•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیوهفتم
به صورت غرق خوابش چشم دوختم.
آهسته به روی موهای مرتبش دست کشیدم.
می ترسیدم موهایش بهم بریزد اما نمی توانستم جلوی خودم را هم بگیرم.
چند باری دستم را روی موهایش کشیدم و دوباره سرم را به خوردن آجیل گرم کردم.
ساعت هنوز 11 و نیم بود.
چشمهایم را به هم فشردم و به گندم زارهای روبرویم خیره شدم.
کاش سرش روی پایم نبود و می توانستم چند قدمی راه بروم.
کم کم پایم هم درد گرفت ولی نمیتوانستم پایم را حرکت دهم یا از زیر سر او بردارم.
دوباره به ساعت بند چرمی او چشم دوختم.
یک ربع بود خوابیده بود.
صدای پرندههایی که روی شاخههای درخت ها نشسته بودند یا در حال پرواز بودند تنها صدایی بود که شنیده می شد.
کمی آجیل در دهانم گذاشتم.
تشنهام هم شده بود.
جوی آبی که از کنار درخت توت رد میشد بی آب بود.
به ته ریشش دست کشیدم.
از لمس صورتش لبخند روی لبم آمد.
حس میکردم کار خلافی انجام دادهام. کار خلافی که بسیار شیرین هم بود.
دستم که دوباره صورتش را لمس کرد احمد از خواب بیدار شد.
لب گزیدم و سریع دستم را عقب کشیدم.
احمد به رویم لبخند زد و نشست.
به صورتش دست کشید و گفت:
عجب خوابی رفتم.
ساعتش را به سمتش گرفتم و گفتم:
هنوز نیم ساعت نشده.
احمد ساعتش را گرفت و به مچ دستش بست و گفت:
همینم نباید میخوابیدم ولی وقتی گفتی بخواب نتونستم نه بگم.
با دست به پای خواب رفتهام چند ضربه آرام زدم و گفتم:
خسته شده بودین باید میخوابیدین. راه دوره با این وضع چه جوری میخواستین رانندگی کنید.
احمد یاعلی گویان از جا برخاست.
پیراهنش را مرتب کرد و به سراغ صندوق ماشینش رفت.
کلمن آبش را بیرون آورد و چندبار مشتش را از آب پر کرد و به صورتش پاشید.
از جا برخاستم و چادرم را روی سرم مرتب کردم و گفتم:
میشه یکم آب بدین تشنه مه
احمد لیوان کلمن را بیرون آورد و گفت:
به روی چشم ولی آبش گرم و البته موندهاس
_اشکالی نداره خیلی تشنهام
لیوان را پر کرد و به دستم داد.
تشکر کردم و کمی از آب نوشیدم.
احمد وسایل را جمع کرد و پرسید:
بریم؟
_بریم.
صندوق عقب ماشین را بست و سوار ماشین شدیم.
مسافت طولانی بود و چون دیر شده بود کمی پر سرعت رانندگی میکرد.
اذان ظهر که تمام شد ماشین سر کوچهمان توقف کرد.
از او خداحافظی و پیاده شدم.
داخل کوچه شدم و در حیاط را کوبیدم.
سر کوچه منتظر مانده بود تا وارد خانه شوم.
برادرم محمد حسین در را باز کرد.
برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم.
از محمدحسین سراغ مادر را گرفتم و گفت همراه خانباجی و راضیه در مهمانخانه نشستهاند.
چادرم را در آوردم و به مهمان خانه رفتم و جلوی در به همه سلام کردم.
مادر کنار خودش برایم جا باز کرد و گفت:
بیاتو دخترم.
خوب بود؟ خوش گذشت؟ زیارت قبول.
بین مادر و راضیه نشستم و با خجالت گفتم:
ممنون آره خوش گذشت.
خانباجی کمی هندوانه در پیش دستی گذاشت و تعارف کرد بخورم.
پیش دستی را گرفتم و تشکر کردم.
