eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸 🌺 °•○●﷽●○•° به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم. راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد. بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن. تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره. دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم. انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و _بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم که شاعر میفرماد "لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه" حالام که "جاده خالی شهر خالی هوووووووو" محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف +حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین هیس اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو ! چقدر عصبانی یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و +یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد. _من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه ریحانه سرشو انداخت پایینو +چیو _قضیه همین دختره +الان شما سوژش کردین یعنی؟ محسن گف +بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم با حرفش عصبانی شدم‌ ابروهام گره خورد تو هم زدم‌پسِ گردنش _راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!! +بله فرمانده! _خجالتم که نمیکشی رومو کردم سمت ریحانه و _خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟ +اها ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن. پولدارم که هستن ماشالله ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه سرمو تکون دادمو _که اینطور محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد +میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟ اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه‌ چقد ذوق میکردم میدیدمشون. چه زوجِ خوبی بودن‌ مشغول حرف زدن شدن که داد زدم _هی دختر کارتو درست انجام بده روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو _نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم ولی صدای جارو برقی اذیتم‌میکرد بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن فکر این دختره از سرم نمیرفت با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت حوصلم سر رفته بود ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته‌ به هر حال بهتر از پراید بود دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش‌ ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین _نمیری خونه شوهرت +نه بابا چقدر اونجا برم استارت زدمو روندم سمت خونه‌ تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن بعد چند دقیقه رسیدم ریحانه پاشد درو باز کرد ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا فاطمه حال دلم خوب شده بود اشکام باعث شد خیلی سبک شم گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم دوساعت مفید به درس خوندن گذشت یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم اینستاگرامم و باز کردم تا صفحه اش و باز کردم‌ عکس محمد و دیدم محسن پست گذاشته بود خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن پیح محسن و سرچ کردم انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن همون لباسا تنش بودهمون مدل مو هم داشت وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه محسن بهش تبریک گفته بود با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته هیچ‌پست جدیدی نذاشته بود رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم ۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_سـی_و_نـهـم اخلاص جمعی از‌ شاگردان‌ شـهـیـد درحدیثِ‌قدسی‌آمده:اخلاص‌س
