تماس هایش را نمی دادم. دوست داشتم از این حس خلاء کشنده خودم را بیرون بکشم و حداقل بشوم همان حسام سابق که دلخوش بود به ماشینش به پارتی های گاه و بی گاه و بی دغدغه زندگی کنم. برای شروع هم خانه باغی را اجاره کردم و بساط پارتی را چیدم با این تفاوت که من میزبان بودم.همه چیز را مهیا کردم و قبل از همه به خانه باغ رفتم. به فاصله ۵کیلومتر از حومه ی شهر دور بود و محیط خوبی داشت برای اینطور مهمانی ها. سعی کردم تا می توانم از محیط اطرافم دور شوم و حداقل امشب را خوش باشم. هر کس را که در ذهنم داشتم دعوت کردم. البته افرادی را که اهل پارتی بودند و با آنها آشنا بودم. کم کم محیط باغ پر شد از دختر و پسرهایی که منتظر چنین دعوتی بودند. دی جی و نور پردازی و ... و وسایل پذیرایی که روی میزی بزرگ چیده شده بود. صدای کش دار و چندشی مرا خطاب قرار داد.
_ واقعا که متاسفم جناب حسام. تو همیشه اینجوری امانت داری می کنی؟
برگشتم. همه جا تاریک بود. نمی توانستم درست او را تشخیص دهم. توی آن تاریکی گلوله ی پشمالویی به سمتم آمد. برای دفاع از خودم گلوله را با دستپاچگی بغل کردم. سگ پشمالو با صدای وحشت زده ای مدام پاس می کرد.
_ بایدم نشناسی. امانتی چند هفته پیشه که جاش گذاشتی تو اون تاریکی و شلوغی. سانازم... یادت اومد؟ سانی...
موضعم را حفظ کردم و سگ را به آغوشش پس دادم.
_ یادم نمیاد دعوتتون کرده باشم!
_ منم یادم نمیاد تو رو دعوت کرده بودم؟ بعدا پرسیدم فهمیدم دی جی با خودش آورده تو رو... الآن منم دعوتی دی جی هستم.
دندانم را روی هم ساییدم و به سمت مهزیار رفتم که دی جی اینجور پارتی ها بود. آنقدر توی حال خودش بود که شاید با آن حال حتی مرا هم نمی شناخت.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
من عاسق زنگ صورتی ام😍
دلم میتاد وقتی بزرگ سدم😃
واسه دختر کوچولوم وشایلسو رنگ صورتی بخلم🙈
🏷● #نےنے_لغت↓
نداریم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
#کشف_کردن_بچهها
وقتی ما در سی و خردهای سالگی با این همه تجربهی زندگی، هنوز کشف برامون لذت داره،
هنوز یه فهم تازه، یه یادگیری جدید و ... برامون لذتبخش هست
اونوقت تصور کنیم برای بچهها که تجربههای زیادی ندارن، چه لذتی از دیدن تازگیها و کشفهاشون میبرن..!
و از قضا این کشفها چقدر در طول روز میتونن زیاد باشن ...
به بچهها فرصت بدیم خودشون تجربه و کشف کنند.
لذتی که در کشف هست رو با جلوجلو آگاهی دادن، توضیح دادن و ... خراب نکنیم.
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
بانوۍ بسیجـے:
پـٰاتوقدختران و پسـران #چریکـے🧕🏻🔥'
چـریکی هاےخفنطورے😎🕶 !
منبـ؏عکسهاےنابومذهبیـ📸 🌱!
➺ https://eitaa.com/joinchat/863174837C79bdd5aaaf
پاتوقےمشتچیریڪۍجوونبھڪف✌️🏽
ازشہادتهراسۍنداریم. . .✊🏽
جوینرگباری👻
گنگـش بالاسبهمولـا😹
➺ https://eitaa.com/joinchat/863174837C79bdd5aaaf
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
🥀/ ای دل تو چگونه نشکنی با این داغ
آتش زده باز دست دشمن بر باغ 🌹
🥀/یک زخم دگر به زخم مان افزودند
با این خبری که آمد از شاهچراغ✨
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1607»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
هدایت شده از رصدنما 🚩
🌓🗞
🗞
#خادمانه
سلام و ارادت✌️
شب همگے بخیر🌙
✍رفقای پایگاه مجازی #رصدنما؛
الهےکہ اوضاع و احوالتون روی
خط #انقلاب🇮🇷 و #ولایت🇮🇷
#فعالانہ در #اوج حرڪت داشتہ
باشہ.