مشغول خوردن شدم و به صحبت های مادر و خانباجی گوش میدادم که راضیه آهسته در گوشم گفت:
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیوششم احمد نشست و به صورتش دست کشید و گفت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیوهشتم
به قیافهات میاد حالت خوبه و مثل دیروز ناراحت و سر درگم نیستی
درست میگم؟
با خجالت سر به زیر انداختم و در تایید حرفش سر تکان دادم.
آهسته پرسید:
احساست چیه؟ راضی هستی؟
با راضیه مگو نداشتم. برای همین آهسته گفتم:
حق با تو بود...
شاید بیشرمی باشه اینو بگم
ولی از دیشب تا الان واقعا عشقرو تجربه کردم همونی که تو گفتی
من از این که این اتفاق افتاده و من زن این مرد شدم خیلی راضیام
صورت راضیه از شادی شکفت و گفت:
خدا رو شکر
از دیشب تا الان خیلی نگرانت بودم.
مادر که متوجه من و راضیه شد پرسید:
شما دو تا چی با هم پچپچ میکنین؟
راضیه به دیوار تکیه زد و با لبخند گفت:
هیچی مادر جان داشتم حالش رو میپرسیدم.
خانباجی با خنده و کنایه گفت:
حالش پرسیدن نداره
رنگ رخساره خبر میدهد از سرّ درون
نمیبینی آب زیر پوستش رفته رنگ و روش حسابی باز شده
مادر و راضیه خندیدند و من از خجالت آب شدم.
مادر گفت:
خداروشکر که بچهام حالش خوبه و شوهرش رو پسندیده
الهی همیشه تو زندگیش خوب و خوش باشه رنگ غم و ناراحتی نبینه
خانباجی دست هایش را بالا آورد و الهی آمین گفت.
مادر از جا برخاست و از بالای طاقچه کیسهای برداشت، به دستم داد و گفت:
بیا دخترم
این کیسه طلاهاته
ببر تو اتاق بذار تو صندوق گم نشه.
کیسه را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
مادر جعبهای دیگر از بالای طاقچه برداشت و به سمتم گرفت و گفت:
اینم مال توئه
با تعجب پرسیدم:
مال من؟!
در جعبه را باز کردم.
پر از لوازم آرایش و کرم و پودر و ... بود.
مادر نشست و گفت:
اینو دیروز مادر شوهرت داد گفت خود احمد آقا رفته بازار اینا رو واسه تو خریده.
راضیه با خنده گفت:
این احمد آقا چه کارا میکنه.
خانباجی گفت:
لابد بین خانواده خودش این چیزا عادیه و بد نمیدونن
خیلی خجالت کشیدم.
مادر گفت:
اینا رو ببر اتاقت از این به بعد هر وقت اومد چند قلمش رو بمال به صورتت
راضیه گفت:
چند تاشم بذار تو کیفت همیشه که اگه جایی رفتی مثلا مهمونی یا خونه مادر شوهرت اونجام آرایش کنی.
نگاهم به درون جعبه بود.
خیلی از محتویات درون جعبه را نمیدانستم چیست و به چه کار میآید.
اصلا مگر من بلد بودم آرایش کنم؟
راضیه کمی در جایش جا به جا شد و از مادر پرسید:
معلوم نشد تا چند وقت قراره عقد بمونن؟
_من نمیدونم
دیشب از آقاتان پرسیدم گفت حاجی صفری گفته احمد بره و برگرده میاییم زمان عروسی رو معلوم میکنیم.
_پس زیاد نباید باشه
کی میرین جهیزیه بخرین؟
مادر پاهایش را روی هم انداخت و به قطار النگوهایش دست کشید و گفت:
نمیدونم. به من باشه از فردا میرم بازار
ولی دیشب مادر احمد آقا یه حرفی زد موندم چه کنم
جرأت هم نکردم به حاجی بگم.
راضیه پرسید:
مگه چی گفت؟
_گفت احمد آقا گفته که از ما بخواد برای رقیه جهیزیه نخریم.
گفته خودش در حد توانش برای خانومش همه چی میخره.
خانباجی با حیرت دست زیر چانهاش زد و گفت:
وا؟! خانم جان مگه میشه دخترو بی جهیزیه بفرستیم بره خونه بخت؟
_منم دیشب همینو به مادرش گفتم.
بهش گفتم خدا رو شکر ما دستمون به دهانمون میرسه
به دخترای دیگهمون دادیم به رقیه هم با جون و دل جهیزیه میدیم انشاءالله
ولی مادرش گفت میدونن ما کم نمیذارین و واسه جهیزیه دخترا سنگ تموم میذاریم.
حتی گفت میدونن حاجی هر سال برای چند تا عروس بیبضاعت جهیزیه میده ولی گفت احمدآقا دوست داره خودش برای خانومش جهیزبه بخره و به شدت روی این حرفش اصرار داره.
من جرات نکردم به حاجی بگم چون میدونم ناراحت میشه
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
به نقل از پیامبر(ص) فرمودند:
از نشانههای جوانمردی
و بزرگوار بودن هر انسان
این است:
همبستگی با دیگران
در راه خدمت به جامعه💕
📗 عیون اخبار الرضا. ج۲. ص ۲۷
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
☝️وقتی کودک تلاش میکند،
به جای اینکه یأس در دل کودکتان
پدید آورید، بگذارید فرزندتان به
اکتشاف و تجربه بپردازد.
👈 مثلا در بازی عروسکی که با
کودک می کنید نقش اصلی را به
او بدهید. و شاید او بخواهد معلم
باشد
👌این کار موجب استقلال بهتر او
می شود.😊
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👥 همه
در امنیتِ شهر🌃
ببین خوابیدند😴
⃟ ⃟•❔تو چرا
در دلِ من😌
عاملِ آشوب شدی💚
سیدصادق رمضانیان ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1974»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
🔴 😍قابل توجه خانمها 😍🔴
درمان تیرگی پوست 😍👌
از زبان استاد خیراندیش
رژیم انگور🍇 و ...
دلیلش غلظت خونه‼️
براحتی من یه خانم ۵۰ ساله رو همینطوری رنگ پوستشو برگردوندم💃🙈
بزن رو لینک زیر نسخه کاملشو ببین👇
حکیم خیراندیش_درمان_تیرگی_پوست🍇
پیام سنجاق شده راهکار خفن جوش سرسیاهه 🎯
https://eitaa.com/joinchat/2905670023C25642b327b
بزن روش تا پاک نشده🙈👆
📌کسی که بلغمی بشه
❌اول دچار مشکلات گوارشی میشه 😪
❌بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره😖
❌روز به روز بی انرژیتر میشه و دائما خسته است🥱
❌دچار مشکلات جسمی و همچنین خلط پشت حلق میشه😵💫
📌عزیزانی که این مشکلات رو دارن یا میخوان بدونن مزاج بدنشون چیه روی لینک زیر بزنن تست مزاج شناسی بدن و مشاوره رایگان دریافت کنید
https://formafzar.com/form/flk7j
https://formafzar.com/form/flk7j
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
💥 امسال میخوام برا دخترم #شال_و_کلاه جدید ببافم 🧶
✅ مدل بالا هم آموزش گذاشته استاد😍🏃♀🏃♀
همه کانالهای بافت مدلهای تکراری و قدیمی بود🙄
💫بهترینها را با ستیا خانم و اموزشگاه تخصصی یاد بگیرید و ببافید😍🏃♀
پر از #بافتهای #جدید و #زیباس 😍👇
http://eitaa.com/joinchat/2735996945Cf7c9089658
عضو شو ببین 👆
‼️زودتر عضو شید تابرداشته نشده👆
‼️ آموزشگاه بافندگی در پيام رسان داخلی ایتا برای کارآفرینی بانوان 😍
🔴 اعلام وام 200 میلیونی بانک مهر ایران برای مردم
✅ وام 4 درصد قرضالحسنه
✅ مدت پازپرداخت 5 ساله
🔻شرایط دریافت وام در لینک زیر👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1738277209Ccb658ed889
https://eitaa.com/joinchat/1738277209Ccb658ed889
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبــحتون بہ زیبایے گـ🌸ـل
قلبتون بہ زلالے آبـ💧ـ
و ڪارهاے روزمرهتونـ
روان و جـ🌊ـارے
چون جویـبار
زندگیتون😇
پرازانـ✨ـوار
لطف الهـ💚ـے
#سلااااام_صبح_جمعهتون_دلانگیز😍🌻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
پیامبر اکرم ﷺ:
قَوْلُ الرَّجُلِ لِلْمَرْأَةِ «إنّی اُحِبُّکِ»
لا یَذْهَبُ مِنْ قَلْبِها اَبَداً؛ ๋࣭ ִֶָ 𓏲࣪ ִֶָ
این گفتهی مرد بہ همسرش 🧕🏻
کہ «من تو را دوسـ❤️ــت دارم»↶
هیچگاه از قلب زن بیرون نمیرود.
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
🔴اگه توهم دلت تنگ شده برای حرم
«اگه بیچاره ای مثل اونیکه حرمش رو ندیده
یا بیچاره تر مثل اونیکه دیده کربلاشو💔»
✅بیا اینجا باهم رفع دلتنگی کنیم..!
هرروز کلی کلیپ و عکس از حرم حضرت عباس(ع) میذاره وحس میکنی اونجایی🥲💔
✅بزن رو لینک ببین خودت👇🏻
@atabeabasi
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
آن عشـ♡ـق
که در پرده بماند
به چه ارزد؟
عشـــ💕ـــق استـــ
و همین
لذتــ اظهار
و دگر هیــچ! 😌✋
شفاییاصفهانی
✅بگذارید #محبتتان تکراری شود
به هم محبت کنید و یکدیگر را
از محبت خودتان #مطمئن کنید
حرفهای خوب و مثبتتان را
آنقدر #تکرار کنید که تبدیل به باور شود😍👌
#عشق_را_باید_ابراز_کرد
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
⭕️ خانمی بدون روسری به
حضور امام خمینی می رسد و میگوید:
"اینکه مرا بدون #حجاب پذیرفتید، نشان می دهد نهضت شما عقب مانده نیست."
✅جواب یک دقیقه ای حضرت امام راحل
را ملاحظه بفرمایید .❕
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
📅 میخواین
ماه های میلادی رو یاد بگیرین!؟
💯 این خارجیا تو مدرسه اینجوری یاد
میگیرن چه ماهی 30 روزه چه ماهی31...
❕ماههارو به ترتیب رو بند انگشتا
و فاصله بینشون میگن
اونایی که رو بلندی میوفتن 31 روزن
اونایی که تو دره میوفتن 30 روزن
فوریه هم که 28 روزه😁
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانا معمولاً یه قابلیت خاصی دارن؛
اونم اینه که اگه واسهی رفتن به مدرسه
صدات بزنن و بیدار بشی ولی دوباره خوابت
ببره
میتونن دفعهی دوم اسمتو یهجوری بگن
که خودت از اسمت بترسی و با وحشت
بیدار شی😂💔
یه حالتِ وحشت + تعجب + عصبانیت
+ چیزهای دیگه😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 729 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیوهشتم به قیافهات میاد حالت خوبه و مثل د
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیونهم
مادر دوباره چهار زانو نشست و گفت:
میخوام امشب به مادرش بگم از قول ما به احمد آقا بگه دستش درد نکنه ما جهیزیه دخترمونو کم یا زیاد خودمون می خریم.
احمد آقا اگه اصرار به خرید جهیزیه دارن همونو بخرن بدن به یه خانواده بی بضاعت که دختر دم بخت دارن
خانباجی در حالی که پوست هندوانه را می تراشید گفت:
کار خوبی می کنی خانم جان
حتما بگو
قصد احمد آقا هرچند که خیر باشه ولی مردم بعدا پشت سر رقیه حرف در میارن سرکوفتش می زنن
درسته دهان مردم رو نمیشه بست ولی بهونه هم نباید دست شون داد یه عمر دخترمون عذاب بکشه
مادر آستین های لباسش را بالا زد و رو به من گفت:
پاشو مادر نمازت رو بخون بیا نهار بخوریم
چشم گفتم و به حیاط رفتم.
لب حوض وضو گرفتم و به اتاق رفتم.
اتاق بوی عطر احمد می داد و ناخودآگاه لبخند روی لبم آمد.
لباس هایم را عوض کردم و نماز خواندم.
به مطبخ رفتم و وسایل سفره را آماده کردم و کم کم به مهمانخانه بردم.
آقاجان و محمد امین و محمد حسن از سر کار آمدند.
محمد امین لباس عوض کرد و برای نهار به خانه پدر خانمش رفت.
با این که خیلی خسته بودم اما سفره را جمع کردم و کنار حوض ظرف ها را شستم و به مطبخ بردم.
به اتاق رفتم و بدن خسته ام را کش و قوس دادم.
خواستم دراز بکشم که تقه ای به در خورد و راضیه صدایم زد:
رقیه آبجی
تعارف زدم و گفتم:
بیا تو آبجی.
نفس نفس زنان به اتاق آمد و به رویم لبخند زد.
روزهای آخر بارداری اش بود و حسابی نفسش سنگین شده بود.
چادر رنگی اش را از دور کمرش باز کرد و به پشتی تکیه زد و گفت:
آقا جان می خواست چرت بزنه اومدم مزاحم خواب شون نباشم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلم
کنار راضیه به پشتی تکیه دادم و نشستم.
راضیه گفت:
خوب تعریف کن خوش گذشت؟
کجاها رفتین امروز؟
احمد آقا خوب سنت شکنی می کنه آقاجانم مهربون باهاش همکاری می کنه.
از حرف راضیه لبخند خجولی زدم.
راضیه عمیق بو کشید و گفت:
چه اتاقت بوی خوبی میده
با خجالت گفتم:
بوی عطر احمد آقاست.
_عطرشو جا گذاشته؟
_نه همون صبح که به لباساش زد بوش مونده
راضیه دستش را روی پشتی حائل کرد و زیر سرش گذاشت و گفت:
این شوهرت خیلی عجیب غریب به نظر میاد قبول داری؟
در عجیب بودن احمد شک نداشتم ولی از راضیه پرسیدم:
واسه چی؟
_نمی دونم
یه جورایی کارها و رفتاراش با هم نمی خونه
همه از یک کنار روی سرش قسم می خورن که دین دار و مومنه
ولی فکلی و کراواتیه
سرش رو بالا نمیاره تو چشم کسی نیگا کنه ولی بعد محرمیت تون ....
خندید و گفت:
یعنی من دیشب هرکیو دیدم داشت پشت سرش حرف می زد چه پر روئه چه بی حیا و بی آبروئه
برای خواستگاری که دو بار اومد هر دو بار من دیدمش صورتش صاف به قول حسنعلی مورچه رو صورتش سر می خورد بس که شیش تیغه اصلاح کرده بود
ولی برای دیشب که اومد ته ریشش در اومده بود و برعکس همه تازه دامادا به صورتش صفا نداده بود
اینم از این جعبه لوازم آرایش
راضیه به روی پایم زد و گفت:
راستی کو برو بیارش
از جا برخاستم و جعبه را از روی طاقچه برداشتم و به دست راضیه دادم.
راضیه جعبه را باز کرد و لوازم را یکی یکی بیرون آورد و نگاه کرد.
با خنده گفت:
به جز این سرمه و مداد و این ماتیک و کرم و پودرش دیگه من نمی دونم بقیه اش به چه کار میاد و مال چیه
بعدا فهمیدی به منم بگو
از حرفش لبخند زدم و گفتم:
باز خوبه تو اینا رو می شناسی من نه می دونم چی ان نه چه طور باید استفاده کرد.
_فکرم نکنم لازم بشه بدونی
جایی نیست که بخوای آرایش کنی اینا رو استفاده کنی
نهایتش آخر شبا یه سرمه و یه ماتیک بزنی یا به مداد بکشی صبحم پاک کنی برای نماز
راضیه سرمه و ماتیک را به دستم داد و گفت:
اینا رو بذار تو کیفت فقط همینا لازمت میشه
بقیه اش بذار تو همین جعبه بمونه.
خونه مادر شوهرتم رفتی آرایش کرده جلوشون قدم نزنی یک سره
میگن این دختر بی حیاست.
شب قبل خواب بزن ده دقیقه یه ربع هم احمد آقا ببینت بسه صبح برو بشور
آرایش زن و خوشگلیش فقط باید برای شوهرش باشه
الان عقدین همون آخر شب یکم به خودت برسی بسه
رفتی خونه خودت به خودت حسابی برس
البته اگه قرار شد با مادرشوهرت یه جا بشینی بازم همون آخر شب بسه
تو روز معمولی باش
هم همه بد می دونن پشتت حرف در میارن
هم یکی میاد یکی میره این شکلی نامحرم نبینتت گناه داره.
در تایید حرف او سر تکان دادم و گفتم:
باشه آبجی.
راضیه در جعبه را بست و به دستم داد و گفت:
مبارکت باشه الهی به دل خوش ازشون استفاده کنی و چشم شوهرت رو سیر کنی.
راضیه پشتی را خواباند و به پهلو روی زمین دراز کشید.
من هم با فاصله کمی رو به او دراز کشیدم.
راضیه پرسید:
دیشب خوب بود؟
سر تکان دادم و گفتم:
آره
احمد آقا کلی حرف زد.
از خودش از این که دلش برام لرزیده و این که از امام رضا خواسته یا قسمت بشه یا فراموشم کنه تعریف کرد
_چه جالب.
دیشب تونستی بخوابی؟
اذیت و معذب نبودی؟
راضیه خندید و گفت:
من شب عقدم از ترس این که حسنعلی دست از پا خطا نکنه تا صبح نخوابیدم
ولی اون تخت خوابید
به راضیه لبخند زدم و گفتم:
قبل اذان تا نزدیک طلوع خوابیدم.
_چه قدر کم.
از صبحم بیرون بودی حسابی خسته ای.
پس الان بخواب قبل غروب بیدارت می کنم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا ع فرموده اند:
خدایا
در زمینه ی خدمت و یاری رسانی به امام زمان،شخص دیگری را جایگزین ما نکن،
که این تبدیل هر چند بر تو آسان است
ولی بر ما بسی گران خواهد بود.✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
این تدوها بلای دَشن هالووبین هستن. {🎃}•
اما تو پلسطین {🇵🇸}•
یه هالووبین باقعیه {🥺😭}•
#طوفان_الاقصی
#غزه #فلسطین
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
❌همسرت رو در معاشرت با والدینش محدود نکن
🙃تا مجبور نشه بین اونها و تو یکی رو انتخاب کنه
🥰کاری کن جایگاه تو منحصربفرد بشه.
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🥰 الهی رهبرم پاینده باشد
برایم تا ابد فرمانده باشد🪴
⃟ ⃟•😌 قدم در جای پایش می گذارم
مرا این پیروی ارزنده باشد💎
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1975»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
مےتـوان زیـبـا زيـسـتـ😍ـ
لحـظـ⏳ـه ها مےگذرند
گـ🔥ـرمـ باشیمـ
پر از فڪر و #امید
عشـ💕ـق باشیمـ
و سراسـر خـورشـیـ☀️ــد
#صبح_شنبهتون_زیبا🌸🌱
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام صادق علیه السلام میفرمایند:
هرچه مؤمن دوستدار ما و خاندان و طهارت
ما باشد، همسرش را بیشتر دوست دارد🥰🫀
محبت اهل بیت
محبت بین همسر رو زیااااد میکنه✋😍
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•