🍃🎀 💚 شنـاخـت (راوی: دوسـتـان شـهیـد) بارها با خودم فکر کرده ام که "راه نجات و سعادت" در چیست؟ در "دوری از مردم" است یا "با مردم" بودن؟ آیا می توان دوست خدا شد و در عین حال در متن زندگی بود؟ چگونه می توان کارهای متضاد را با هم انجام داد؟ هم با مردم معاشرت کرد، هم درس خواند، هم کار کرد، هم با دوستان خندید و گریه کرد، هم تلخ و شیرین روزگار را چشید و... اما در عین حال در نماز ها معراج داشت. بارها از خودم سوال کرده ام: آیا راه رسیدن به مقام بندگی پایان یافته؟ آیا این افراد نظیر احمد آقا الگوهایی دست نیافتنی هستند؟ و صدها پرسش دیگر. اما با نگاه به روزمره ی احمد آقا می بینیم که راه رسیدن به خدا و قرب الهی و رسیدن به اولیای حق از متن جریان زندگی شکل می گیرد. در این صورت است که همه ی نظام هستی گهواره ی رشد آدمی می شود. باید گفت: تفاوت مهم احمد آقا با دیگران از "شناخت" او به هستی سرچشمه می گرفت. از این رو عمل هرچند اندک ایشان عارفانه بود و قیمتی بی انتها داشت. او انسانی عقل گرا بود. و این ویژگی بارز شاگردان آیت الله حق شناس بود. این ویژگی از آن جهت مهم است که در دوران ما عرفان های کاذب و پوشالی، بلای جان عاشقان طریق خدا شده. متاسفانه شاهدیم که عده ای با بی اعتنایی به راه نورانی عقل، راه عرفان های غیر قرآنی و غیر عقلانی و خود ساخته را در پیش گرفته اند. آن ها در خیال باطل خود می پندارند؛ لازمه ی دین داری و دوستی با خدا، ترک زندگی و بی توجهی به وظایف انسانی است. کسانی که خود و افراد ساده دل پیرو خود به سوی هلاکت می کشانند. اما احمد آقا به عنوان یک عارف عاقل، به تمام وظایف زندگی توجه داشت. درس، کار، ورزش، نظافت، ارتباط با مردم، تحلیل سیاسی و اجتماعی و... این ها باعث شد که از او یک الگو مثال زدنی ساخته شود. هنوز خاطره ی کارهای او در ذهن بچه های محل باقی مانده. زمانی که با آن ها فوتبال بازی می کرد. در آبدارخانه ی مسجد برای مردم چای می ریخت و... شناخت صحیح احمد آقا از زندگی و بندگی، او را به اوج قله های عبودیت رساند. او در سنین جوانی مانند یک مرد دنیا دیده با وقایع برخورد می کرد. حقیقت اعمال را می دید و... یک بار با ایشان به روستای آینه ورزان رفتیم. بعد از کمی تفریح و بازی، نشسته بودیم کنار هم. یک زنبور دور صورت من می چرخید. با ناراحتی و عصبانیت تلاش می کردم که او را دور کنم. اما احمد آقا که کنار من بود بی توجه به آن زنبور به کار های من نگاه می کرد. بعد لبخندی زد و گفت: یقین داشته باش! بعد که تعجب من را دید ادامه داد: یقین داشته باش که هیچ حیوان گزنده ای بنده ی مومن خدا را اذیت نمی کند. بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_سی_و_نهم🤩🍃 سکوت عمیقی بین ما حاکم شد ... می تونستم صدای ضربان
