eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - نماهنگ شاهچراغ.mp3
6.29M
↓🎧↓ •| |• . . حاجے صدامونو دارے؟ هوامون و چے؟ داعش رسید به شیراز! شاهچراغ و به خون ڪشیدن!🥀 رفتے و بے سر و پا ها همگی شیر شدند . . .💔! . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . ز تو کی کنار گیرم؟!🤨 که تو😌 در میانِ جانی ...💙 ❣ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_دوازدهم ] هوا رو به تاریکی می رفت که راه اف
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با همهمه و صدای ماشین های اطرافم بیدار شدم. سرو رویم بهم ریخته بود و تیغ آفتاب به چشمانم میخورد. از ماشین پیاده شدم و سر حوض سیمانی آبی به دست و رویم زدم. برس را از کوله ام برداشتم و موهایم را از شلختگی درآوردم. پتو را تا زدم و با خود به داخل غذاخوری بردم. پیرمرد از پستوی آشپزخانه بیرون آمد و املت های آماده را جلوی دست مشری های اندکش گذاشت. لبخندی زدم و کنار یک میز ایستادم. مهرش عجیب به دلم افتاده بود. با آن چهره رنج کشیده و نگاه مهربان و لهجه زیبا و محلی اش انرژی خاصی را منتقل می کرد. پیش دستی کرد و سلام بلندی نثارم کرد. _ سلاااام پسرم. خوب خوابیدی؟ پتو را به دستش دادم و مودبانه گفتم: _ خدا رو شکر پدر جان. بد نبود و ممنونم بابت پتو. _ خواهش میکنم. کره عسل، نیمرو یا املت؟ _ بی زحمت املت _ ای به چشم. همین الآن میارم برات. ما املت و نیمروهامون با تخم مرغ محلیه خیلی خوشمزه س. توی ذهنم حلاجی می کردم که چند روز بمانم و چگونه وقتم را بگذرانم که با آرامش به زندگی ام باز گردم؟ یکسال بود که پایم را به ویلا نگذاشته بودم. فقط کلید ویلا را یکبار به افشین داده بودم و با خانواده اش به آنجا رفته بود. دوست داشتم جای آرامی باشد. اوایل فقط سه ویلا بالای گردنه بود و رفتن به آنجا یعنی سکوت محض. اما از وقتیکه آنجا پر شده بود از ویلا و رفت و آمد مردم، دیگر آن آرامش قبل را نداشت این بود که خیلی کم دلم میخواست آنجا بروم. _ یخ نکنه باباجان. _ دستتون درد نکنه. با خوردن صبحانه و بدرقه پیرمرد راهی شدم. _ خیلی بهتون زحمت دادم. ممنون از مهمان نوازیتون _ خواهش میکنم. تو هم مثل پسرم میمونی دوست نداشتم اتفاقی برات بیفته. الآن اول برو شهر خریداتو بکن بعد راهی گردنه شو. بذار کمتر رفت و آمد کنی باباجان. از آنهمه محبت پدرانه دلم قنج رفت. چه خوب بود اگر کسی را می داشتم که اینگونه بی منت و چشم داشتی برایم دل می سوزاند و نگران احوالم می شد با خداحافظی راهی شهر و فروشگاه ها شدم. مایحتاج چند روزم را تهیه کردم و به سمت ویلا حرکت کردم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سیزدهم ] با همهمه و صدای ماشین های اطرافم ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] خدایا این گردنه حتما تکه ای از بهشت توست. مناظر بکر و چشم نواز آن باعث می شد از سرعتم بکاهم و خودم را غرق در زیبایی اطرافم کنم. جاده شلوغ بود و قطعا خبری از راهزنان نبود. پس با خیال راحت حرکت می کردم و محو این خیال انگیز شده بودم. چیزی تا ویلا نمانده بود کنار آبشار کوچکی که از لای چندتخته سنگ نه چندان بلند سرازیر شده بود توقف کردم و هوای پاک آنجا را به اعماق وجودم کشیدم. چرا اینهمه مدت از آن شهر و خانه کسالت آور و پر از تنهایی بیرون نزدم؟ میوه فروشی محلی در کنار آبشار صندوق های میوه اش را چیده بود و کاسبی می کرد. کمی میوه گرفتم و بازهم حرکت کردم. به ویلا که رسیدم ریموت را زدم و وارد حیاط شدم. ماشین را پارک کردم و قفل درب ورودی را باز کردم و با خریدهایم وارد ویلا شدم. همه جا مرتب بود اما گرد و خاک زیادی روی تک تک وسایل آنجا انباشت شده بود. وسایل را روی اپن گذاشتم و به سختی شومینه را روشن کردم. درست بود که فصل بهار هوا سرد نبود اما شبهای این بالا در هر فصلی غیر قابل تحمل بود و بدون استفاده از وسایل گرمایشی امکان نداشت سرما به عمق جان رسوخ نکند. یخچال را به برق زدم. درب یخچال را که باز کردم از بوی ماندگی محیط آن حالم بهم خورد. دوباره از برق درآوردم و شروع به شستن آن کردم. بعد وسایل را در آن جای دادم. ویلا را گرد گرفتم و خسته گوشه ی کاناپه ولو شدم. چشمم را که باز کردم عصر شده بود. چندساعت خوابیده بودم. صدای شکمم گرسنگی را به رخم می کشید. چند ساندویچ سرد آماده گرفته بودم. بعد از خوردن ناهار عصرگاهی ام تصمیم گرفتم بیرون بروم و کمی قدم بزنم. لباسم را عوض کردم و چادر ماشینم را که فراموش کرده بودم روی آن کشیدم و راهی شدم. هوا کم کم سرد میشد. از اکثر ویلا ها صدای شادی و قهقهه خنده می آمد. صدای جمعی شاد که حاصل دورهمی چندین نفر بود. این تنهایی چگونه به زندگی ام آوار شده بود که چنین غرق کرده بود مرا. تنگی آغوش تنهایی گاهی چنان روحم را میفشرد که حس خفگی می کردم. نفس کسی را بیخ گردنم حس کردم و با یکه ای برگشتم. _ ... میخوای؟ کمی با بهت نگاهش کردم و گفتم: _ چی داری؟ _ ... و .... و ..... _ دو شیشه ... _ آدرس ویلاتو بده میارم برات. _ همین الآن به خودم بده _ نمیشه نوکرتم. اینجوری روال کار من نیست لو میرم. _ پس مشتری نیستم. نمیخوام. _ اینجا فقط من دارم. پیدا نمیکنی _ مهم نیست. _ عه ما گفتن بود خودم را به ویلا رساندم و از حرص نوشابه ام را سرکشیدم. "عجب آدم کنه ای بود" تلویزیون را روشن کردم و ماهواره را تنظیم کردم و غرق شبکه های آنور آبی شدم. روی تکه فرش کنار شومینه خوابم برده بود که با صدای درب ویلا بیدار شدم. دیروقت بود و من اینجا کسی را نداشتم. چاقو را توی جیبم گذاشتم و با تردید درب را باز کردم. مرد جوان توی چشمم زل زد و کیسه پلاستیک را به دستم داد. _ این چیه آوردی؟ _ داش... ما مشتریمونو همینجوری از دست نمیدیم. _ من که گفتم نمیخوام. آدرس ویلامو از کجا آوردی؟ _ فرشته ها بهم دادن و قهقهه ی مضحکی زد. اخمم را درهم کشیدم و نگاهش کردم. _ بدغلقی نکن داش... حالشو ببر. من تو اون ماشین سفید میشینم تا پولشو بیاری. درب ویلا را محکم بهم کوبیدم و با پول نزد او بازگشتم. _ مکان پکان نمیخوای؟ همه جور دارم ها... قاطی پاتی. دم و دودی. خوش گذرونی... _ اهلش نیستم. دیگه هم این ورا نبینمت. _ ای به چشم. ماشین را با تیک آف از من دور کرد. آنقدر ذهنم درگیر شده بود که تا چند ساعت نتوانستم بخوابم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 پر می‌کشـم به سمـت ضـریحت🕊 که سالهـاست گـم کـرده‌ام کنـار حرم، قلـب خـویـش را💙 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» . خدا لَنعتسون تُنه . مَـ اثَلا اونَتم سیالت دایم سُده بوتم. 😢° اما پُست بابادونس بود.😭° 🏷● ↓ اثَلا : مثلا اونَتم :اومدم سیالت: زیارت ــــــــــــــــــــــــــــ🖤ـــــــــــــــــــــــــــ ‌ «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. 🍁'| |' .| . . 🍂•/نگرانم که در این بُحبُحه یِ آزادی نڪند از گرهِ عـشـقِ تو آزاد شـوم💔 پ.ن: ♥️•/ گـر این اسـارت است مـا بـہ آن خوشـیـم😍 |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: | 🖼 «1609» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
📩 سلام رفقای کانال عاشقانه های حلال✋ شبتون بخیر و عافیت ان شاءالله برای انجام نیازمند آشنابه کار هستیم در صورت توانمندی ما رو از حضورتون مطلع بفرمایید🙏 🆔 @jahadgar_enghelbi
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . . ^^يـک « صبـــح » دل انگيـز هـوا نـم نـم بــاران... مـن باشم و تــــو باشی و پـاييــزِ پريشـان! 🧡🍁🌧 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . امام صادق(علیه‌السلام):✨ زمانی که مؤمن مرتکب گناهی می‌شود،خداوند هفت ساعت به او مهلت می‌دهد؛اگر در این زمان توبه کند نوشته نخواهد شد…🌱 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . و من آمدنت را از نگاه پاییز <👀> میخوانم؛ و اگر تو قصد ماندن کنی <🍂> من برگ به برگ پاییز را زیر پاهایت خواهم ریخت، <✨> تا پاییز عشق زیبای ما را ببیند <🧡> و رنگ عشق به خود بگیرد... . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . بعد از چنـد مـ🌙ـاه انتظار خواستم خبر پــدر شدنشو بدم، اما وقتی از منطقہ اومد فـوراً رفت سراغ ڪارهای لشڪر و اعزام نیــرو... شب خستہ و ڪوفتہ اومد و رفت استراحت ڪنہ ولی خیلی تو فڪر بود. گفتم: محمود تو فڪر چی هستی؟ گفت: تو فڪر بچــہ‌ها ! خوشـ😍ـحال شدم و گفتم: تو فڪر بچہ‌ها؟ ڪدوم بچہ‌ها؟ هنوز ڪہ بچہ‌ای در ڪار نیست! گفت: ای بابا! بچہ‌های لشڪرو میگم. انگار آب سـ💧ـرد ریختہ باشن رو بدنم. با ناراحتی رفتم خوابیـدم و آروم آروم گریہ ڪردم. - فاطمہ خوابیــدی؟ -دارم میخوابم - چرا امشب اینقــدر ساڪتی؟ - چی بگم؟ - مثلا بگو دختــر دوست داری یا پســر؟🙃 خودمو جم و جور ڪردمو جوابشو دادم. اون هم نظــرشو گفت. اون شب ڪلی باهام حرف زد. تا خیالش ازم راحت نشد، نخوابیــد. 🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم محمــود ڪاوه . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . ۸ تا نصیحت که می‌تونه تورو موفق‌تر کنه :👇😍 🔹بیشتر کتاب بخون📖 🔹کمتر حرف بزن🙃 🔸رژیم سالمتری داشته باش🍱 🔸با آدم حسابی ها معاشرت کن😎 🔹ریسک پذیر تر باش🤩 🔹تا میتونی چیز های جدید یاد بگیر🤗 🔸یه تخصص رو یاد بگیر و ادامه بده!👌 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡ ‡ ‡ . . ✊🏻 چادر من علم من است .✌️🏻❤️ ●بـــــــــه●🇮🇷 ●نیـابــټ● ●عبـــاس●🇮🇷 ●عـلــــــم● ●میزنـــم●🇮🇷 . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
