عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_پانزدهم ﴾﷽﴿ سوزش بدے از دستم احسـاس میکنم...آرام چشمم را باز م
🍃📝
#عشقینه
#مسافر_عاشق💚
#قسمت_شانزدهم
_آآآآآآییییییییی محمــــــــد دست نزن بہ دستمممم درد میـکنــــــــــــہ
_آخ آخ ببخشید...معذرت میخوام...چیکارش کنم؟نازش کنم خوب میشہ؟!!!
_نـخیر نمیخوام...برو اونورو بگیر!
میخندے و آن یکے دستم را میگیرے...نمے دانم چرا اصلا میلے بہ خندیدن ندارم
همـش پر از اضطراب و ترسـم ، ترس از دسـت دادنت...
یڪ لحظہ کہ از پیشمـ میروے دلم هزار راه میرود و وقتے باز میبینمت آرام میشوم...همـان چند ثانیہ ای کہ پـیش پزشڪ رفتے و برگشتے حـس کـردم کہ نکـند از دستت بدهم!
واے بہ حال و روزم وقتے قرار است از پیشـم بروی...
امـا تو! مدام میخنـدے...خیلے خوشـحالے...
از خنده ها و خوشحـالے هایت حرصم میگیرد! انگار از اینکہ میخواهے بروے شادی!
چـقدر زمـان کم است...فقط...۱۵روز؟!
هنـوز یـک ماه هم از آمدنـت نگذشتہ...
آخـر چـرا؟!چـــرا؟!!
بازویم را میگیـرے و از بیمـارستان خارج میشـویم مـرا سوار تاکسی اے میکنے و خودت هم کنارم مینشینی
در راه مے گویم : میشہ بریم حرم؟
_با این حالـت؟!
_بریم دیگہ...خوبم
_اول یکـم استراحت کن میریم
_عہ...تو این دو روزی کہ اومدیم فقط یڪ ساعت زیارت کردیم...
_اصـرار نکن نمیشہ
دیگـر داشت گریہ ام در مے آمد! آنقدر لج داشتم کہ همہ چیز روے اعصابم بود...
حتے بہ ماشینمان کہ در ترافیڪ مانده بود هم ایراد میگرفتم با نالہ گفتم : اذیت نڪن...بریم دیگہ...من حالم خوبــــہ
کلافہ میگویے : خیلے خب میریم میریم!
و بعد بہ راننده مسیر جدیدمان را میگویے
سـرم را بہ سمت پنجره مے چـرخانم
دسـتت را روے دستانم میگذارے و با صدایے آهستہ در گوشـم میگویے : واے بہ حال من...اگہ ایـن بچہ مثل تو شہ!!!
چــــــــــــــــــــے؟!!!!!!!!
با تعجـب نگاهت میکنـم از حالـت چهره ام خنده ات میگـیرد میگویی : تعجـب کردے؟!
نگاهے بہ راننده میکنم و سـرت را پایین مے آورم در گوشت میگویم : چـرا چرت و پرت میگے؟!!!!بشـنوه چے؟!!!
بعد با چشمم بہ راننده اشاره میکنم
نگاهے گذرا بہ او میکنے و با لبخند میگویے : خـب دیگہ!
حـرف هایت مشکـوک اند!یعنـے چہ؟!!!
نڪند...نڪند کہ...
با تعجـب و اندکے ذوق بہ چشمـهایت زل میزنم و میگویم : یعـنے...یعنـے...
سـرت را بہ علامت تایید تڪان میدهے و می خندے!
از هیـجان دسـتانت را محکـم میفشارم و می گویم : شوخے میکنے؟!
ابروهایت را بالا مے اندازے و جواب میدهے : نوچ!
آنـقدر انرژے میگیرم کہ دوست داشتم خودم را از پنجـره ے ماشین پایین بیاندازم!!
با صداے نسبتا بلندے میگویم : مــــحــــمــــــــد؟؟؟؟!!!!راسـت میگے؟!!!
انگـشت سبابہ ات را جلوے دهانت میگیرے و با اشاره بہ راننده میگویی : هیـــــس! آروم باش...
لبخندت پر رنگ تر میشود و با محبت بہ چشم هایم نگاه میکنے
از هیجـان و خوشحالے نمیدانم چہ کار کنم؟!!
آنقدر خوشـحال میشـوم کہ همہ چیز را فـراموش میکنـم تمــامشان را...
از ماشیـن پیاده میـشویم...دسـتت را میگیرم و با ذوق تـاب میدهم
خنده ات میگیرد و میگـویے : بچہ شدی؟!
حتے دیـگر درد جـای سرمم را هم فـراموش میکنم
آنقدر سرحالم کہ اگر ڪسے نداند فکر میکند داروے انرژے زا بہ من داده اند!!
باورم نمیـشود ڪہ دارم مادر میشـوم...مـادر فرزند تو!!
واااااااے محــمــدم!فڪرش را بڪن...چقدر زندگے مان شیرین تر میشـود!
با هم بہ سمت حرم میرویم...دیگر هوا تاریڪ شده و چراغ مغازه ها و بلوار ها شـهر را روشن میکند
با ذوق میگـویم : از کجا فهمیدے؟دکتر گفت؟
_اهوم...البتہ یہ چیز دیگہ ام گفت!
_چے؟!
_گفت بہ مامانش بگم اینقد لجبازے نکنہ و بہ حرف آقاش گوش کنہ
با شوخے بہ دستت میزنم و میگویم : خـب حالا باباے بداخلاق!
از لقبے کہ بهت داده ام خوشـت مے آید!مے خندے...صداے خنده هایت تمام دردهایم را درمان میکـند!
از خنده هایت من هم میـخندم...
راستے تکیہ گاهم!
چہ مراعات نظیر زیبایے ساختہ ایم
مـن و تو و کودک در راهمان...!
🖊••بھ قلــم:
••مریـم یونسے
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃📝
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_پانزدهم فاطمه گفت: خدا رو شکر - خدا رو شکر؟... واقعا دوست ندا
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_شانزدهم
بهتون بگم... من.... من برای مرگ خواهرتون متاسفم.... اون دختر خوبی بود و برادر من لیاقت زندگی با اون رو نداشت... متاسفم که همه چیز این طوری خراب شد...
فاطمه چیزی نگفت، تنها سری تکون داد و رفت
و نگاه حسرت بار محسن به سیاهی چادری دوخته شد که هر لحظه دور تر و دورتر میشد، محسن از همون زمانی که ساجده با برادرش ازدواج کرد از فاطمه خوشش اومده بود، اما با کارایی که برادرش میکرد مطمئن بود که رسیدن به فاطمه براش یک آرزو باقی میمونه، گرچه تلاشش رو کرد و حتی به خواستگاریش هم رفت، اما نشد... محسن به فاطمه نگقت که مهران یک ماه از مرگ ساجده نگذشته با دختر عموش ازدواج کرد، دختر عمویی که دودمان اونو و خوانوادش رو به باد داده بود و بیچارشون کرده بود، اینم نگفت که مادرش هر روز میگه آه ساجده ما رو گرفت که این دختر گیرمون اومد... نگفت چون گفتنش چیزی رو عوض نمیکرد،نه آدمی زنده میشد و نه آرزویی برآورده...
فاطمه توی تاکسی نشسته بود و با خودش فکر میکرد، به خاطر وجود محسن فرصت نکرده بود سر قبر ساجده بشینه و با خواهرش درد و دل کنه، از حرفهای محسن عصبانی بود، همش با خودش میگفت: متاسفی؟!!! اون زمانی که از دستت بر میومد کاری کنی متاسف نبودی، حالا متاسفی؟!!!
چشماشو بست و خاطرات گذشته رو مرور کرد...
***
روز عروسی ساجده قشنگترین روز دنیا بود، هم برای فاطمه که 14 سال بیشتر سن نداشت و از اون همه زرق و برق عروسی و مهمونها به وجد اومده بود، هم برای خواهرش که به طرز بسیار زیبایی توی لباس عروسی میدرخشید و بعد از مدتها تلاش به عشقش رسیده بود.
ساجده دو سالی بود که با مهران دوست بود اما خانوادش اجازه نمیدادند این دوتا با هم ازدواج کنند، پدرش با شناختی که از خانواده مهران داشت راضی نمیشد دختر دسته گلش رو بسپاره به اون خانواده پول دار اما بی فرهنگ ،بالاخره اونقدر ساجده و مادرش اصرار کردند که پدر راضی شد .
اما خوشی و زیبایی و اون همه شور و نشاط عشق فقط دو ماه دووم آورد، با وجود علاقه ای که مهران و ساجده به هم داشتند، اما ساجده درک نکرده بود که با چه کسی ازدواج کرده، ازونجایی که خودش توی خانواده با فرهنگ و مبادی آدابی بزرگ شده بود انتظار داشت شوهرش هم همون طور رفتار کنه، اما مهران در خانواده دیگه ای بزرگ شده بود، برای مهران دستور دادن به زنش یا حتی بدتر از اون کتک زدنش یک عمر عادی بود .
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_پانزدهم🤩🍃 چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام … – متین جان … م
[• #عشقینه💍 •]
#تمام_زندگے_من↯
#قسمت_شانزدهم🤩🍃
دیگه نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … یه سال تموم خون دل خورده بودم اما حالا کارش به جایی رسیده بود که می خواست من رو جلوی بقیه، نما نما کنه …
همون طور که به دیوار تکیه داده بودم، چند لحظه چشم هام رو بستم … پشت سر هم حرف می زد اما دیگه گوش نمی کردم …
– خدایا! خودت گفتی اطاعت از همسر تا جایی درسته که گناه نباشه … اما از اینجا دیگه گناهه … دیگه قدرت صبر کردن و لبخند زدن ندارم … من قدرت اصلاح شوهرم رو ندارم…
چشم هام رو باز کردم و رفتم توی اتاق … بدون اینکه حرفی بزنم و خیلی جدی … کت و شلوار رو برداشتم و زدم به چوب لباسی و روش کاور کشیدم … برگشت سمتم …
– چکار می کنی آنیتا؟ … مگه بهت نگفتم این رو بپوش؟ …
– چرا گفتی … منم شنیدم … تو همون روز اول دیدی من چطور آدمی بودم … من همینم … نمی دونم امل یعنی چی … خوبه یا بد … اما می دونم، هرگز حاضر نمیشم این طوری لباس بپوشم … آرایش کنم و بیام بین دوست های تو … و با اون زن ها که مثل … فاحشه های اروپایی آرایش می کنن؛ رفت و آمد کنم …
حسابی جا خورده بود … باورش نمی شد … داشتم برای اولین بار باهاش مخالفت می کردم …
گریه ام گرفته بود …
– همه چیز رو تحمل کردم … همه چیز رو … اما دیگه این یکی رو نمی تونم …
دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم …
•
•
ادامھ دارد...😉💚
•
•
نـویسندھ:
شهید سیدطاها ایمانے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
[•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_پانزدهم🦋🌱 حق داره،ارشیا حق داره!من بهش قول داده بودم. _چه قولی
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_شانزدهم🦋🌱
فریبا مجبور شده بود با شوهرش بچه را بردارد و بزند بیرون تا آرامش به فضای محضر برگردد یا شاید هم به جان بی قرار ارشیا!