[• 💍 •] 🤩🍃 یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم ... مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم ... با تمام وجود زحمت می کشیدم ... حال پدرم هم بهتر می شد ... دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت ... همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن ... متین می خواد آرتا رو ازم بگیره ... دوباره ازدواج کرده بود ... تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم ... تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت ... اما حالا ... اشک چشمم بند نمی اومد ... هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم ... صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار... سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم ... تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده ... اون روز حالم خیلی خراب بود ... رفتم مرخصی بگیرم ... علت درخواستم رو پرسید ... منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم... نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم ... ازم پرسید پشیمون نیستی؟ ... عمیق، توی فکر فرو رفتم ... تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد ... اسلام آوردنم ... ازدواجم ... فرارم ... وعده های رنگارنگ اون غریبه ها ... کارگری کردنم و ... نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم ... - چرا پشیمونم ... اما نه به خاطر اسلام ... نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد ... من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم ... فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن ... من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود ... انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود ... اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید ... کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد ... به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم ... به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم ... • • ادامھ‌ دارد...😉💚 • • نـویسندھ: شهید سیدطاها ایمانے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫 [•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_ونهم ] مدام توی ذهنم مراحل وضو گرفتن را
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] شیرینی و آبمیوه ای که خورده بودم مثل بتن ته معده ام را چسبیده بودند و اصلا احساس گرسنگی نمی کردم. ساعت از ده گذشته بود که حاج رسول کاملا دهنی اکسیژن را برداشت و گفت: _ کلافه م کرد. فکر کردم امشب خوش میگذره ولی تو از حوریا بدتری. حوصله م سر رفت یه کلمه حرف بزن. _ وقت برای حرف زدن زیاده.‌ فعلا شما استراحت واجبید. مطمئن باشید ازتون دست بر نمی دارم تازه پیداتون کردم. _ اگه حرف نمی زنی حداقل گوش بده. ادامه بحثمون رو بگم. _ حاجی خواهشا منو با حوریا خانوم در نندازین. _ حالم خوبه... نگران نباش و بیا اینجا بشین. فکرم آشفته بود از حرف حوریا و آن پسر... محمدرضا. بی مقدمه گفتم: _ آقای نیایش کیه؟ حاج رسول چهره اش توی هم رفت و گفت: _ تو نیایش رو از کجا میشناسی؟ _من که نمیشناسم. وگرنه از شما نمی پرسیدم که... _ یه بنده خدا... _ حاج رسول، حوریا خانوم و احتمالا این پسره محمدرضا فکر میکنن من از طرف یه نیایش نامی اومدم و میخوام بهتون آسیب بزنم. چون هر چی پرسیدن من با شما چطور صمیمی شدم و باهاتون چیکار دارم، من توضیحی ندادم و بد برداشت کردن. میخوام بدونم نیایش کیه؟ حاج رسول دستش را دراز کرد که کمکش کنم و بلند شود. بالش را پشت او تنظیم کردم که راحت تکیه بدهد. کمی سکوت کرد و گفت: _ نیایش یکی از هم رزمای دوران جنگه. بچه هایی که توی گردان ما شهید شدن رو میشناسه و نمی دونم به کی وصله که مستندهای زیادی درمورد شهدا ساخته. حالا این که مشکلی نداره خیلی هم خدا پسندانه ست. اما... درمورد ما اسقاطی های جامونده از جنگ.