مداحی_آنلاین_چگونه_میمیریم_حجت_الاسلام.mp3
2.8M
↓🎧↓ •| |• . . و آرے،اگر شهیدگونه زندگے کنیم... شهید هم خواهیم مُرد...(: . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
[ ✌️🏼 ] 🔸امشب پروانه‌های استجابت از خانه حسن علیه‌السلام به آسمان می‌روند، انگار کریم دیگری پا به دنیا گذاشته، مردی از نسل حسن علیه‌السلام، که حریمش بوی حسین علیه‌السلام می‌دهد. خورشیدِ ری! چند قرن است که جهان ما تاریک است، دل خوش کرده‌ایم به دعاهای فرج، زیر قُبّه‌ی تو...🤲🏻 . . - اۍ‌ دلیلِ نفس‌های ما؛ بیا💚'' •|○ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . حسِ‌ خوبیه... ك قلبم تا ابد درگیرِ توعه! 🌸💍• ‌ . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
📩 سلام رفقای کانال عاشقانه های حلال✋ شبتون بخیر و عافیت ان شاءالله برای انجام نیازمند آشنابه کار هستیم در صورت توانمندی ما رو از حضورتون مطلع بفرمایید🙏 🆔 @jahadgar_enghelbi
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهاردهم ] خدایا این گردنه حتما تکه ای از به
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] خواب از سرم پریده بود. لیوان اول را پر کردم و ماهواره را روشن کردم. فیلم های آبکی فارسی وان را بیخیال شدم و تکرار فستیوال رقص رانگاه کردم. جذاب نبود و بینابین با رقاصه ها حرف می زدند و من زبانشان را درست نمیفهمیدم. با خوردن لیوان دوم به حیاط رفتم... با بوی تند لاستیک بیدار شدم. بینی ام چسبیده به لاستیک عقب ماشینم بود و بوی تند لاستیک مشامم را آزار می داد. تمام تنم کوفته بود و خشک شده بودم. کی اینجا افتاده بودم و خوابم برده بود... نمی دانم. خوف عجیبی تمام تنم را لرزاند و _ بهت نمیسازه مگه مرض داری میخوری؟ نگاهم را به رد صدا که از کمی بالاتر از سطح حیاط می آمد انداختم. چهره ی مضحکش را با موهای خرگوشی و روشنش قاب کرده بود و به طرز مسخره ای میخندید. لباس هم که فکر می کنم چیزی شبیه به لباس دوره گرد ها تنش بود. رنگی و پر از آویز و گردنبند های جورواجور. کمی چشمم را مالیدم و تکیه به تایر ماشین نشستم. _ ولی خودمونیم ها... خوب می رقصی و باز هم قهقهه ای زد. ترجیح دادم نگاهش نکنم و جوابی ندهم. خدا میداند از سر بد مستی چه غلطی کرده بودم. چقدر تنها بودم و چقدر غرق حماقت شده بود. _ حالا چند ... زده بودی؟ خیلی دوزش بالا بوده. قرص بود یا... قبل از اینکه ادامه دهد بلند شدم که به داخل بروم و به مزخرفاتش گوش ندهم. از همان بالکنی که توی آن نشسته بود"ویلای کناری ام" داد زد _ اینه دستمزد مراقبتم؟ از دیشب که... نه دروغ گفتم. دیشب که غش کردی من با کلی خنده رفتم خوابیدم چون شاهد هنرنماییات بودم اما صبح اول وقت نشستم تو این بالکن سرد که آقا به هوش بیاد پیشی نخوره تو رو... و وحشیانه خندید. تحمل نکردم و تلو خوران به داخل رفتم و درب را محکم به هم کوبیدم. از دست خودم کفری بودم و خدا می داند دیشب چه کار کرده بودم که سوژه ای برای مسخره شدن توسط این عفریطه شده بودم... این چه بلایی بود که داشت تمام زندگی ام را می بلعید. چرا اینقدر فکر و خیال تنهایی ام ترسناک تر از اصل تنهایی سیاهم بود؟ این چه مدل زندگی بود؟ چرا سرنوشت من باید اینگونه رقم می خورد؟ چرا هیچکس را نداشتم الا خودم؟ این ترس چه بود که اینقدر برایم رعب انگیز و خفقان آور شده؟ انگار سایه ی مرگ بر زندگی ام چنبره زده و هیچ رقمه دست بردارم نیست. شاید هم مرگ می توانست مرا از تنهایی درآورد و به بقیه ملحقم کند... من که اینهمه دلتنگشان بودم و مشتاق دیدارشان پس چرا حالا ترس تنهایی و مردن در تنهایی دست از سرم برنمی داشت؟ انگار فراری بودم از مرگ و راضی بودم به همین زندگی بی پایه و گذری. تحمل آن محیط و بازهم تنهایی ویلا را نداشتم. من... حسام... حسامی که سکوت تنهایی اش را با هیچ چیز عوض نمی کرد، حالا مثل بچه ای که از غول خیالی اش به آغوش مادرش فرار می کرد، داشتم از غول تنهایی ام فرار می کردم اما مادری نبود که به آغوشش پناه ببرم. باز هم تنهایی بود که حریصانه بغل وا می کرد و مرا درخود حل می نمود. از تنهایی ویلا می خواستم فرار کنم و به آغوش تنهایی آپارتمانم بروم. وسایلم را جمع کردم. درب ویلا را قفل کردم و با صدای مضحکش بدرقه شدم. «بودید حالاااا جناب رقاص» ماشین را به پرواز درآوردم و دل به جاده سپردم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پانزدهم ] خواب از سرم پریده بود. لیوان اول ر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] نیمه شب بود که به آپارتمانم رسیدم. خسته بودم اما چشمانم از بی خوابی خشک شده بود. توی آینه که نگاه کردم رگ های ریز و سرخ از سفیدی چشمانم پیدا بودند که بیرون زده بودند. انگار زیر چشمم کمی گود و سیاه شده بودبا خودم چه کرده بودم؟ چرا هیچ جایی آرام و قرار نداشتم؟ چه بلایی سر روحیه لاقیدم آمده بود؟ من که سالها بود با تنهایی ام کنار آمده و لذت می بردم. چرا یکباره احساس لذتم تبدیل به ترس و بی قراری شده بود؟ ساعت از ۴صبح می گذشت آبی به صورتم زدم و لباسم را عوض کردم. بوی آشغال های مانده توی آپارتمان را گرفته بود پنجره ها را باز کردم. درب بالکن و پنجره اتاقم را هم باز گذاشتم و روی تختم ولو شدم. خوابم نمی برد. فکر و خیال بیچاره ام کرده بود. شانه به شانه شدم اما بی فایده بود. صدای اذان صبح از مسجد محله بلند شد همراه نسیمی که می وزید به خانه ام آمد. حس عجیب و غریبی وجودم را گرفت. نمی دانم چه بود اما سبکی خاصی تنم را به آغوش کشید. چشم که باز کردم ساعت از ۱۵ می گذشت. باورم نمی شد اینقدر راحت خوابیده باشم. بدنم درد می کرد. موهایم ژولیده و به هم چسبیده بود. یک راست راهی حمام شدم. گرسنگی داشت توی حمام بی حالم می کرد. سریع دوش گرفتم و سراغ یخچال رفتم. به غیر از نیمه شیشه ای مربا