•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 فیلتر میشدیم
وقتی فیلتر شدن مد نبود!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 نزدیکای عروسیم بود هیشکی خونه
نبود. منم گفتم فرصته بذار لباس عروسمو
بپوشم و تمرین کنم کارهارو؛ آقا من داشتم
مثلا به مهمونا سلام و احوال پرسی میکردم
و... آقا چشتون روز بد نبینه! نگو من غرق
کارا بودم، شوهرم کلید داشت قشنگ در رو
باز کرده بود داشت منو نگام میکرد...😑🤣
بعدا آنقدر خندید میگفت خیلی منتظر
احوال پرسی با مهمونها هستیهااا😜
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 710 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
دیدیم در انگشتر تو
صبح ظفر را 🌔✨
#طوفان_الاقصی😎💪🏼
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوهشتادوهشتم _دخترم ما با حاج آقا حاج خانوم حرف زد
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهشتادونهم
سعی کردم لبخند از لبم نیفته: خب...
خب یه بنده خدایی تو رو از من خواستگاری کرده و خواسته نظرت رو بپرسم
گیح و ناباور خندید: چی داری میگی کسی منو اینجا نمیشناسه از کی حرف میزنی؟
آب دهانم رو فرو دادم و یک کلمه گفتم: رضا...
و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم...
نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خنده ی چند ثانیه قبل روی صورتش باقی نموند
ترسیده از این که بهش برخورده باشه به تقلا افتادم:
_این فقط یه پیشنهاده ژانت من وظیفه داشتم بهت بگم تو رو خدا فکر بد نکن خیلی راحت میتونی بگی نه و تمام...
با ذوق عجیبی لب باز کرد:
_بگم نه؟!
چرا باید بگم نه!
برادرت از نظر من یه مرد فوق العاده ست ضحی!
مشکل اینجاست که من اصلا باورم نمیشه که اون از کسی مثل من خواستگاری کرده باشه
من نه خانواده ای دارم و نه حتی ایرانی هستم
چند ماه بیشتر از مسلمون شدنم نمیگذره ولی...
با هیجان خندید: باورم نمیشه واقعا خودش اینو گفت؟!
ناباور لب زدم: آره خودش گفت
حالا تو نظرت...
خیلی راحت گفت: واضحه که نظرم مثبته!
چشمهاش برقی زد و با ذوق خندید:
رضا مرد دوست داشتنی و با ایمانیه!
تازه من اینطوری صاحب یه پدر و مادر میشم اونم پدر و مادر تو که انقدر خوبن
میتونم برای همیشه ایران بمونم پیش شما
دیگه لازم نیست برگردم نیویورک و دنبال کار بگردم
با هیجان زایدالوصفی رو به من خندید: وای ضحی باورم نمیشه باهام شوخی که نمیکنی!
ناباور خندیدم
باورم نمیشد به این راحتی بله گرفته باشم
بی تعارف حرف زدن یه جاهایی چقدر خوبه...
درحالی که از شدت خنده نمیتونستم نفس بکشم گفتم: نه شوخی نمیکنم
پس من به مامان و بابا میگم فردا شب یه قرار خواستگاری بذاریم و حرف بزنیم
خوبه؟!
لبخندی زد: عالیه!
...
وقتی کتایون ماجرا رو فهمید باورش نمیشد!
چندین بار از ژانت سوال کرد تا مطمئن بشه
اما رضوان مدام ژانت رو میبوسید و ابراز خوشحالی میکرد
وقتی موافقت ژانت رو سربسته به گوش رضا رسوندم باورش نمیشد
مدام میپرسید: یعنی انقدر زود جواب داد؟
مطمئنی حاضره ایران بمونه؟
و من مجبور بودم مدام مطمئنش کنم
با مامان و آقاجون هم موضوع رو مطرح کردم و قرار شد شب بشینیم و حرف بزنیم
و شب همگی دور هم نشستیم تا حرف بزنیم!
آقاجون و مامان
رضا و رضوان و من و کتایون
و ژانت...
خانواده ی عمو نیومدن تا ژانت راحتتر حرف بزنه
همون ابتدای جلسه آقاجون گفت:
چون پدر و مادر دختر نازنینم حضور ندارن گفته باشم من طرف عروسم!
رضا لبخندی زد و کتایون فوری ترجمه کرد
به دنبال ترجمه ژانت با نگاهی که علاقه ازش سرازیر بود فارسی رو به بابا گفت: ممنون
علاقه قلبی جالبی بین آقاجون و مامان و ژانت به وجود اومده بود که حتی کمی جای حسادت دخترانه توش وجود داشت!