بعد از چند دقیقه و همزمان با تمام شدن امضاهای بی سر و ته،با ریحانه تماس گرفته و گفته بود:
_ریحانه جان منتظر ما نمونید که عجیب شانسمون زده امروز!فرنوش رو داریم می بریم پیش دکترش
_چرا؟بدتر شده؟
_نه تو دلواپس نشو بیخودی.یکم تب داره نگرانم اینجوری خیالم راحتتره اگه دکتر ببینش،ترسیدم به ارشیا زنگ بزنم والا!گفتم به خودت بگم
_ترس؟
_بگذریم حالا....ریحانه جونم فقط ببخشید،که نشد باشم تو لحظه های قشنگت
_این چه حرفیه،بچه واجب تره.مراقبش باش
_فدای تو عروس مهربون،خوشبخت بشی عزیزم
و همین که قطع کرد صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_فریبا بود؟
_بله...
_نمیاد نه؟
نگاهش کرد،این رویا بود یا کابوس؟!بین زمین و آسمان دست و پا می زد.بعد ترها جای فریبا می بود یا ...
با بغض پنهانی که خیلی هم بی دلیل نبود پاسخ داد:
_داره میره دکتر
مطمئن بود چیزی جز نگرانی،لحظه ای در سوال بعدی ارشیا پنهان نبود،دقیقا چیزی مثل بغض خودش!
_بچه خوبه؟!
_آره فقط می خوان خیالشون راحت بشه
و نفسی که مردانه بیرون فرستاد. متعجب شدنش البته طولی نکشید؛ارشیا انگار امضای بند نانوشته ی آخر را شفاهی می خواست!
_قول و قرارمون که یادت می مونه،نه؟
دوباره و سه باره از هم فرو پاشید،به چهره ی دلواپس خانم جان و صورت خندان ترانه که نگاه کرد دانست باید تردیدها را پس و پیش کند!سری به تایید تکان داد و امیدوار بود قطره اشک کوچکی که روی انگشت های گره خورده اش چکیده را کسی ندیده باشد ..
دست های چروک خورده ی زری خانوم دست سردش را گرفت.
_هیچ وقت انقدر آشوب ندیده بودمت
_نباید با وکیلش قرار میذاشتم،ارشیا ناراحته ازم میگه دودوتای حساب کتاب کاری رو نباید با زن و زندگی جمع کرد.
_حرفش بی حساب نیست
_نیست که دلم آشوب شده،اما باید می فهمیدم چه به سرش اومده یا نه؟من زنشم!اون خودداره و بروز نمیده ولی منم حق دارم بدونم چه خبره کنار گوشم
_پرسیدی و نگفت؟
چه سوال سختی بود!در واقع کمترین کاری که می کردند حرف زدن بود نه او می پرسید و نه ارشیا
_نه
_حالا مردت فکر و خیال کرده که بی اعتمادش کردی پیش دوستش؟
_شما که نمی دونید حاج خانوم،اون کلا از همکلام شدن من با دوستا و همکاراش متنفره چون...
_حق داره مادر،یه چیزایی خانم جان خدا بیامرزت بهم گفته بود از اخلاق و منش و شرایطش،ندیده و نشناخته نیستم که.
شوهرتم بعد از اینهمه وقت زندگی زنش رو می شناسه!لابد همه حرفش اینه که کاش از خودش می پرسیدی از دلش در بیار مرد جماعت،موم دست زنه اگه زن
هرچند سعی می کرد مثل همیشه محکم بماند و گوش شنیدن باشد فقط،اما بغضی که هدیه ی سر عقدش بود هنوز بیخ گلویش جا خوش کرده بود و شاید حالا نیشتر خورده بود که سرتق بازی در می آورد برای سر وا کردن!ناغافل پرید وسط حرفش و گفت:
_اگه زن اجاقش کور نباشه....زن نیست؟!