و کمی کره و دو کیسه میوه ی پلاسیده چیزی در آن نبود. مربا را بیرون آوردم و با قاشق به جانش افتادم کمی که جان گرفتم لباس پوشیدم و راهی نزدیکترین غذاخوری شدم. تایم غذا نبود و اکثرا یا کرکره را پایین کشیده بودند و یا غذای تازه نداشتند. ناچارا منت فلافلی دوره گردی را که اکثرا توی محله سر کوچه ای می ایستاد را کشیدم. دلم غذای گرم می خواست وگرنه سوپر مارکت پر بود از ساندویچ های سرد و سالاد و کنسروهای بسته بندی شده و تنقلات هیولا سیر کن.... با چنان لذتی پنجمین ساندویچ فلافل را گاز میزدم که انگار از قحطی زدگان بودم. دوتا نوشابه گرم هم روی فلافل ها ریختم و دوبرابر پول را به مرد دوره گرد دادم. _ بنازم به مشتری باحالی مث تو داااش چیزی نگفتم و پیاده مسیر خانه را برگشتم. خانه هنوز بوی گند آشغال می داد. تلفن را برداشتم که به شرکتی زنگ بزنم اما مثل برق گرفته ها یادم افتاد که عهد بسته بودم دیگر کارگر نظافت چی نگیرم و خودم خانه را تمیز کنم. پوفی کشیدم و ناراضی از عهدم دست به کار شدم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 مـی پـری در آسـمان هشـتمین بیـت غـزل بـال هـایت را نکن انکار، فـکرش را بکـن! ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» . مَ با مامانی و بابایی لفتم امامشاده اونجا کلی با مهرا بازی کلدم و دوست پیدا کلدم😍🤓 داستیم بازی میکلدیم یوهویی آدم بده ترسناک بود تفنگ اسباب بازیسو اوورده بود ولی خیلی صدا میداد من تلسیدم😢😢😭 بابایی بگلم کرد فَلال کردیم ولی دوشتم که باهاش بازی کرده بودم از شکمش خون اومده بود😭نپهمیدم چلا...ولی هنوز منتظلم بیاد بازم باهم بازی کنیم...(:💔🥺 🏷● ↓ امامشاده:امامزاده فلال:فرار ــــــــــــــــــــــــــــ🖤ـــــــــــــــــــــــــــ ڪودكے كہ نادیدھ گرفته می‌شود بعد از مدتی ڪشف مےڪند كه اگر دیگران را آزار بدهد، می‌تواند مورد توجه قرار گیرد. به همین خاطر دست به رفتارهای منفے‌ می‌زند که ناشی از بی‌توجهی والدین به رفتارهای مثبت ڪودڪ است.. تشویق به اندازه بسیار مهم است! .. .. «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . ♦️ نتیجه نهایے نظرپرسے(شماره 1) 👁‍🗨 تعداد بازدید نظرپرسے: 1.1k 🔹 سوال : ▫️مهم‌ترین پیامد حملات ایران به مواضع گروه‌های تجزیه‌طلب در کردستان عراق را چه می‌دانید!؟ 📌 گزینه با بیشترین تعداد رأی: ✔️ افزایش اعتباربازدارندگی ایران در مقابل اقدامات تحرک آمیز همسایگان 🌀 مشاهده نظرپرسے(شماره1) 🌀 تحلیل نتیجه نظرپرسے(شماره1) . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
|. 🍁'| |' .| . . 👀/ دیده‌ام کرده به روی تو🍃 مقابل شب و روز📆 🌙🌞/ مَه و خورشید به رخسار نکویت💚 نرسد...✋ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: | 🖼 «1610» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . 🙃💚بیا ﺑﺎﻭﺭﮐﻨﯿﻢ ﺩﻧﯿﺎ برای زندگی زیباست 🌍💙ﺯﻣﯿﻨﺶ ﻫﺴﺖ 🌬🤍ﻫﻮﺍﯾﺶ ﻫست 🕊♥️ﺧﺪﺍﯾﺶ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﺎ . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