آقاجون کمی درباره رضا و تربیت و اعتقاد و شغل و موقعیت زندگیش حرف زد و مامان هم چند سوال از ژانت درباره گذشته و خانواده و برنامه ش برای آینده پرسید
بعد آقاجون از ژانت خواهش کرد:
_دخترم اگر راضی باشی چند دقیقه ای با
رضا حرف بزنید و سنگاتون رو وا بکَنید
ژانت بی تعارف از جا بلند شد: بله حتما
کجا باید بریم؟
لبخندم رو خوردم و رو به رضا اشاره کردم
رضا با خجالت گفت: تشریف بیارید
و بعد وارد حیاط شد و ژانت پشت سرش
مامان نگاهش رو از اونها گرفت و با ذوق گفت:
_الهی بگردم چقدر به هم میان!
ماشاالله این دختر چقدر بی ریا و خوش قلبه
کتایون لبخندی زد: ممنون لطف دارید
ناچار بود نقش تنها فامیل عروس رو به تنهایی ایفا کنه
طولی نکشید که برگشتن درحالی که چهره رضا از خنده سرخ بود و رد لبخند هنوز روی لبهاش نمایان
تا نشستن ژانت خیلی راحت و بی مقدمه گفت:
ما حرف زدیم
از نظر من هر زمان که لازم باشه میتونیم مراسم عروسی برگزار کنیم
فقط من یه شرط داشتم که به ایشون گفتم
حاجی فوری گفت: چه شرطی؟
رضا به سختی جواب داد:
_والا حاجی میگن که میخوان بعد از... ازدواج اینجا پیش شما زندگی کنیم!
مامان ذوق زده به طرف ژانت برگشت و صورتش رو بوسید: عزیز دلم چی از این بهتر
خدا حفظت کنه این که شرط نیست لطفه
ژانت با محبت دست مامان رو گرفت و روی چشمش گذاشت: خیلی دوستتون دارم
اونقدر مظلومانه ابراز احساسات کرد که لبهای مامان از بغض لرزید و براش آغوش باز کرد
و همین مراسم ساده شد مبنای ما برای اینکه قبل از رسیدن به تاریخ بازگشت من مهیای عروسی جمع و جوری برای رضا و ژانت بشیم تا زندگی مشترکشون رو آغاز کنن
با نگاهی به تقویم روز دهم دی ماه مصادف با ولادت حضرت زینب به عنوان قرار عقد و عروسی تعیین شد و همه برای تهیه مقدمات عروسی و چیدن طبقه ی بالا برای عروس و داماد بسیج شدیم
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستونود
اما حالا کتایون که مطمئن شده بود ژانت موندنی شده برای برگشت به آمریکا مستاصل شده بود
مدام میگفت: ژانت که موندگار شد
توهم که شیش ماه دیگه برمیگردی!
مامانمم که اینجاست
من برم اونجا چکار!
و من هم میگفتم: خب بمون کی مجبورت کرده
اگرم نمیخوای بری خونه همسر مادرت بی پول که نیستی
خونه اجاره کن!
و بعد اون جواب میداد: تنها دلیل تعللم شرکته
خیلی براش زحمت کشیدم
نمیتونم ولش کنم
و باز من میگفتم: لازم نیست ولش کنی
به قول خودت از دور مدیریتش کن!
هر چند ماه یکبارم سربزن
ژانت هم مدام میگفت تنها مشکل زندگی توی ایران نبود کتایونه
اونقدر من و رضوان و ژانت طی این مدت باهاش حرف زدیم و دلیل و برهان آوردیم که قانع شد بمونه
اما گفت باید برگرده و چندماهی بمونه تا اموالش رو به پول تبدیل کنه و برای شرکت هم یک فکر اساسی کنه
بنابراین قرار بر این شد که تا قبل از شروع کلاسهای ترم جدید من و کتایون به آمریکا برگردیم
و چون میخواستیم بعد از عروسی بریم برای دوازدهم دی ماه بلیط گرفتم
***
مراسم عروسی ژانت و رضا از این جهت که هم عروسی برادرم بود و هم عروسی رفیق عزیزم بی نهایت لذت بخش بود
اما مثل تمام لحظات لذت بخش جهان خیلی زود به پایان رسید و بانگ رحیل در گوش من و کتایون طنین انداخت
روز دوازدهم دی ماه ۱۳۹۸ آخرین روز حضور ما در این منزل گرم بود و باز باید برمیگشتیم به همون جایی که هیچکدوم هیچ حس خوب و خاطره خوشی ازش نداشتیم
برای من اینبار ترک کردن خانه و کاشانه و پدر و مادر و رضوان و رضا و البته کشوری که همسرم توش نفس میکشید، سخت تر شده بود
کتایون هم با وجود ژانت و مادرش خیلی سخت دل میکند و فقط به امید همراهی من دلخوش بود
هول و حوش غروب بود که دوباره پرسید:
_دقیق چه ساعتی پرواز داریم؟!