‌‌.. شناسایی مون میکنه ببینه نوبت کیه که پر بزنه، میره قبل از پر کشیدن باهاش مصاحبه میکنه و مستندش رو میسازه اما تا طرف زنده س توی هیچ شبکه ای پخشش نمیکنه. همین که پرید، مستندش رو آنتن میره. خندید و ادامه داد: _ فکر کنم نوبت منه... انگار از بچه های جبهه کسی از من درب و داغون تر پیدا نکرده. چند ماهه دنبال وقت ملاقاته که حوریا و حاج خانوم همه جوره حریفش شدن و البته خودمم تمایلی ندارم ببینمش. تو جبهه بچه پاک و تیزی بود. زرنگ و کاری و باخدا... بعد جنگ مدتی ندیدمش تا سرو کله ش تو تلویزیون پیدا شدو باقی ماجرا رو که خودت می دونی. حوریا باهات تند حرف زد؟ محمدرضا چی؟ _ مهم نیست. شاید اگه منم جای اونا بودم همین فکرو می کردم. _ اونا فکر می کنن هرکی بخواد بهم نزدیک بشه از جانب احمدنیایشه... ای روزگار. خدایا به چشم بهم زدنی ما رو به حال خودمون وانگذار... تنبلی نکن. بیا ببینم وضو رو یاد گرفتی؟ _ آره... حرفاتون تو ذهنم مدام میپیچه _ یه بار فرضی برام وضو بگیر ببینم. و من با دقت و آرام مرحله به مرحله وضو گرفتم. _ اگه بدونی مبحث نماز چقدر شیرینه. هر چی زودتر دست و پا میزنی یاد بگیری و بخونی. _ بهتره بیشتر از این به خودتون فشار نیارید. استراحت کنید بحثمونم به موقعش... تخت را مرتب کردم و حاجی را کمک کردم دراز بکشد _ حاج رسول... _ جانم _ ام... نمازی داریم که مثلا نیمه شب خونده بشه؟ چون من هیچوقت نیمه شب صدای اذان رو نشنیدم _ نماز شب منظورته؟ _ نمیدونم. مگه توی شب چند تا نماز میخونن؟ حاج رسول وعده های نماز واجب را آرام و شمرده برایم توضیح داد و گفت: _ وقتی آدم به درجه ای از شیدایی و عاشقی خدا برسه، حاضره از خواب شبانگاهی بزنه و بازم نماز بخونه و با خداش حرف بزنه. نماز شب از نیمه های شب تا قبل از اذان صبح خونده میشه و از زیباترین و عاشقانه ترین نمازهای مستحبیه. حوریا... حوریا... حوریا... چه قهقهه و پوزخندی به قرار عاشقی ات با خدا می زدم و شیشه شیشه ... را سر می کشیدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_سےونهم‌] صبح بعد صبحانه ای که در سکوت کامل
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ یک هفته دیگر سپری شد ، سعید بعد دو روز برگشته بود کاشان این روزا انگار معلق بودم، همه چیز خوب بود اما یک چیز را کم داشتم و نمی دانستم آن چیست؟! مانتوی آبی رنگم را با شال و شلوار سفید پوشیدم امروز تصمیم داشتم سری به مدرسه بزنم ، حال و هوای قشنگی داشت انگار ! نمیدانم چرا اما دوست داشتم بیشتر راجب معلم امیر علی نام بدانم ، دم ظهر بود و نیم ساعت مانده بود تا پایان مدرسه شیفت دوم هم تقویتی برای بچه های راهنمایی بود .. صدای دخترانه ای به گوش می رسید ، داخل شدم از معلم خبری نبود علتش را جویا شدم : موقع امتحان بعد بررسی اشکالات میرن پشت مدرسه، به گل و اینا میرسن چشمانم از این گرد تر نمیشد : چرا حالا ایشون؟! _آخه درخت های اون پشت رو خودشون اینجا کاشتن با مسولیت خودشون .. تعجبم بیشتر شد : آخه اینا دارن امتحان میدن ؟! لبخندی روی لبش نشست : گه گاهی این کار رو میکنن! نفسم را با کلافگی بیرون دادم ، من اعتراف میکنم این مرد را نمی فهمم ! نگاهم به طرف تخته می افتد *و هو معكم أين ما كنتم والله بما تعملون بصير * عربی ام بد نبود اما معنای نهفته در عبارت را درک نمی کردم با کلی کنجکاوی راهی پشت مدرسه شدم ، چشمانم از دیدن آن منظره گرد که سهل است بیضی می شود ! درختان سبز به فلک کشیده دست کمی از جنگل ندارد کنار آن رودی پر آب در جریان است ، صدای برخورد قطرات آب به سنگ های ریز و درشت