📍غرض از مزاحمت شبانہ
شما به چشم #شب_نامہببینید👌
⌛️تا فردا ظهر ان شاءالله
قبل از موعد نماز جمعه
در انتظار پیام ها و رجز های
انقلابےشما در دولت و شیعہ
خانه امام زمان هستیم✌️
برای محکوم ڪردن
فاجعه تروریستے #شاهچراغ
✅حتے شده یڪجمله کہ
حس میکنید رسالت شمارو
در تشویق هم وطنان برای
شرکت در #راهپیمایے
بہ ثمر میرسونہ.
🔰خادمان شما و سربازان
امام زمان عج تڪ بہ تڪ
پیامهای شما را از این تریبون
درفضای مجازیمخابره خواهند ڪرد.
📨 پل ارتباطی:
🆔 @shahidsadr313_313
💠 روزهاے #پراقتداری
در انتظار ایران ماست🇮🇷
📍 Eitaa.Com/Rasad_Nama
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
🌱هر یک از ما با مرگ روبرو خواهیم شد!
🌺بنابراین زندگی خود را هدر ندهید
و از فرصت های زندگی سپاسگزار باشید🙏🏻💛🥰
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
چھ زخمها کھ نخوردمـ من از فراق،بیا
بھ زخمـهاے دلمـ جز وصال،مرهمـ نیست...🍂
#امام_زمان 💫
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
بیرحمترینقطعھپاییزچنیناست
بارانبزند، شعربیاید، تونباشی 🙃🌧
#بیاپیدامونکندلبر
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
☔️]• یہ شب بارونــے بود.
فرداش حمید امتحــان داشت.
رفتم تو حیــاط و شروع ڪردم بہ شستن لبــاسها . . .
👕]• همینطــور ڪہ داشتم لبــاس میشستم، دیدم حمید اومده پشت ســرم ایستاده . . .
📝]• گفتم: اینجا چیڪار میڪنے؟
مگہ فردا امتحان ندارے؟
دو زانو ڪنار حــوض نشست و دستهاے یخ زدمو از تو تشت بیــرون آورد و گفت:
😓]• ازت خجــالت میڪشم، من نتونستم اون زندگے ڪہ در شــأن تو باشہ برات فــراهم ڪنم!
دخترے ڪہ تو خــونہ باباش با ماشین لبــاسشویے لباس میشستہ حالا نباید تو این هــواے ســرد مجبور باشہ . . .
💗]• حرفشو قطــع ڪردمو گفتم:
من مجبــور نیستم!
با عــلاقہ این ڪار رو انجام میدم.
همین قــدر ڪہ درڪ میڪنے، میفهـمے و قــدرشناس هستے برام ڪافیہ . . .
🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم سیـد عبدالحمیــد قـاضی میـرسعیــد
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
↲موفق میشی اگه :
•آروم بحث کنی☁️
•صبورانه کار کنی💜
•خلاقانه فکر کنی🍁
•صادقانه ببخشی ❄️
•بیشتر نفس عمیق بکشی🌞
•به اندازه کافی بخوابی🧬
•هوشمندانه بپوشی 💞
•جسورانه حرکت کنی😎↱
#خودسازی
#خودشناسی
#ایران_تسلیت
#شاهچراغ
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
عاشقانه های حلال C᭄
🌓🗞 🗞 #خادمانه سلام و ارادت✌️ شب همگے بخیر🌙 ✍رفقای پایگاه مجازی #رصدنما؛ الهےکہ اوضاع و احوالتون ر
#خادمانه
منتظرتونیم🙏
بقیه در حد یک بوق شریک خون بودند
شما هم در حد یک پیام شریک همبستگی باشید
✌️✌️✌️
آماده دریافت:
📝متن ها
👌رجز ها
📖اشعار
✊شعارها
⭕️پیام هاتون به اغتشاشگران
📸و تصاویر حضور در راهپیمایی
🆔 @shahidsadr313_313
💢 تمامیِ متون و شعارهای شما در کانال #رصدنما پست میشه👇
Eitaa.com/Rasad_Nama
Mohammad Motammedi - Mozhde Baran (320).mp3
8.93M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#محمد_معتمدی🎙
ایرانیانِ باستان همان هایے بودن ڪه هرگز بت نپرستیدن و همیشه پیروز بودن 😉