گفتم: گفتم که
ساعت ده شب بلیط داریم واسه بغداد
از اونورم ساعت پنج صبح واسه آمریکا
باز تو دوحه توقف داره
بلیط بغداد گرفتم که این چند ساعت بینش رو بتونیم بریم کاظمین زیارت
سری تکان داد: خوبه
حال همه از رفتن ما گرفته بود و حال خودمون بیشتر
من اما فشار عجیبی روی قلبم افتاده بود که نفس کشیدن رو هم سخت میکرد اما به روی خودم نمی آوردم
بعد از شام با همه اهل منزل خداحافظی کردیم تا به فرودگاه بریم اما هیچ کدوم راضی به اون خداحافظی نشدن و تا فرودگاه همراهیمون کردن
و اونجا هم خانواده کتایون بهمون ملحق شدن
خداحافظی نسبتا طولانی مون تا پای پرواز طول کشید
ژانت که حسابی بدحال بود و رضا مدام دلداریش میداد
چندین بار در آغوشش گرفتم و از رضوان و رضا خواستم مواظبش باشن
حال مادر کتایون هم دست کمی از ژانت نداشت و کتایون تا لحظه رفتن مشغولش بود
وقت رفتن مادر کتایون از من التماس دعا داشت:
اول به خدا بعد به تو سپردمش
تو رو خدا مواظبش باش
با لبخند مطمئنش کردم: چشم خیالتون راحت سیما خانوم
کتایون که گویا از بقیه خداحافظی کرده بود همون لحظه کنارمون رسید و رو به من گفت: بریم؟
به موافقت سرتکون دادم اما قبل از رفتن رو به احسان گفت:
من توی سفر اربعین به شما خیلی زحمت دادم
حلال کنید
احسان خیلی آروم و متین جواب داد:
_زحمتی نبود
مواظب خودتون باشید اونجا
ان شاالله به سلامتی برمیگردید
به سلامت!
کتایون نگاهی به من کرد و بعد آهسته گفت: خیلی ممنونم
با اجازه تون
هر دو یکبار دیگه مادر هامون رو در آغوش گرفتیم و من دست آقاجون رو بوسیدم
کتایون هم با خواهرش خداحافظی کرد و پشت کردیم که بریم اما هر دو صورتمون خیس شده بود
ژانت و رضوان دوباره چند قدم پشت سرمون دویدن و به نوبت در آغوشمون گرفتن
این سختترین تجربه رفتن برای من و کتایون بود
سخت ترین لحظات عمرم رو میگذروندم
اما ناچار به رفتن بودیم و دلخوش به برگشتن
به زحمت رد شدیم و از پشت پنجره برای آخرین بار براشون دست تکون دادیم...
تا زمانی که هواپیما از زمین بلند بشه من و کتایون حرفی با هم نزدیم
اون سرش رو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون زل زده بود و من هم به اتفاقات غیر منتظره این مدت که با سرعتی باورنکردنی زندگیمون رو دچار تغییرات اساسی کرد فکر میکردم
اما بعد سعی کردم سر صحبت رو باز کنم:
_نگران نباش خیلی زود برمیگردیم
اما کتایون چیزی رو به زبون آورد که حرف دل خودم هم بود:
_نمیدونم چرا انقد دلشوره دارم!
سعی کردم اعتنا نکنم:
چیزی نیست اضطراب جداییه
تا یه چیزی بخوری رسیدیم بغداد
میریم زیارت آروم میشی
چیزی نگفت و باز از پنجره مشغول تماشای زمین زیر پاش شد
حس غریب و غیر قابل وصفی داشتم
تلفیقی از اضطراب و دلهره و هیجان
حس میکردم روزهای سختی در پیشه...
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستونودویکم
چشمهام رو بستم به این امید که کمی آروم بشم
و برای فرار از این حال عجیب به چیزهای خوب فکر کنم
به امید؛
به روزهای خوب
به پایان خوشی که خدا وعده ش رو بهمون داده
به ضحی؛
اون آفتاب دم ظهری که همه جا رو روشن میکنه و سایه ها رو فراری می ده...