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پانزدهم ] خواب از سرم پریده بود. لیوان اول ر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شانزدهم ]
نیمه شب بود که به آپارتمانم رسیدم. خسته بودم اما چشمانم از بی خوابی خشک شده بود. توی آینه که نگاه کردم رگ های ریز و سرخ از سفیدی چشمانم پیدا بودند که بیرون زده بودند. انگار زیر چشمم کمی گود و سیاه شده بودبا خودم چه کرده بودم؟ چرا هیچ جایی آرام و قرار نداشتم؟ چه بلایی سر روحیه لاقیدم آمده بود؟ من که سالها بود با تنهایی ام کنار آمده و لذت می بردم. چرا یکباره احساس لذتم تبدیل به ترس و بی قراری شده بود؟ ساعت از ۴صبح می گذشت آبی به صورتم زدم و لباسم را عوض کردم. بوی آشغال های مانده توی آپارتمان را گرفته بود پنجره ها را باز کردم. درب بالکن و پنجره اتاقم را هم باز گذاشتم و روی تختم ولو شدم. خوابم نمی برد. فکر و خیال بیچاره ام کرده بود. شانه به شانه شدم اما بی فایده بود. صدای اذان صبح از مسجد محله بلند شد همراه نسیمی که می وزید به خانه ام آمد. حس عجیب و غریبی وجودم را گرفت. نمی دانم چه بود اما سبکی خاصی تنم را به آغوش کشید. چشم که باز کردم ساعت از ۱۵ می گذشت. باورم نمی شد اینقدر راحت خوابیده باشم. بدنم درد می کرد. موهایم ژولیده و به هم چسبیده بود. یک راست راهی حمام شدم. گرسنگی داشت توی حمام بی حالم می کرد. سریع دوش گرفتم و سراغ یخچال رفتم. به غیر از نیمه شیشه ای مربا و کمی کره و دو کیسه میوه ی پلاسیده چیزی در آن نبود. مربا را بیرون آوردم و با قاشق به جانش افتادم کمی که جان گرفتم لباس پوشیدم و راهی نزدیکترین غذاخوری شدم. تایم غذا نبود و اکثرا یا کرکره را پایین کشیده بودند و یا غذای تازه نداشتند. ناچارا منت فلافلی دوره گردی را که اکثرا توی محله سر کوچه ای می ایستاد را کشیدم. دلم غذای گرم می خواست وگرنه سوپر مارکت پر بود از ساندویچ های سرد و سالاد و کنسروهای بسته بندی شده و تنقلات هیولا سیر کن.... با چنان لذتی پنجمین ساندویچ فلافل را گاز میزدم که انگار از قحطی زدگان بودم. دوتا نوشابه گرم هم روی فلافل ها ریختم و دوبرابر پول را به مرد دوره گرد دادم.
_ بنازم به مشتری باحالی مث تو داااش
چیزی نگفتم و پیاده مسیر خانه را برگشتم. خانه هنوز بوی گند آشغال می داد. تلفن را برداشتم که به شرکتی زنگ بزنم اما مثل برق گرفته ها یادم افتاد که عهد بسته بودم دیگر کارگر نظافت چی نگیرم و خودم خانه را تمیز کنم.
پوفی کشیدم و ناراضی از عهدم دست به کار شدم
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_پانزدهم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شانزدهم ]
مقابل ویلایی توقف کرد ؛
نمای ساختمان و مدل معماریش جان می داد
برای عکاسی !
با خنده گفت :
راحت ذوق کن ؛
مراعات منو نکن تو ،حالا داخلش دیدنی تره !
پشت چشمی برایش نازک کردم ! و راه افتادم .
با ملایمت بازویم را در دست گرفت:
زشته تنها بریم!
در دلم گفتم:
به خیر بشه فقط امشب همین !
یکی از هم کلاسی هایمان که می دانستم از دوستان نزدیک سعید است جلو آمد :
سعید جان منتظر می شدی فردا می اومدی
بعد هم سمت من برگشت : خوش اومدین بانو!
سعید جوابش را داد :
همراه داشتم خب !
با لبخند مجبوری تشکر کردم!
سارا را دیدم و آرام به طرفش رفتم ؛
سمت اتاقی مرا برد !
مانتو و شالم را در آوردم و دستی به موهایم کشیدم!
بعد با هم رفتیم سمت جایی که سعید نشسته بود
سارا به طرف سرم خم شد :
چشم و چراغت هم اومده که !
با تعجب به اطراف نگاه کردم:
کی رو میگی ؟!
_ ضایع نکن ! خودش داره میاد جلو !
با همان پاشنه های ده سانتی اش به طرفمان آمد ، یکی نیست بگوید مجبوری؟! :
سلام سارا جان و ریحانه جان
سارا جوابش را داد و من هم سری برایش تکان دادم
روی یکی از صندلی ها نشست ؛ دستی به موهای کوتاهش کشید و با ناز ادامه داد :
بچه ها می گفتن همراه سعید اومدی؟!
بعد اون اتفاق چه عجب ؟!
گیس کشیدن و خفه کردن را برای این موقع ها گذاشته بودند ، نه ؟! نفسم را پر حرص بیرون دادم :
حل شد دیگه!
بالاخره سعید به سمت ما برگشت ،
از صمیمیتی که چشم و چراغم با سعید حرف میزد ، حرصم می گرفت !
طرف اتاق رفتم و سری به گوشیم زدم ،
بهتر از این بود ور دل نسترن جان بنشینم که !
بعد هم دوباره برگشتم ، با دیدن صحنه مقابلم خاطرات آن روز دوباره برایم تکرار شد ،نسترن داشت برای سعید میوه پوست می کند و با خنده حرف می زدند !
آن دورهمی مانند فیلمی صد ثانیه ای جلوی چشمانم ظاهر شد و برای خودم مرورش کردم:
""" نسترن جلو آمد و با سعید دست داد ، برای من قابل هضم نبود این کارش، برای سعید چشم و ابرو آمدم و او هم شانه بالا انداخت! تا آخر مهمانی ور دل هم بودند، من هم فقط تماشاگر بودم؛همین که دست در دست هم مقابل میز شام دیدمشان ، نفس کشیدن انگار یادم رفت !
کسی که ادعا می کرد دوستم دارد چرا باید سر میز شام با نسترن دست در دست بود! اصلا برای چه دست هم را گرفته بودند؟
من این وسط نقش چغندر را داشتم آیا؟! با حرص حاضر شدم ، در این بلبشو و هیاهو گریه برای چه بود؟!