این بار هم با تڪیه به خداوند عزوجل رو سفید خواهیم بود ان شاءالله...(:😍♥️
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_دهم ] روز به روز بی حال و حوصله تر می شدم. ه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_یازدهم ]
از پارتی های کثیف بدم می آمد. دوست داشتم اگر خودم بانی مهمانی هستم فقط محیط شاد و پرهیجانی برای شرکت کنندگان مهیا کنم درست چیزی که خودم به آن احتیاج داشتم. خانه باغ فقط یک سالن بزرگ داشت و یک آشپزخانه. خیالم راحت بود که اتاق خاصی برای کثافت کاری بعضی ها مهیا نیست. از آن لحظه مدام چشمم به عقربه های ساعت مچی ام بود و لحظه شماری می کردم برای اتمام پارتی. اصلا به من خوش نگذشت و تمام حواسم به ساناز بود که توی مهمانی من باز هم سگش را به کسی نسپرد و خودش پی عیاشی نرود. انگار نگهبان خصوصی اش شده بودم. یک آن گمش کردم و به همه جا سرک کشیدم. آنقدر حالم بد بود و عصبی شده بودم که حال خودم را نمی فهمیدم. لیوان... را به زمین کوبیدم و شش دنگ حواسم را به اطراف جمع کردم. یک آن متوجه دستی به شانه ام شدم که تا روی رگ متورم گردنم به آرامی کشیده شد و صدایی مزخرف:
_ خوردی منو... چه خبرته همش دنبالم می گردی؟
با نفرت دستش را از گردنم جدا کردم و خودم را به مهزیار رساندم. میکروفن را برداشتم و گفتم:
_ مهمونی لو رفته. پلیس نزدیکه سریع اینجا رو ترک کنید.
به ربع ساعت نکشید که من تنها توی خانه باغ ماندم. درب را قفل کردم و از درب ورودی خارج شدم و در سکوت محض به آپارتمانم رفتم. هوای خانه سنگین بود. توی بالکن بودم که صدای جیر جیر پنجره و دخترک و ایستادنش به نماز توجهم را جلب کرد. ساعتم را نگاه کردم باز هم از نیمه می گذشت. پوزخندی زدم و به داخل اتاقم آمدم.
بدون هیچ رغبتی به ساعت دیواری اتاقم زل زده بودم و حوصله بلند شدن و کندن از تختم را نداشتم. سرم گیج میرفت. شب گذشته تا نزدیک صبح خوابم نبرده بود. خسته بودم از مهمانی نیمه تمام شده و بی محتوایی که صرفا جهت وقت گذرانی بود. فکر می کردم حالم خوب می شود. فکر می کردم تنوعی می شود بر زندگی کسالت بار و ویرانه ی تنهایی ام. چرا این روز ها اینقدر حس تنهایی خفه ام می کرد؟ من که از کودکی تنها بودم. مادربزرگ هم که چندسال پیش تنهایم گذاشت و باید به وضع خودم ثابت می شدم پس چرا این روزها اینقدر سایه شوم تنهایی را روی خودم و زندگی ام حس می کردم؟ از همان شب که غریبانه تا روز بعد بی حال افتاده بودم روحم تلنگر خورده بود و خوف تنهایی به عمق قلبم ریشه دوانده بود و هر لحظه بیشتر قلبم را می فشرد. باید کاری کنم. باید به خودم می آمدم. حسام همیشه تنها بوده و تنها می ماند. مگر تا چه اندازه می تواند این خفقان را تحمل کند؟ باید کمی حالم راعوض کنم اما نه مثل مهمانی پر دردسر و تهوع آور دیشب...
تلفنم زنگ خورد. طبق معمول تنها احوال پرس من افشین بود.
_ کجایی خوابالو؟
_ رو چه حسابی بهم میگی خوابالو؟
_ رو حساب صدای نخراشیده و کروکودیلیت. رو حساب کرکره مغازه بسته ت. رو حساب این لگنت که بیرون پارکینگ پارکه...
به عروسک من توهین کرد؟ اصلا چرا تو پارکینگ نیست؟ یعنی از دیشب بیرون بوده؟ عجب خریتی کردم حواسم کجا بوده؟ با صدای افشین به خودم آمدم.
_ مردی؟ درو باز کن پایینم.
دکمه آیفون را زدم و قبل از آمدن افشین به آپارتمانم آبی به دست و رویم زدم و منتظر روی مبل لم دادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_یازدهم ] از پارتی های کثیف بدم می آمد. دوست
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_دوازدهم ]
هوا رو به تاریکی می رفت که راه افتادم. همیشه رانندگی به من آرامش می داد. تصمیم داشتم تا جایی که میتوانم با عروسکم بتازم و کمی از تلاطم های ذهنم را سبک کنم. وسایلم خلاصه می شد به کوله پشتی ام که حامل وسایل شخصی ام بود و روی صندلی کنارم جا خوش کرده بود. شیشه را پایین زده بودم. هوا خنک بود و عطر بهار و بوی گل های محمدی باغ های دو طرف جاده در آن خنکی اول شب به مشام می رسید. کمی سرعتم را کاهش دادم و با تمام وجود بو کشیدم. مجموعه ای از باغ های گل که قطعا گذر از کنارشان در ساعت روز زیبایی چشم نوازی داشت اما حالا که هوا سورمه ای رنگ شده بود اکتفا کردم به ، به مشام کشیدن عطر هوای آن منطقه...
ساعت از نیمه گذشته بود که به ابتدای گردنه رسیدم. آخرین غذاخوری قبل از گردنه را که دیدم توقف کردم. تک چراغ درب ورودی روشن بود اما غذاخوری تعطیل شده بود. ساعت را که نگاه کردم از ۲ می گذشت. ناخودآگاه جیرجیر پنجره ی خانه ی قدیمی توی گوشم پیچید و دخترک در ذهنم تداعی شد که این ساعت شب روی ایوان به نماز ایستاده. لبخندی بی معنا روی لبم نقش بست که...
_ تعطیله پسرم
_ بله... متوجه شدم پدرجان. یه آب به صورتم بزنم میرم.
_ خواهش میکنم. گردنه میری؟
_ بله. ویلا دارم اون بالا...
_ الآن که گردنه خیلی سرده. کسی توی ویلا هست؟
_ نه... مدتیه خالیه.
_ الآن بری اونجا یخ میزنی که. چیزی هم برا خوردن نداری حتما.
_ وسیله گرمایشی داره. فردا بازم برمی گردم پایین مواد خوراکی تهیه میکنم.
_ حالا برو سر حوض آبی به صورتت بزن.
مثل یک پسر حرف گوش کن رفتم و شیر آب را باز کردم و دو مشت آب سرد به صورتم پاشیدم. پوست صورتم کرخت شد و خواب از چشمانم پرید. پیرمرد با دستمال دور گردنش مرا تعارف کرد که صورتم را پاک کنم.
_ دستتون درد نکنه خشکش نمیکنم که خواب از سرم بپره.
_ از من میشنوی امشب رو اینجا بمون. تازگیا توی گردنه خبراییه. ساعت از نیمه که میگذره دیگه امن نیست. کاری به اون بالا ندارم که پر از ویلاست و شلوغه. مشکل اصلی مسیر گردنه تا ویلاهاست.
_ چی شده مگه؟
_ راهزنا کمین می کنن. ماشینای مدل بالا رو هدف میگیرن در حال حرکت میزنن شیشه رو میشکونن. راننده های بی خبر هم پارک میکنن ببینن چی شده چرا شیشه شون خورد شده که یهو میریزن و میزنن و می برن. بیچاره ها خیلیا رو اینجوری سرقت کردن. ماشین تو هم که... اسمش چیه؟ من که دیگه این جدیدا رو نمیشناسم.
_ قابلتونو نداره "های لوکس"...
_ نمی تونم تعارفت کنم خونه م بیای زن و بچه م هستن و خونه م کوچیکه پسرم. غذاخوری هم که مال من نیست اجازه ندارم کسی رو راه بدم من فقط نگهبانم. اما میرم برات پتو میارم توی ماشینت امشبو سر کن. صبح که شد راه بیفت برو بالا هم تا شب ویلاتو گرم میکنی هم خدایی نکرده اتفاقی نمی افته.
با سکوت خود فهماندم که می مانم. ماشین را زیر چراغ ورودی غذاخوری پارک کردم و با آمدن پیرمرد آماده خواب شدم. پتو را دور خودم پیچیدم و درب ها را قفل کردم و با فکر اینکه روزی عروسکم را از دست بدهم خوابم برد
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
آقـای امـام رضـا [علیـه الـ🌿سلام]
ڪشـور غمـگیـ💔ن اسـت
در بغـل بگیـرید
و آرامـش کنید..
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