•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 من برنامه ی باد صبا دارم. و چون از
صدای اذان خوشم میاد فعال کردم که اذان
بگه... صبح با صدای اذان بیدار شدم...
خدایااااا دیدم تو یه تالار شیشه آبی هستم و
یه لوستر خیلی بزرگ وسط تالار . صدای اذان
هم پخش میشد.
فکر کردم مُردم و اینجا بهشت
یعنی چه حس و حالی داشتم
خواستم بلند شم و برم بهشت و بگردم
که یهو سرم خورد وسط میز
نگو تو خواب تکون خوردم
و رفتم زیر میز خوابیدم
میز من شیشه آبی😁
اون لوستر هم گلدون میز بود🤣🤣🤣
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 699 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
مداحی آنلاین - ما قدرت محمدیم - محمدرضا طاهری.mp3
5.39M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
بیناینآشفتگیهابیشترحسمیکنیم
جایخالیکسیرادرجهاناینروزها...
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
خودت رو ببخش . . .(: 💕
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوشصتوهشتم _خب چرا؟ _از اینجا بپرس بهمم ریخته _چ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوشصتونهم
کلی حرف رو دلت هست که هنوز بهش نزدی
یعنی وقت نشده
اصلا وقتی میبینیش فراموششون میکنی و موقع رفتن همه با هم به ذهنت هجوم می آرن
چقدر خوبه که مطمئنی هر چی از دلت بگذره میفهمه و میدونه
وگرنه حتما در توضیح اینهمه حرف به زحمت می افتادی
اونهم دم رفتن وقتی که وقت تنگه!
برای همه چیز و همه کس باید دعا کنی و دست پر بری
اونقدر هم دورش بگردم دستش بازه که هر چی طلب میکنی دستت پر نمیشه و باز احساس میکنی کم بود
آخرش هم میگی اصلا من نمیدونم خودت هر چی صلاح میدونی بهم بده
من بهترینها رو میخوام!
همه چیز رو باهم...
و بعد به هر بدبختی که هست دل میکنی و میری
و دلتنگی از همون لحظه آغاز میشه تا دیدار بعدی...
زیارت، قصهی عجیبی داره...
قصه عجیبی که زائر میشنوه و دیگه هیچوقت از دل و ذهنش بیرون نمیره
*
چند بار در اتاق رو زدیم تا بازش کردن
ژانت خواب آلود از جلوی در کنار رفت و رضوان با دیدنمون توی تختش نشست: بیرون بودید؟
کجا رفته بودید سر صبحی؟
گفتم: حالا اجالتا بجمبید نمازتون قضا نشه خوش خوابای محترم!
میگم خدمتتون
هر دو با هم به سمت سرویس هجوم بردن و ناچار ژانت اول داخل رفت
رضوان برگشت سمت من: ساعت چنده؟!
چقدر مونده تا طلوع آفتاب؟!
کجا رفته بودید شما؟
گفتم: ساعت...شیش و ده دقیقه
یه بیست دقیقه ای گمونم وقت هست
با غیض گفت: ترسوندیم! فکر کردم قضا شد
از بی پنجرگی اینجا سوء استفاده میکنی!
نگفتی...
کجا بودید؟
پیش از اینکه فرصت جواب دادن بشه ژانت بیرون اومد و رضوان جاش رو گرفت
در فرصتی که نماز میخوندن از کتایون پرسیدم:
_مشکلی نداری بگم چی شده؟
شانه ای بالا انداخت به نشانه ی نمیدانم!
ولی نمیدانمش از هر میدانمی میدانم تر بود!
ذوق عجیبی داشت از دیدن حس بچه ها از شنیدن این خبر که به وضوح حس میشد
نماز رضوان که تموم شد دوباره سوالش رو تکرار کرد: میگم کجا رفته بودید؟
_ما اینجا کجا رو داریم حرم دیگه
_خب واسه چی دیشب نرفته بودیم مگه؟
نگاهی به کتایون کردم و گفتم: پ
خب کتایون گفت بریم منم گفتم باشه
گیج گفت: کتایون گفت؟ واسه چی؟
لبخندی زدم: خب میخواست اولین نمازش رو تو حرم بخونه!
واقعا هم حیف بود تو هتل میخوند!
ژانت سر خم کرد و با بهت گفت: اولین نماز
منظورت اینه که کتی نماز خونده؟
کتایون لب باز کرد: چیه بهم نمیاد؟
رضوان با ذوق بلند شد و صورتش رو بوسید:
وای عزیزم تبریک میگم
خوشبحالت چقدر امروز روز خوبیه برات ما رو هم دعا کن!
کتایون با لبخند گفت: من برا تو دعا کنم؟
چرا شما انقدر خوبید؟
رضوان با خجالت گفت: اذیتمون نکن فقط بدون اگر کسی بهت التماس دعا بگه دین شرعی داری که براش دعا کنی!
ژانت هنوز گیج بود: من نمیفهمم کتی چرا...؟
کتایون صادقانه اعتراف کرد:
بقول خودت مگه چقدر میشه منطق رو انکار کرد و نشونه ها رو ندید؟!
اینجا آدم رو از رو میبره!
منم بالاخره از رو رفتم...
***
از شدت اضطراب و دلهره روی صدای کفشهام تمرکز کرده بودم و قدمهام رو میشمردم
چشمی به اطراف چرخوندم و ترجیح دادم برای فرار از اضطراب حرف بزنم
اول رو به ژانت پرسیدم: چه حسی داری از سفر به ایران؟!
لبخندی زد: دلم میخواست اینجا رو ببینم
راستش انتظار نداشتم اینطوری باشه
_چطوری؟!
_خب
تصورم این بود که یه کشور نسبتا بی امکانات و ضعیفه ولی اینجا با فرودگاه نیویورک تفاوت چندانی نداره
رضوان پرسید: چرا این فکر رو میکردی؟!
_خب اینطوری شنیده بودم
نگاهی به کتایون انداختم: تو چه حسی داری؟
به خروجی رسیدیم و زیر تیغ تند آفتاب از فرودگاه خارج شدیم
کتایون لبخندی زد: خوشحالم
هم مامانم رو میبینم
هم ایران رو
رضا و احسان بعد از پچ پچ کوتاهی جلو اومدن و رضا رو به ما گفت: باید با دو تا ماشین بریم
نگاهی به ترکیب جمعیت انداختم و عاقلانه ترین راه رو به زبان آوردم: پس..
رضا من و تو و ژانت با یه ماشین میریم
پسرعمو و رضوان و کتایونم با یه ماشین
سری تکون داد و با احسان به سمت تاکسی ها حرکت کردن
چند ثانیه بعد اشاره کردن جلو بریم و سوار دو ماشینی که نشان دادن شدیم
ماشینها که راه افتاد ژانت پرسید: الان میریم خونه شما؟
کاش میشد یه جا بریم و هدیه ای بخریم
متعجب با اخم کمرنگی گفتم: این حرفا چیه راحت باش
با اینکه معلوم بود از اومدن به خونه ما خوشحاله باز گفت: آخه اینجوری خجالت میکشم
لبخندی زدم: خب خجالت نکش!
خجالت نداره!
رضا از شنیدن صدای پچ پچ ما کمی سرش رو به عقب خم کرد: چیزی لازم دارید خواهر جان؟
کمی خودم رو جلو کشیدم و آهسته جواب دادم: نه عزیزم
وقتی برگشتم و به صندلی تکیه دادم هنوز ته خنده روی لبهام بود
ژانت با لبخند کمرنگی پرسید: خیلی دوستش داری؟!
عمیق گفتم: خیلی
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهفتاد
برادر برای خواهر یه دنیای متفاوته
اونم برادری مثل رضا که همه چی تمومه واقعا
خیلی دلم میخواد یه دختر خوب براش بگیریم و سر و سامون بگیره
ژانت اما توی فکر خودش بود: تو برادر داری
خواهر داری
پدر و مادر داری
همه اینا خیلی عالی ان
قدرشون رو بدون
من خیلی دلتنگ مادر و پدرم هستم
ولی حس خواهری و برادری رو هیچ وقت درک نکردم
اصلا نمیتونم تصور کنم چه لذتی داره یه مرد همش مراقب خواهرش باشه که چی میخواد چکار داره یه وقت اذیت نشه و...
راست میگی واقعا خیلی خاصه
لب گزیدم و دستش رو گرفتم تا بغض نکنه:
_عزیزم ما مسلمانیم
همه برادر و خواهر ایمانی هستیم که از برادری و خواهری قومی و نژادی باارزش تره
میبینی که رضا نسبت به تو هم مراقبه
همه مردای مسلمان همینطوری ان
ما بهش میگیم غیرت
غیرت با تعصب خشک فرق داره
غیرت همین حس مراقبانه ست که میبینی
لبخندی زد: آره میدونم ولی..
اینکه یکی رو داشته باشی ویژه همیشه مراقب خودت باشه خب بهتره دیگه
من عمیقا این نیاز رو حس میکنم
بقول تو وقتی نیازش هست حتما منطق داره دیگه
لبخندی زدم: اونی که همیشه باید حواسش بهت باشه و پاسخ این حس تو باشه همسرته
ان شاالله به زودی...
باصدای زنگ موبایل رضا کلامم رو قطع کردم و گوشم به جوابش رفت: سلام
جانم؛
واسه ما فرقی نمیکنه
آره ولی بهشون بگو
آره آره همون
پس فعلا
تا خواستم از پشت صندلی بپرسم چی بود ژانت با صدای متحیرش نگاهم رو گرفت
متوجه شدم وارد بزرگراه شدیم و ژانت با تعجب میگفت: باورم نمیشه تهران اینجاست؟
اخم کمرنگ و همراه با لبخندی به صورتم نشست: چرا باورت نمیشه؟
نگاهش رو از شهر گرفت:
_آخه
خیلی مدرن تر از اون چیزیه که فکر میکردم
برج و پل و تونل و...
خندیدم: پس فکر میکردی ما تو غار زندگی میکنیم؟
واجب شد یه روز بریم تهران گردی!
لبخندی زد: خوبه... کلی ام عکس میگیرم
لبخندی به دوربین توی گردنش که به دست گرفته بود زدم و خودم هم به شهر خیره شدم
از روزی که رفتم کمی تغییر کرده انگار...
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
دوست دارم تا نفس دارم،
به راهت باشم
و سایهات را برنداری از سرم،
آقای من✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
بَ به!!یه خموم عالیی🛀
خودمم و یه عالمه شَف عالییی🛁
تو خم دوس دالییی؟؟؟😊🥰
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
↝Yᴏᴜ sᴍɪʟᴇᴅ ᴀɴᴅ ғᴇʟʟ ɪɴ ʟᴏᴠᴇ↜
▴تُ▿ خَندیدی ومَن عاشِق شُدَم ...✨🌼🔑
.
.
𓆩دربندکسیباشکهدربندحسیناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌸𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•☕️ دم نوش دلم
قند تو را کم دارد☺️
شیرینیِ لبخند تو را🌱
کـم دارد🥰
صرفا جهت تقویت روحیه😍🌹
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1942»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌸𓆪•
هدایت شده از بدو بیا مسابقه🏃🏻♂
.
🛑کار درخانه مخصوص بانوان!🏠📲
مخصوص خانومهای خانه دار✅
☢از بی پولی خسته شدی؟😢⛔️
اگه بلدی پول دربیاری نیا 👉🏻❌
🟣همراه با جوایز نفیس!😁🎁
بزن رو لینک زیر حالشو ببر!👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1779892435Cfb5f9201d6
https://eitaa.com/joinchat/1779892435Cfb5f9201d6
❌❌فرصت و ظرفیت محدود❌
✅بشین تو خونه پول حلال دربیار!😉
کد۲۳۰
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
با نگاهِ روشنت پلکِ سحر وا میشود 🌅
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود ◠◡◠
سلام؛ صبحتون بهعشق!❤️☕️
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
آداب و رسوم:
اینکه
با همسر آیندهمون،
به اصطلاح #هم_فرهنگ باشیم
خیلی مهمه
فرهنگ باعث باشه
آداب و رسوم مشابه داشته باشیم
و از این لحاظ،
به چالش کمتری برخورد کنیم...
اما آیا هر آداب و رسومی، حتما باید انجام شه...؟
به طور کلی، سه نوع آداب و رسوم داریم:
💚 یک. آداب و رسوم توصیه شده دین؛
مثل ولیمه دادن برای ازدواج
💜 دو. آداب و رسومی که نسبتی با دین نداره
اما با دین، ضدیتی هم نداره
مثل حنابندان
💙 سه. آداب و رسومی که مخالف دین و
آیین هستند؛ مثل خیلی از آداب و رسومی که
مثلا موضوع مَحرم و نامَحرمی رو نادیده میگیره
🌸👆 وظیفه ما در برابر این آداب و رسوم چیه؟
🌸👈 از بین آداب و رسوم یک و دو
هر کدوم که میپسندیم یا امکانش رو
داریم، خوبه انجام بدیم، تا مثلا
به نظر بزرگترها هم احترام گذاشته شه
اما👇
اگه آداب و رسومی از گزینه سه
وجود داره، مهمه که هر اندازه میتونیم
نه تنها انجام ندیم، بلکه باهاش مقابله کنیم..
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•