🌸 پایان 🌸
ممنون از همراهی و صبرتون🌷
التماس دعا...
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
شکر خدا را
در مقابل نعمتها
توصیۀ نبوی میدانستند
و میفرمودند:
هر موقع
کسی روزیاش کم شد، باید
از خدا بخشش بخواهد و هر
وقت غمگین شد، باید بگوید:
لاحول ولاقوة الا بالله
📷 م.رحمتی
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
من و آبژیم دودولوییم 😇
اِیلی ژیاد هَمدیدِه لو دوشت دالیم❤️
الآنم توی بَدَلم اوابیده 😴
پَش مَنم میدیلم میاوابم تا بعداً با هم باژی تُنیم 🥱
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
دلبـــرجان💕
به وسعت بیکران دریایی که بر دل زمین جا خوش کرده همان گونه «تـــــو» را...!
دوســـت دارم🫀🥰❤️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•💚 با تو
حس شعر در من📝
بیشتر گل میکند☺️
⃟ ⃟•🌸 یاسم و
باران که میبارد☔️
معطر میشوم😌
مهدی فرجی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1953»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
✿
زندگى
كوچه ى
سبزى است میانِ دِل دشت...🌱
كه در آن
❤️عشق مهم است و؛ گذشت❥
َ#سهراب_سپهرى
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
اَلسَلام ، اِی نورِ فَـوقَ ڪُلً نـور
وارثِ زهرایـی ِ قلبِ صبـور...✨
بی حضورت ، عاشقـی درمانده گفت:
«رَبّنا عَجـّلْ لَنا يَومَ الظهـور» 🤲🏻
🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج...
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
باشد که جنگجوی درونت
به جایی امن برسد،
به آدم های امن
و فرصتی بیابد
برای استراحت،
عشق ورزی
و رویا پردازی🎈
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
ملائک اصل خواستندو منه هیچ !
گفتم مادرم کنیز حضرت زهرا و
پدرم هم غلام حضرت عباس است ..🖤
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 تبلیغ قدیمی خامه صبحانه
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 اوایل که میرفتم سرکار با تسبیح و
دفترچه یک شیشه آب میرفتم مینشستم
موقع که خلوت میشد تسیبح میگرفتم
ذکر میگفتم فک میکردم اینجوری میگن
واوو چه با ایمانه😌
تا این که یه روز همکارم مسخرم کرد گفت
"خانم فلانی با تسیبح و دم و دسگاش اومد
الان جلسه قرآن راه میندازه" همه خندیدن
از اونجا به بعد دیگ تسبیح دستم نگرفتم
سرکارم، ضایع بازی زیاد در آوردم🤣😜
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 711 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪
Donyaaye-Delgeer.mp3
18.2M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
- چرا هر جا میخوان از امام زمان(عج) حرف بزنن عکس گل نرگس میذارن؟!
چون اسم مادرشون نرگس بوده؟!
+ چون گل نرگس زمستون درمیاد.
وقتی که خاک مُرده به نظر میاد،
درخت ها بی برگ شدن، سرما دنیا رو گرفته
و دیگه کمتر کسی امید داره به بهار
اون وقته که گل نرگس میاد✨🌱
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
انشاءالله همه به زودی این صحنه رو ببینیم...🌖
#طوفان_الاقصی
#قدس_آزاد_میگردد😎
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_اول
از پشت پرده اشک چشم در قبرستان چرخاندم. هیچ نشانی از قبر او نبود.
نمی دانستم عزیز دلم کجای این قبرستان و زیر کدام خاک دفن شده است.
فقط می دانستم او این جاست.
این جا دفن شده است.
اما هیچ نشانی از قبرش نبود.
به صورت پسرکم که در آغوشم غرق خواب بود نگاه کردم.
او تنها یادگار من از او بود.
پسرکم را به آغوشم فشردم و روی خاک سرد قبرستان نشستم.
هوا سرد بود و برخورد باد با صورت خیس اشکم صورتم را می سوزاند اما سوزش صورتم در برابر سوزش قلبم هیچ بود.
کجای این خاک یار مرا در آغوش کشیده بود؟
درست نبود من روی خاک باشم و او به زیر خروارها خاک!
اصلا غسلش داده بودند؟
کسی کفنش کرده بود؟
آقاجان می گفت انگار تعداد زیادی را ماه پیش آورده اند و شبانه این جا خاک کرده اند.