سعید مقابلم ایستاد : کجا میری ؟
_ برو کنار !
بازویم را گرفت:
این کار ها یعنی چی ریحانه ؟! چیشده ؟!
کسی کاری کرده ؟!
با عصبانیت گفتم :
اره خودت!
_یه کم آروم تر ! چه خبره ؟! بگو چیشده؟!
بدون توجه به افرادی که داشتند
کم کم حواس جمع می شدند
به مکالمه مان ادامه دادم :
تازه می پرسی چیشده ؟!
هی سارا گفت دنبال این پسره نرو ها!
هی گفت: سعید یه سر داره و هزار سودا !
من خر گوش نکردم ، فکر کردم آدمی! فکر کردم همه دارن دروغ میگن إلا تو ! جز به من و نسترن دیگه برا کیا عشقم و عزیزم خرج میکنی؟! خجالت نمیکشی تو؟!
اخم کرده بود ، دستش رو شده بود! :
اولا من انقدر هام ولخرج نیستم !
دوما مگه اشکالی داره ؟!
نسترن یه دوست معمولیه عین خیلی های دیگه !
زبانم بند آمده بود مقابل وقاحتش ! :
دوست معمولی؟!
همه دوست های معمولی تو دخترن ؟! همشون ور دلت میشینن؟! دست همشون رو می گیری تو ؟!
خاک بر سر منِ ساده ! دلخوش کی بودم این چند ماه ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پانزدهم لحظه ای که حوریا شش سنگ مزار یکسان را در کنار هم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_شانزدهم
حاج رسول روی مبل دراز کشیده و اکسیژن به دهانش، نفس هایش را تنظیم می کرد. افشین خانه را روی سرش گذاشته بود. در حال چیدن سفره و کمک به حاج رسول که بتواند از روی مبل بلند شود و کنار سفره بنشیند، گفت:
_ حاجی می فهممت. تازه فهمیدی حسام کیه و چه هیولاییه که کارت به این کپسول اکسیژن کشیده. نگران نباش حاجی... کم کم به این غول عادت میکنی. چه میشه کرد دیگه... مال بده و بیخ ریش صاحابش. حسام که صاحاب نداره پس میفته به بیخ ریش شما...
و قهقهه ای زد و حاج رسول بی جان می خندید. شمرده شمرده گفت:
_ اتفاقا دیدن حجم صبر و مردونگیش منو از پا درآورد.
و با یادآوری مزار گفت:
_ با دیدن اون سنگ مزارها واقعا ته دلم خالی شد برای این پسر. خدا رحمتشون کنه، کم داغی نکشیدی حسام جان.
و حسام سر به زیر و بی صدا زوم گل های سفره شده بود. غذاها که پخش شد حاج رسول گفت:
_ قبل از خوردن غذا برای خانواده حسام یه فاتحه قرائت کنید.
حمدوسوره که قرائت شد حاج رسول گفت «بسم الله»
افشین با لحن شوخی گفت:
_ خب این غذا که خیرات شد. پس... شیرینی نامزدیت می مونه برا یه وقت دیگه.
و موذیانه خندید و جمع را به خنده وا داشت. حسام می خواست به او جواب دهد که حاج رسول گفت:
_ از این لحظه کسی حرف شیرینی نامزدی رو پیش بکشه با من طرفه.
و دوباره همه خندیدند و افشین دستش را به حالت تسلیم بالا گرفت. بعد از شام حال حاج رسول بهتر شده بود و به پیشنهاد النا همه برای خیابان گردی حاضر شدند. حاج رسول و حاج خانم منزل ماندند و خستگی را بهانه کردند و آنها را با هم راهی خوشگذرانی کردند. به پیشنهاد حسام، همگی راهی پارک کوهستانی شدند که حسام سرگشتگی اش را آنجا جا گذاشته و با توبه ای نصوح از آنجا راهی خانه اش شده بود. به انتهای جاده که رسید دست حوریا را گرفت و دامنه ی کوه را به او نشان داد.
_ اونجا بود که از خودم رها شدم. همونجا توبه کردم و از خدا کمک خواستم. فکرشم نمی کردم یه روز دستت رو بگیرم و بیارمت اینجا و بگم خدایا شکرت که خوب برام ساختی.
بوسه ای نرم روی دست حوریا کاشت و با هم از ماشین پیاده شدند. بلال های کبابی که افشین خرید با هزار شوخی و مسخره بازی خورده شد و بعد از ساعتی وقت گذرانی از افشین و النا جداشدند و راهی محله ی خودشان شدند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_پانزدهم با پلاستیک ظرفها بیرون رفتم و کنار سطل زباله بزرگ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_شانزدهم
نفس عمیقی کشیدم:خوبه حالا ادامه بده
_جهان از عدمش رو چطور؟
_اونم همینطوری...
_و با این وجود باز در این باره میخوای بحث کنی؟ من فکر میکنم اونجا به اندازه کافی و خیلی کامل به همه این دلایل پرداخته شده
_ولی من اینطور حس نمیکنم اولا بررسی نباید یک جانبه باشه و ثانیا توی طرح بزرگ داوکینز و همین طور جهان از عدمش و اصولا در همه مبانی نظری ماتریالیسم و تئوریسین هاش اعم از برنارد راسل و هاوکینک و...، جهان از هیچ یا خلا به وجود اومده بدون طراحی و صرفا اتفاقی!
خب اینجا این سوال پیش میاد که هیچ دقیقا چیه؟ ظاهرا شما هیچ رو هم چیزی در نظر میگیرید وگرنه هیچ یعنی مطلقا هیچ و هیچ هم نمی تواند پدید آورنده و مبدا هیچ چیز باشد چون هیچ است و چیزی برای ارائه ندارد.
_تو داری خیلی ساده به ماجرا نگاه میکنی جهان از جمع متناقضین به وجود اومده و تفاوت های ذاتی منشا حیاته
_ولی اینکه خیلی ساده تر و غیرقابل باور تره... وقتی از هیچ صحبت میکنیم تضاد بین چی؟ ضمنا تضاد ها چطور میتونن ذی شعور باشن و طراحی کنن؟
این نظم و این پیچیدگی و شاکله مندی کیهانی خودش گویای همه چیزه...
_ولی جهان به هیچ وجه شاکله مند و منظم نیست برعکس پر از بی نظمیه آنتروپی که میدونی چیه؟
_آنتروپی میگه جهان به سمت بی نظمی به معنای حالت کم انرژی و ثبات و پراکندگی و فراخی پیش میره ولی قطعا روی اصول و نظم. اگر نظمی درکار نبود قانونی نبود که کسی بتونه کشفش کنه و روابط ریاضی و ثابت ها بر مبنای اون شکل بگیره. نه شکر تا ابد شیرین میموند و نه آب تا ابد حلال. اینهمه معادله فیزیکی که از ازل تا ابد ثابت هستن و قابل استفاده گویای قانونمندی عجیب و غریب این کیهان هستن حتی اگر تغییر و استثنائی هم صورت بگیره باز هم روی الگو و قابل پیش بینی تغییر میکنه اصلا همین که شما میتونی چیزی رومحاسبه و پیش بینی و یا دست کم تحلیل کنی یعنی جهان قانونمند!
مثلا اصل عدم قطعیت هایزنبرگ تا حدی درسته و از یه جایی به بعد نه...
چون اگر بطور صددرصد بپذیریش خود نظریه هم میره زیر سوال...
اگر نظمی نباشه اگر یقینی نباشه چطور میشه نظریه داد اصلا؟
بدون یقین همین نظریه رو چطور میشه ارائه داد؟ اما تا یه حدی صحیحه از این جهت که اصولا علم با فرضیه ها سر و کار داره نه با قطعیت یعنی درباره هیچ چیز نمیتونه نظر قطعی بده و با قطعیت حرف بزنه.
اینه که فقط میشه ازش در مسیر مطالعه کمک گرفت و نمیشه باهاش تصمیم قطعی گرفت
اینهمه نظریه در طول تاریخ سالهای سال بعضا هزار سال دوهزار سال مثل نظریه بطلمیوس رایج بوده همه هم با قطعیت فکر میکردن درسته اما بعد از دوهزار سال یه نفر میاد ردش میکنه به همین راحتی...
از علم بشر بیشتر از اینم نمیشه انتظار داشت طبیعتا تضمینی نمیتونه برای صحت 100 درصد بهت بده.
هیچ وقت نباید مطالعه رو تک بعدی و از یک دریچه پیش ببریم... وقتی پروژه ای به این بزرگی و عظمت رو بررسی میکنی یقینا باید مطالعاتت میان رشته ای باشه و از همه ی علوم کمک بگیری، فیزیک، زیست، شیمی ، تاریخ، فلسفه، منطق و استدلال و...
الانم توی این حوزه شاید مطالعه زیستی بتونه بیشتر کمک کنه چون عمدتا توی لوله آزمایش و زیر میکروسکوپ همه چیز رو بهت نشون میده...
صفحه ی گوشیم روی میز روشن شد و اذان پخش شد... همونطور که چشمم به گوشی بود بلند شدم وبه عنوان آخرین جمله گفتم:
اصلا همین نگاه های تک بعدی بشر رو انقدر گیج کرده در این زمینه...
کتایون سر بلند کرد و پرسید:کجا؟
_یه چند دقیقه استراحت کنید من میرم نماز بخونم و بیام...
بی حوصله گفت:واقعا زشت نیست دو تا آدم رو علاف خودت کنی که به یه کار شخصی برسی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم: تو دیشب یه تلفن بهت شد کلا ول کردی رفتی ما هیچی بهت نگفتیم بعد الان سر یه ربع چونه میزنی؟
_اونکار خیلی مهم بود
_اینم خیلی مهمه. فقط اهم و مهم هامون با هم فرق داره... بیکار نشینید یخچال و کابینتا پر خوراکیه یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره الان برمیگردم...
...
وقتی از نماز برگشتم کتایون یک جعبه فلزی شکلات دستش بود و با ژانت مشغول خوردن شکلاتهاش بودن... قبل از نشستن رفتم آشپزخونه و یک پیش دستی خرما و گردو پر کردم و با سه لیوان شیر گذاشتم توی سینی و برگشتم پذیرایی... سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_بفرمایید ناقابله مجدد نمک نداره! دوباره اول خودم پیش قدم شدم و شروع به خوردن کردم... اینبار کتایون خیلی راحت لیوان شیر رو برداشت و خیلی عادی گفت: ممنون
ژانت هم بعد از چند ثانیه لیوان شیرش رو برداشت اما چیزی نگفت.. لیوان شیر رو که سر کشیدم خواستم شروع کنم و ادامه بدم که کتایون قوطی شکلات رو گرفت سمتم: اگه حرام نیست بفرما...
خندیدم: نه اگر الکل نداشته باشه میخورم...
لبخند کجی به نشانه تمسخر زد: بدون الکله!
_ممنون
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_پانزدهم مادر به سمت در اتاق رفت ولی قبل از
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شانزدهم
چند دقیقه ای گذشت، شاید هم بیشتر و او هم چنان به من خیره مانده بود.
کمی با غذایش بازی بازی کرد و بعد پرسید:
شما گرسنه ای؟
نمی دانستم چه پاسخی بدهم.
گرسنه بودم اما انگار دستان یخ زده ام حتی توان برداشتن قاشق غذا را نداشت.
قبل از این که بتوانم پاسخی بدهم از روی صندلی بلند شد و کنار صندلی من آمد.
روی زمین زانو زد، دستانم را در دست گرفت و مرا هم روی زمین نشاند و گفت:
من امشب دلم هیچ چیزی نمیخواد فقط دلم می خواد زمان از حرکت بایسته و من تا ابد محو تماشای تو بشم.
خدا چقدر تو رو زیبا آفریده
دوباره تمام بدنم از سر تا پایم داغ شد.
زبانم در دهانم خشک شده بود و انگار تمام اعضای بدنم از حرکت ایستاده بودند تا تمام نیروی جسمم به قلبم برود و قلبم با تمام قدرت بتپد.
به صورتش نگاه کردم.
تمام سعیم را کردم تا من هم بتوانم راحت نگاهش کنم و باز سرم را پایین نیندازم
اما زیر بار نگاه او نمی توانستم طاقت بیاورم و باز سرم را پایین انداختم.
صدای در آمد.
دستان مرا رها کرد.
از جا برخاست و به طرف در رفت.
در را باز باز کرد.
مادر پشت در بود.
نگاهی به او و بعد به من که با خجالت روی زمین نشسته بودم انداخت و پرسید:
شام تونو خوردین؟
احمد آقا جواب داد:
نه متاسفانه
مادر با تعجب نگاهی به او و بعد به من کرد و گفت:
نخوردین؟
بعد با لحن ملایمی گفت:
اشکالی نداره
مهمان ها دارن میرن بیایین برای خداحافظی تا غذاتونو دوباره گرم کنیم.
احمد سریع گفت:
نه مادر جان زحمت نکشید ... من که سیرم شیرینی و میوه خوردم ... نیازی نیست.
مادر با بهت و غضب به او نگاه کرد و به اتاق آمد.
چادرم را برداشت سرم کرد و ما را به ببرون از اتاق هدایت کرد.
با مهمان ها دوباره روبوسی و خداحافظی کردیم.
مادر احمد کلی تشکر کرد، کمی با پسرش در گوشی صحبت کرد و بعد از خداحافظی رفت.
مهمان ها که رفتند، آقاجان، برادرانم و شوهرخواهرانم وارد حیاط شدند.
من به مهمانخانه رفتم در بزرگ وسط مهمانخانه را بستند تا قسمت زنانه و مردانه از هم جدا شود و مردها هم وارد قسمت مردانه مهمانخانه شدند.
روی صندلی نشستم.
خواهرانم و حمیده سر به سرم می گذاشتد، شوخی می کردند و می خندیدند.
مادر با سینی غذا همراه خانباجی به اتاق آمدند.
مادر کنارم نشست و خواست غذا دهانم کند که گفتم:
دستت درد نکنه ولی نمی خورم.
مادر با تندی گفت:
بخور ... یعنی چی نمی خورم
اون شوهرت میوه شیرینی خورده سیره تو چی؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_شانزدهم
بلندترین مانتو ام را میپوشم، رنگ بنفش روشن دارد و بلند است و کمی گشاد
از مزون ژیلا، دوست مامان خریدم نه به خاطر پوشیدگی، فقط به خاطر مدل و رنگ جذابش. تصمیم گرفته ام این بار بدون هیچ قضاوت و پیش داوری به مطالعه و تحقیق بپردازم... آنقدر هم قوی باشم تا هیچکس نتواند باعث اخلال در کارم شود... در این کار هم بسیار مصمم
هستم.
هوای خوب اواخر فروردین، ریه ام را مینوازد، میخواهم از خانه خارج شوم که مامان صدایم میزند: نیکی کجـا میری؟
صدایم را صاف میکنم: می رم یه سر تا کناب فروشی مامان.
:_باشه فقط شب مهمونی دعوتیما، زود بیا که باید آماده بشی. پوفی میکنم و میگویم: باشه خداحافظ
از خانه خارج می شوم، شالم را سفت میکنم. قرارم با خودم این بود بدون تندروی قضاوت کنم، اما علت کشش قلبی ام به سمت حجاب را درک نمیکنم... همان کـه باعث شد، ناخودآگاه به طرف
پوشیده ترین لباسم کــشیده شوم...
تا خانه ی کتاب، فاصله ی زیادی نیست، کوله ام را جابه جا میکنم و آرام از کنار پیاده رو شروع به قدم زدن میکنم.
همه ی اطلاعاتی که از دین دارم، در ذهن مرور میکنم. شاید حتی نتوانم تعریف مناسبی از آن برای خودم توضیح دهم...
کل نگاه من به اسلام مختصر می شود در یک چهارچوب کلی که نشانه اش حجاب است...
شاید هم این واقعیت است، شاید اسلام خلاصه میشود در حجاب...
به کتاب فروشی میرسم، داخل میشوم. پسر جوانی پشت صندوق نشسته است، چند دختر و پسر هم گوشه و کنار مشغول تماشای قفسه ی کتاب ها هستند... مستاصلم، نمیدانم چه باید بگویم.
مرد پشت صندوق میگوید: میتونم کمکتون کنم خانم؟
نگاهش میکنم، حرفم تا پشت لب هایم میآید و دوباره برمیگردد: راستش...
حتی نمی دانم چه کتابی باید طلب کنم... من با چه فکری پا در اینجا گذاشتم...
اولین عنوان کتابی کـه به ذهنم میرسد به زبان میآورم: نهج البلاغه دارید؟
مرد با تعجب نگاهم میکند، شاید فکر هر کتابی را میکرد جز نهج البلاغه.
مرد خودش را جمع و جور میکند: کتاب های مذهبی مون اونجان و با دستش قفسه ای را نشان میدهد، به طرف قفسه حرکت میکنم، با نگاه به دنبال نهج البلاغه
میگردم.
★
با کالفگی شالم را از سرم میکشم. نهج البلاغه ای کـه بی هدف خریدم روی میز میگذارم. چند تقه به در میخورد و به دنبال "بفرمایید" من منیر خانم با یک سینی با شربت بهارنارنج و میوه وارد اتاق می شود.
:_بفرمایید خانم، خسته از راه رسیدین.
با لبخند از او قدردانی میکنم: ممنون منیرخانم، ولی میشه لطفا به من نگی خانم، میدونی که خوشم نمیاد.
:_چشم خانم
:_اسم من نیکی عه عزیزمن،نه خانم.
ملیح میخندد، نگاهی به نهج البلاغه میاندازد و میگوید: من برم نیکی خانم اگه امری ندارین.
:_بازم ممنون
:_کتابتون هم مبارک خانم جان
:_مرسی
منیر خانم از اتاق خارج میشود، نگاهی به نهج البلاغه می اندازم، خطاب به کتاب میگویم: حالا من با تو چیکار کنم؟ اصلا واسه چی خریدمت؟ چرا انتخابت کردم...
بی حوصله پشت میز می نشینم و لپ تاب را روشن میکنم، تا صفحه بالا بیاید، مشغول بافتن موهایم میشوم. میخواهم ایمیلم را چک کنم شاید کمی از این کرختی و بیحوصلگی در بیایم، رمز
ایمیلم را میزنم، زیر لب میگویم: خدایا خودت راهی پیش پام بذار.
ایمیل های جدید، از مخاطبان همیشگی...
صدای مامان از طبقه ی پایین میآید: نیکی کم کم آماده شو
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #قسمت_پانزدهم پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم
📚
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#قسمت_شانزدهم
چهرش خیلی جذاب تر شده بود
مثه همیشهه تیپش عالی بود
یه نفس عمیق کشیدم
جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد
و ازجاش بلند شد
خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم
ولی رفتارش فرق کرده بود
دیگه نگام نکرد
نشستم پیش مامانم
و زل زدم ب ناخنام
دلم میخواست بزنم خودمو
الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه
معلوم نبود چم شده
یخورده با مادرش حرف زدم که
عمو رضا گفت :
+ خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟
دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد
یه لبخند مرموزیم رو لباش بود
جواب دادم:
_هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام
+نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه.
برگشت سمت پدرم و گفت :
+احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم
بابا:
+ بفرما داداش؟
_میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم
بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد
دستام از ترس میلرزید
دوباره ب مصطفی نگا کردم
نگاهش نافذ بود
خیلی بد نگام میکرد
حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع
بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت :
+از دخترتون بپرسین
هرچی اون بخواده دیگه
عمورضا خواست جواب بده که
مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد
وقتی دیدمهمه حواسشون پرت شد
رفتم بالا
ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم
رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم
نمیدونم چن دیقه گذشت ک
یکی ب در اتاقم ضربه زد
با تعجب رفتم و در و باز کردم
با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم
از جام تکون نخوردم ک گفت :
+میخوای همینجا نگهم داری؟
رفتم کنار که اومد تو اتاق
نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد
دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم
بعد چند لحظه گفت :
+دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم
در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی
و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه
ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش
از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد :
+ گفتن بهت بگم بیای شام
سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم
ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود
خو ب من چه
اصن بهتر شد
ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم
خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین
انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست
نگاهشون پر از تردید شده بود
سعی کردم خودمو نبازم.
بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد
شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم
عمو رضا صدام زد
رفتم پیشش
کسی اطرافمون نبود
با لحن آرومش گفت :
+ دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟
_نه این چ حرفیه
+خب خداروشکر
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد:
+اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو
اذیتت نمیکنم
سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم:
_عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم ، حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من .دیگه نمیدونستم چی بگمسکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم .
تمام مدت فکرم جای دیگه بود
وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن به خودم اومدم.شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم
زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد ، عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد
خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد
اخرین نفر مصطفی بود
بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم
بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود
با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد
و رفت
با خودمگفتمکاش میشد همچی ی جور دیگه بود
مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم
واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم
بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت
خیلی برام جالب و عجیب بود
تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست
اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود
ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!!
༻📱
•. #عشقینه🌿 .•
.
.
#پلاک_پنهان
#قسمت_شانزدهم
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!!
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد .
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
✍نویسنده: فاطمه امیری
.
.
𐚁 سِپُردنِاِحساساتبهڪاغَذِسِپید
╰🖤─ @Asheghaneh_Halal
°
📱༻