مسیرش شنیدنی است ! و اما آن مرد سفید پوش سجاده باز کرده میان آن همه زیبایی دل را می لرزاند! بی درنگ دوربین روی گردنم را بالا آوردم ؛صدای چلیکش در فضای بهشتی آنجا پیچید! جلوتر رفتم ، هنوز در دیدش نبودم، بی اختیار روی چمن های معطر نشستم ، زانو هایم را در آغوش گرفتم و دست بر چانه زدم و محو تماشای آنجا شدم ، لحن خواندن آن جملات عربیش یک جورایی به دل نشست ! بعد مدتی آن سنگ قهوه ای رنگ ، مُهر نام را برداشت و قصد رفتن کرد که با منِ مات آوار شده روی چمن ها مواجه شد چشمانش با زمین بود سلامی داد و دوباره قصد رفتن کرد . [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_ونهم خودم را کنارش کشیدم و سرش را بالا آوردم. چقدر خو
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا به جبران گردش و خوش گذرانی دیروز، دستی به خانه ی حسام کشیده بود. ناهار را هم آماده کرده بود. می دانست حسام غذای خانگی دوست دارد و این مدت غذاهای بیرون را زیاد خورده. خانه بوی گل می داد و عطر غذا هر مرد گرسنه ای را از پا در می آورد. لباسهایش بوی پیاز داغ و غذا گرفته بود. نگاهی به ساعت انداخت. چیزی به بازگشت حسام نمانده بود. از فرصت استفاده کرد که در نبود او به حمام برود. وسایلش را برداشت و با عجله راهی حمام شد. حوله ی قدی را هم به چوب رختی آویزان کرد و دوشی عجله ای گرفت. صدای ریزش آب نمی گذاشت بفهمد حسام برگشته یا نه... و حسام برگشته بود. کلید را که به در انداخت متوجه صدای دوش حمام شد. چشم توی خانه چرخاند و جز تمیزی و مرتبی خانه، چیزی ندید. بوی غذا مستش کرد. سری به قابلمه ی خورش قورمه سبزی کشید و عمیق عطر غذا را بو کشید. می دانست حوریا حمام رفته. به اتاق بقلی سر کشید و لباسهای حوریا را دید که آماده کرده بعد از حمام بپوشد. مطمئن شد حوریا فقط حوله را به حمام برده. نمی خواست او را معذب کند. با عجله به اتاق خودش رفت و در را بست که حوریا راحت به اتاق بقلی برود. حوریا که دوشش تمام شد با عجله حوله را پوشید. از سر و صورتش آب چکه می کرد و موهای خیسش دور شانه، روی حوله اش ریخته بود. در حال بستن کمربند حوله، آرام در حمام را باز کرد و سرکی کشید. به خیال اینکه حسام نیامده از حمام خارج شد که گوشی حسام روی اُپن آشپزخانه زنگ خورد. حسام با عجله از اتاقش بیرون پرید که گوشی اش را بقاپد و خفه اش کند و در یک لحظه با حوریا مواجه شد. حوریا شوکه و حسام بهت زده به او خیره شده بود. آب از صورتش می چکید و حسام محو خیسی ابرو و مژه های حوریا که به هم چسبیده و گونه و لبهایی که از گرمای حمام قرمز شده بودند. درست مثل دختربچه ای بی دست و پا که مادرش او را از حمام بیرون فرستاده یک نفر لباس تنش کند، پلک می زد. حوریا به اتاق بقلی فرار کرد و حسام بی خیال گوشی اش به سمت یخچال رفت که لیوانی آب بخورد. حوریا پشت در نشسته بود و چند ضربه به سرش زد. نمی دانست به چه رویی با حسام مواجه شود. حسام لیوان اول آب یخ را سر کشید که بی هوا بطری را برداشت و به سمت دهانش برد. آنقدر با حرص و عجله آب خورد که از دو طرف لبش، آب سرریز شد روی تیشرت تنش و جلوی سینه اش خیس شد. چند بار از آشپزخانه بیرون آمد و دوباره سراغ یخچال و بطری آب رفت. باید به خودش مسلط می شد و عادی جلوه می کرد وگرنه با این حجم از خجالتِ حوریا، دیگر از آن اتاق بیرون نمی آمد. میز را چید و از همان آشپزخانه حوریا را صدا زد. _ خانومم... دارم از گرسنگی پس میفتم. با این بوی قرمه سبزی میخوای قاتلم بشی؟ بیا دیگه. چند لحظه بعد صدای باز شدن در، توجه حسام را جلب کرد. حوریا با پیراهن بلند و روسری سر میز نشست و با نگاهش بشقاب را سوراخ می کرد. حسام به پیشانی اش زد و گفت: _ ای داد بیداد... ویندوزت پریده یا ریسیت کارخانه شدی؟ بازم برگشتی سر خان اول که... حوریا از این حرف خنده اش گرفته بود خودش هم نمی دانست با پوشیدن این لباسها به جای بلوز و شلواری که کنار گذاشته بود چه چیز را می خواست عوض کند. حسام بلند شد و روسری را از سرش برداشت و گفت: _ من محرمم بهت. حجابت بمونه برای نامحرم... باشه دختر حاجی؟ حالا بی زحمت غذا رو بکش که دیگه دارم تلف میشم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سی‌ونهم باز چند ثانیه سکوت شد و بعد گفت: آخه من... چی باید
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . _کاری با راست و دروغ حرفش ندارم ولی الان بالاخره یه چیز مهم برات روشن شد تو فکر میکردی که مادرت تو رو گذاشته و رفته و اصلا هم براش مهم نبودی و هیچ وقت بهت فکر نکرده ولی الان دیدی که اینطور نیست و خیلی هم دوستت داره این خودش کشف بزرگیه نیست؟ کمی با دقت نگاهم کرد و بعد سر تکون داد و تکیه داد به پشتی مبل... فکرم پیش ژانت بود که لابد اونم الان داشت توی اتاقش نوحه میکرد سه یتیم دور از مادر در یک قاب! یکی باید به حال خود من گریه میکرد که وضعم از همه شون بدتر بود و به روی خودم نمی آوردم! صدای کتایون از فکر بیرونم کشید: تو اگر جای من بودی چکار میکردی؟ _خب معلومه باهاش حرف میزدم ازش توضیح میخواستم میگشتم دنبال حقیقت خیلی هم کار سختی نیست همونطور که مادرتو تونستی پیدا کنی راست و دروغ ماجرا رو هم میتونی پیدا کنی! فقط اگر منطقی باشی و خوب بگردی اولین قدمش هم حرف زدن با مادرته... تازه فقط این نیست تو وظیفه ی اخلاقی داری نمیتونی زنگ بزنی زندگی اونو زیر و رو کنی و بعد قایم شی اون دلتنگته! مادرته... _نه الان نمیتونم... فعلا نه... اینهمه سال من سختی دیدم و انتظار کشیدم یکمم اون تجربه کنه _اینهمه سال اونم پا به پای تو انتظار کشیده دیدی که اگر براش مهم نبود حالش اونطور عوض نمیشد بعدم تو اصلا حق نداری خودتو با اون مقایسه کنی اون... صدای پیام گوشیم بلند شد پیام رو باز کردم یه عکس از یه خانم میانسال که... به شدت شبیه کتایون بود... بالبخند بین عکس و کتایون چشم چرخوندم کلافه گفت: کی بود؟ گفتم: اگه مشتلق میدی بگم _اذیت نکن تو ام حوصله ندارم... _باشه پس هیچی _باشه بگو... مشتلق چی میخوای؟ دلم سوخت: نخواستم بابا... مامانت عکسشو فرستاده گوشی رو از دستم قاپید و به عکس چشم دوخت... دوباره اشکهاش راه باز کردن بعد از چند ثانیه سرش رو تکون داد که اشکها از جلوی چشمش کنار برن و همزمان لبخندی زد: چقدر شبیه منه... خندیدم: تو شبیه اونی دیوونه نه اون شبیه تو... لبخندش عمیقتر شد: خب همون... زدم روی شونه ش: تا تو مشغولی من یه سر به ژانت بزنم... بلند شدم و رفتم سمت اتاق ژانت پشت در ایستادم و در زدم بعد از چند ثانیه گفت: بله؟! در رو باز کردم:اجازه هست؟ _بیا تو چشمهاش کاملا سرخ بود ولی دیگه خبری از اشک نبود پرسیدم: تو دیگه چت شد آخه؟ _کتایون... حداقل میتونه صدای مادرش رو بشنوه ولی من دیگه نمیتونم... خیلی دلم براش تنگ شده! کاش یه معجزه اتفاق می افتاد و میتونستم یه بار دیگه صداش رو بشنوم! دستش رو گرفتم و کمرش رو نوازش کردم: _زندگی توی این دنیا با از دست دادن عجین شده... با رنج! ذات ماده همینه بهتره دلخوشی اصلی آدم چیزی باشه که هیچ وقت از بین نره! از جام بلند شدم: یکم استراحت کن منم نمازمو بخونم ولی بعدش باهاتون کاردارم! ضمنا یادت نره امشب شام با توئه اونم شام فرانسوی راستی اسمش چی بود؟ لبخندی زد: کسوله! . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کنار راضیه به پشتی تکیه دادم و نشستم. راضیه گفت: خوب تعریف کن خوش گذشت؟ کجاها رفتین امروز؟ احمد آقا خوب سنت شکنی می کنه آقاجانم مهربون باهاش همکاری می کنه. از حرف راضیه لبخند خجولی زدم. راضیه عمیق بو کشید و گفت: چه اتاقت بوی خوبی میده با خجالت گفتم: بوی عطر احمد آقاست. _عطرشو جا گذاشته؟ _نه همون صبح که به لباساش زد بوش مونده راضیه دستش را روی پشتی حائل کرد و زیر سرش گذاشت و گفت: این شوهرت خیلی عجیب غریب به نظر میاد قبول داری؟ در عجیب بودن احمد شک نداشتم ولی از راضیه پرسیدم: واسه چی؟ _نمی دونم یه جورایی کارها و رفتاراش با هم نمی خونه همه از یک کنار روی سرش قسم می خورن که دین دار و مومنه ولی فکلی و کراواتیه سرش رو بالا نمیاره تو چشم کسی نیگا کنه ولی بعد محرمیت تون .... خندید و گفت: یعنی من دیشب هرکیو دیدم داشت پشت سرش حرف می زد چه پر روئه چه بی حیا و بی آبروئه برای خواستگاری که دو بار اومد هر دو بار من دیدمش صورتش صاف به قول حسنعلی مورچه رو صورتش سر می خورد بس که شیش تیغه اصلاح کرده بود ولی برای دیشب که اومد ته ریشش در اومده بود و برعکس همه تازه دامادا به صورتش صفا نداده بود اینم از این جعبه لوازم آرایش راضیه به روی پایم زد و گفت: راستی کو برو بیارش از جا برخاستم و جعبه را از روی طاقچه برداشتم و به دست راضیه دادم. راضیه جعبه را باز کرد و لوازم را یکی یکی بیرون آورد و نگاه کرد. با خنده گفت: به جز این سرمه و مداد و این ماتیک و کرم و پودرش دیگه من نمی دونم بقیه اش به چه کار میاد و مال چیه بعدا فهمیدی به منم بگو از حرفش لبخند زدم و گفتم: باز خوبه تو اینا رو می شناسی من نه می دونم چی ان نه چه طور باید استفاده کرد. _فکرم نکنم لازم بشه بدونی جایی نیست که بخوای آرایش کنی اینا رو استفاده کنی نهایتش آخر شبا یه سرمه و یه ماتیک بزنی یا به مداد بکشی صبحم پاک کنی برای نماز راضیه سرمه و ماتیک را به دستم داد و گفت: اینا رو بذار تو کیفت فقط همینا لازمت میشه بقیه اش بذار تو همین جعبه بمونه. خونه مادر شوهرتم رفتی آرایش کرده جلوشون قدم نزنی یک سره میگن این دختر بی حیاست. شب قبل خواب بزن ده دقیقه یه ربع هم احمد آقا ببینت بسه صبح برو بشور آرایش زن و خوشگلیش فقط باید برای شوهرش باشه الان عقدین همون آخر شب یکم به خودت برسی بسه رفتی خونه خودت به خودت حسابی برس البته اگه قرار شد با مادرشوهرت یه جا بشینی بازم همون آخر شب بسه تو روز معمولی باش هم همه بد می دونن پشتت حرف در میارن هم یکی میاد یکی میره این شکلی نامحرم نبینتت گناه داره. در تایید حرف او سر تکان دادم و گفتم: باشه آبجی. راضیه در جعبه را بست و به دستم داد و گفت: مبارکت باشه الهی به دل خوش ازشون استفاده کنی و چشم شوهرت رو سیر کنی. راضیه پشتی را خواباند و به پهلو روی زمین دراز کشید. من هم با فاصله کمی رو به او دراز کشیدم. راضیه پرسید: دیشب خوب بود؟ سر تکان دادم و گفتم: آره احمد آقا کلی حرف زد. از خودش از این که دلش برام لرزیده و این که از امام رضا خواسته یا قسمت بشه یا فراموشم کنه تعریف کرد _چه جالب. دیشب تونستی بخوابی؟ اذیت و معذب نبودی؟ راضیه خندید و گفت: من شب عقدم از ترس این که حسنعلی دست از پا خطا نکنه تا صبح نخوابیدم ولی اون تخت خوابید به راضیه لبخند زدم و گفتم: قبل اذان تا نزدیک طلوع خوابیدم. _چه قدر کم. از صبحم بیرون بودی حسابی خسته ای. پس الان بخواب قبل غروب بیدارت می کنم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•