بعد از کلی پرس و جو و دادن رشوه به این مامور و آن آژان فقط فهمیده بودند جنازه او را به این جا آورده اند ...
دوباره در قبرستان نگاه چرخاندم.
اشک چشمم از صورتم روان شده به روی روسری ام می ریخت.
چشم های خیس اشکم را به هم فشردم.
نباید او را، روزهای خوبم در کنار او را فراموش کنم.
چشم به هم فشردم.
باید به یاد بیاورم.
همه این یک سال و نیم که با او گذشت را باید به یاد بیاورم.
کوچکترین خاطره را هم نباید فراموش کنم.
خوب یادم است.
یک سال و نیم پیش بود.
روز هجدهم خرداد سال 56.
یک روز گرم بهاری.
در حیاط خانه مان غلغله بود.
آدم های مختلف که هر کدام مشغول کاری بودند.
حیاط پر از آدم بود، پر از دود اسپند و دود آتش زیر دیگ های غذا.
لب های همه پر از لبخند بود.
گاه گاهی صلوات می فرستادند.
حوض بزرگ وسط حیاط پر از میوه بود که زنان فامیل با سرعت آن ها را می شستند، خشک می کردند و با سلیقه در دیس ها می چیدند.
من از پشت پنجره اتاق به این هیاهو خیره بودم.
قرار بود شب در خانه مان جشن بله بران برگزار شود.
بله بران و عقد من با مردی که تا به آن روز هرگز او را ندیدهذبودم.
نمی دانستم کیست؟ چه شکلی است یا حتی اسمش چیست؟
گویا چند وقت پیش که همراه آقاجان به ضیافت یکی از دوستانش رفته بودیم او همان جا مرا دیده و مهر من بر دلش نشسته بود.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
☺️آخیییسسس یه خواف لاحت
بخدِ پیادهلَوی میتَبسه.😴🥱
مَلگ بل اسقاطیل👊🇵🇸
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
وَوَصْلُكَ مُنَىٰ نَفْسِے
و «وصالٺ» آرزوےِ وجـودم࿐჻❥⸙♥️
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•💫 ای کاش
شبی #حماسهخوان برگردی✌️🏻
مستـانـــه ز سمــت آسـمــان برگردی🌃
⃟ ⃟•🌱 مـا منتظـریــم
روز #آزادیِ_قدس🇵🇸
با حضرتِ صاحبَ الزمان برگردی🌸
#فلسطین | #طوفان_الاقصی
مهدی فرجی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1954»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
هر صبح از درون دلم میکنی طلوع 🌤
صبحت بهخیر، پادشهِ شعرهای من... 👑
اگر به تو صبح بهخیر نگویم، به که بگویم؟💛☕️
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
[🧣] من همان طفل دبستانی
[🙊] پر شور و شرَم
[🍁] و تو پاییز قشنگی
[❤️] که مرا عاشق کرد
✍️نرگس صرافیان
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩🥨𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
تصمیم2⃣:
گفتیم که توی بعضی آمارها
گفته شده که
بیشترین دلیل مراجعه دختران
به مرکزهای مشاوره،
تصمیمگیری برای ازدواجه
🌸👈 برای تصمیمگیری، نکاتی
گفته شده که خوبه بدونیم:
💜 #اول اینکه
همینطور که توصیه مشاورانه
تلاش کنم تصمیمگیریمون
از روی عقل باشه و نه احساس
💚 #دوم اینکه
فراموش نکنیم که ما
باید تصمیمگیرنده باشیم، اما اگر
این دست و اون دست کنیم و مدام
تصمیمگیریمون رو به تعویق بندازیم
فرصتهای خوب از دست میره و
دچار پشیمونی میشیم
💙 #سوم اینکه
زمانی برای ازدواج، تصمیم نهایی رو
بگیریم که در جلسات #خواستگاری
با گفتگو و پرسش و پاسخهای متعدد
با خواستگارمون به تفاهم رسیده باشیم
💜 #چهارم اینکه
یادمون باشه هرچه دلایل منطقیمون
برای تصمیمی که میگیریم محکمتر باشه
اعتمادمون به #همسر بیشتر خواهد بود
پس تلاش کنیم درست تصمیم بگیریم
💛 #پنجم اینکه
هر چند وقت یکبار، اهدافمون رو
مرور کنیم... شاید برامون مسائلی که
قبلا اولویت بوده تاریخ مصرفش
گذشته و نیازه انتخابمون، طبق
شرایط و اولویتهای فعلیمون باشه ..
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥨𓆪•