eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 من تو اتاق🤓 وقتی مامانم پیش بابام داره ازم تعریف می‌کنه😌 . . •📨• • 757 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
تو هم دوست داری برنده‌ی چالش هامون باشی😍😱 بکوب رو لینک زیر و وارد کانال شو 👇🏻👇🏻♨️ https://eitaa.com/joinchat/521732627C541fadb010 شرط برنده شدنت عضویت تو کاناله👀
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• این‌روزا‌به‌بابا‌علی‌بیشتر‌سلام بدیم🥲 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_نودودوم احمد دستی به صورتش کشید و گفت: آقاجو
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد سکوت کرد و حاج علی نفسش را سنگین و با صدا بیرون داد. کمی به زیلوی کهنه کف اتاق خیره ماند و به ریش کوتاه و مرتبش دست کشید و فکر کرد. نگاه به من دوخت و پرسید: بابا جان تو بخوای این جا زندگی کنی اذیت میشی؟ این جا باشی دلت می گیره؟ چه سوالی! قلبم به تپش افتاد. نمی دانستم چه بگویم. حاج علی بدون این که منتظر جواب من باشد گفت: بابا جان من می دونم تو دردونه حاجی معصومی هستی می دونم جون حاجی به جون بچه هاش بنده می دونم نذاشته آب تو دلت تکون بخوره تو هم مثل دخترای خودم دلم نمیخواد آب تو دلت تکون بخوره و اذیت بشی یا سختی بکشی من خوشبختی تون رو میخوام. میخوام حال دل تون و حال زندگی تون خوب باشه. زندگی تو اون خونه ای که احمد میگه خیلی سخته تو هم سنی نداری از الان بخوای این قدر سختی بکشی تو بگو این جا باشی اذیتی؟ دلت می گیره؟ از شدت اضطراب دست هایم به لرزه افتادند. از خدا کمک خواستم تا هر چه خیر و صلاح است در دهانم بگذارد و بگویم. لب گشودم و با صدایی لرزان گفتم: آقاجون من نمی دونم چی بگم. هم من هم ... احمد آقا جوون و خامیم صلاح و مصلحت خودمونو درست تشخیص نمیدیم. هر چی هم داریم از شماست. می دونیم که شما خیر ما رو میخواین. هر چی شما و آقاجانم بگید من قبول می کنم و راضی ام اما احمد آقا تربیت شده شماست. تو آقایی و بزرگواری به شما رفته. می دونم هر جا منو برای زندگی ببره نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره. هر جا حال ایشون خوب و خوش باشه منم همون جا خوب و خوشم سر به زیر انداختم و عکس العمل حاج علی را ندیدم. جان کندم و حرف زدم. حاج علی نفسش را بیرون داد و گفت: من با حاجی معصومی صحبت می کنم. خودتم خبر می کنم بیای ما رو ببری اون خونه رو بببینیم اگه حاجی قبول کرد منم قبول می کنم برید اونجا زندگی کنید. اگه نه دیگه دلم نمیخواد حرفی بشنوم میای همین جا اون دو تا اتاق آخر حیاط رو مرتب می کنی و همونجا زندگی می کنید احمد با شوق خودش را جلو کشید و دست پدرش را بوسید و گفت: الهی من قربون تون برم حاج بابا. چشم هر چی شما بگید. خیلی ممنون حاج علی گفت: بیخود ذوق نکن هنوز معلوم نیست حاجی قبول کنه یا نه احمد سر جایش نشست که حاج علی گفت: پاشو بابا جان خانومت رو ببر خونه شون حاجی شاکی نشه از دستت. _چشم آقاجون هر چی شما بگید. از جا برخاستیم. حاج علی هم به احترام ما برخاست. پیشانی مرا بوسید و برایم آرزوی عاقبت به خیری کرد. برای بدرقه مان تا دم ایوان آمد و بعد از خداحافظی از حاج علی به اتاق مادر احمد رفتیم. از او هم خداحافظی کردیم و با احمد از خانه شان بیرون آمدیم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• در حالی که به سمت ماشین احمد می رفتیم با خوشحالی گفت: چند وقته من به هر طریقی با آقاجون حرف زدم راضی نمی شد. یه کلوم شما گفتی ازت قبول کرد. در را باز کرد و سوار شدیم. احمد لپم را کشید و گفت: بس که قشنگ و معقول حرف می زنی به رویش لبخند زدم و گفتم: نه این طوریام نیست. حرفای خودتون قطعا تاثیرش بیشتر بوده. احمد استارت زد و گفت: از الان باید دخیل ببندم آقاجانت قبول کنه. _قبول می کنه ان شاء الله شما نگران نباش. احمد دستم را گرفت و گفت: نگران نیستم. ته دلم روشنه ان شاء الله که خیره. کمی بعد ماشین را سر کوچه مان متوقف کرد. به سمتم برگشت و با همه محبتی که داشت نگاه به من دوخت. بند کیفم را روی شانه ام انداختم و گفتم: برم دیگه؟ با لبخند گفت: برو _دلت میاد؟ به صورتم دست کشید و گفت: دلم که نمیاد ولی چاره ای نیست. فعلا باید دندون رو جیگر گذاشت و این دوری ها و دلتنگی ها رو تحمل کرد. _تا شب جمعه دلم برات تنگ میشه _دل منم برات پر می کشه ولی غصه نخور سه شنبه قراره بیاییم خونه تون _بیای بعدش پیشم می مونی؟ احمد به رویم لبخند زد و گفت: کاش می شد ولی فکر نکنم احمد دستم را فشرد و گفت: برو دیگه الان یکی میاد می بیندمون زشته سر تکان دادم و گفتم: باشه. در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. از احمد خداحافظی کردم و وارد کوچه شدم. در حیاط مان باز بود. برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم. چادرم را روی دستم انداختم و به مطبخ رفتم. با مادر سلام و احوالپرسی کردم و پرسیدم: در حیاط چرا بازه؟ _آقاجانت رفته بیرون احتمالا باز گذاشته که من این همه راه نرم دم در. _محمد حسن چه طوره؟ بهتره؟ _آره خدا رو شکر. همه بدنش ریخته بیرون تبش هم قطع شده. جای محمد حسینم ازش جدا کردم نگیره دیشب تو اتاق تو خوابید. _تنهایی؟ نترسید؟ _نه محمد علی هم پیشش بود. مادر در حالی که سینی صبحانه را آماده می کرد گفت: برو لباست رو عوض کن بیا صبحانه بخوریم. _ممنون خوردم. مادر سپند دان را به دستم داد و گفت: پس بی زحمت اینو ببر تو حیاط بچرخون. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• . شهر مشهد بی حـ✨ریمش خـ🏠انـه‌ای مـتـروکـه بود مـ🌙اه رخشـان، قـرن‌ها منت سر ظلمـ🌑ت گذاشت . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 🇵🇸🇵🇸 💪ما همچون ققنوس از خاکستر بر می‌خیزیم. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🪴 طُ صَدرنِشینِ‌🏆 قَلبِ‌ مایی دِلبَرجان ♡ | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1202» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🌱همینجور زل زدم به این عکس ... دلم می‌خواد یه بالش بزارم رو فرش زیر آفتابِ بالا اومده، چادر نماز مامانمو بکشم روم و به خواب عمیقی فرو برم...💤♥️🫠 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• /🍁/ مرحبـ👏ـا همت قومے😌 ڪہ چو دلـ♡ـبر گیرند به جز خود‌ از همـــه دلـ❤️ـ برگیرند👌🏻/🍁/ 💕 🍂 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• آماده شدن برای ازدواج راهکارها و روش‌هایی داره که می‌تونه استرس ما برای این موضوع رو کم کنه 💚 اول بیاموزید خودتان را دوست داشته باشید. این کافی نیست که دیگران ما را دوست بدارند. خود ما هم باید به این باور برسیم که دوست‌داشتنی هستیم با دوست داشتن خود، مجبور نیستیم برای دریافت مهر و دیگران به آن‌ها التماس کنیم 💜 دوم با کسانی ارتباط برقرار کنید که به شما احساس امنیت خاطر می‌دهند. همه ما به چنین افرادی نیاز داریم. کسانی که پشت و پناه ما باشند و سبب انرژی مثبت در زندگی ما شوند. آرامش دهن، ما را برای انتخاب بهتر یاری می‌کند 💙 سوم خود را برای مصالحه آماده کنید. هیچ وقت نمی‌توانید یک ازدواج موفق داشته باشید مگر اینکه تمایل به مصالحه داشته باشید اینکه بتوانید برای دیگری، از منافع خود بگذرید و از خودگذشتگی کنید ❤ چهارم به دنبال کسی باشید که ویژگی‌های مثبت شما برایش اهمیت داشته باشد و در مقابل، مهارت خوب شنیدن، مهربانی کردن و تشویق دیگران را خود تقویت کنید... ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• آموزش یھ دسر خوشمزھ ویژه شبِ یلـدا😍🍉 ⇦باسلوق‌ِ ژلــ🍮ـه‌ا؎⇨ حتما اگھ درستش کردید ازش واسمون عکس بفرستین😋📸 ^^ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 نام اثر: استاد بچه رو نگه دارید😐 میخوام جزوه بنویسم🤓 . . •📨• • 758 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• زهرا؟ انا‌علی‌...علی...💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_نودوچهارم در حالی که به سمت ماشین احمد می ر
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روز سه شنبه از راه رسید. بعد از طلوع آفتاب همراه حمیده و مادر کمر همت بستیم و به جان خانه افتادیم. حیاط را آب و جارو کردیم، شیشه ها را پاک کردیم، چراغ ها، دیوارها، طاق ها، شمعدانی ها، کتاب ها همه را گردگیری کردیم. دور مهمانخانه پتو با ملافه های سفید پهن کردیم و پشتی چیدیم. مادر خورشت قرمه سبزی و فسنجان بار گذاشت و من و حمیده تمام لیوان ها، استکان ها، نعلبکی ها، بشقاب ها، قاشق، چنگال و همه چیز را دستمال کشیدیم و برای میوه و شیرینی دیس های مسی آماده کردیم. آقاجان چند صندوق میوه خریده بود همه را در حوض ریخته بودیم تا بشوییم. دم ظهر خانباجی همراه راضیه آمدند. خانباجی دلش طاقت نیاورده بود که مادر را در انجام کارهای مهمانی امشب تنها بگذارد و برای همین زودتر آمده بودند. خانباجی که تازه فهمیده بود محمد حسن مریض است از این که به او نگفته بودیم ناراحت شد و کلی مادر با او صحبت کرد تا توانست از دلش در بیاورد. راضیه همراه نوزادش به اتاق من رفت تا هم استراحت کند و هم امیر مهدی دچار آبله مرغان نشود. با حمیده میوه ها را شستیم خانباجی هم خشک می کرد و در ظروف مسی می چید. با آمدن آقاجان و محمد امین نهار خوردیم و کمی استراحت کردیم. بعد از نهار راضیه نوزادش را به دست مادر سپرد و برای کمک آمد. همراه هم برنج پاک کردیم، حرف زدیم و خندیدیم. برنج ها را با سنگ نمک در آب خیساندیم. خانباجی در چند پارچ استیل شربت زعفران و بهارنارنج درست کرد و در یخچال گذاشت تا خنک شود. محمد امین گوشه حیاط اجاق درست کرد و کم کم دیگ برنج را هم بار گذاشتیم. دم عصر بود که ریحانه و ربابه هم آمدند. صدای خنده و بازی بچه های شان فضای حیاط را پر از شور و شادی و نشاط کرد. مادر از شیرینی های تبریزی که احمد سوغات آورده بود همراه چای آورد. با خواهرانم کلی حرف زدیم و خندیدیم. گاهی سر به سرم می گذاشتند و شوخی می کردند، گاهی هم سعی می کردند از زیر زبانم حرف بکشند تا بفهمند در خلوت من و احمد چه می گذرد. نزدیک اذان مغرب لباس عوض کردم و چادر و روسری سفیدم را پوشیدم. کم کم تمام مردان خانواده مان آمدند. بعد از نماز به مطبخ رفتم. ریحانه و ربابه مشغول تزیین ظرف های سبزی و ماست بودند و من هم قندان های قند را در سینی چیدم تا به مهمانخانه ببرم. صدای در حیاط خبر از آمدن مهمان ها داد. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد که کت و شلوار طوسی رنگش را پوشیده بود سر به زیر با خواهرانم احوالپرسی کرد. صدای مرا که شنید سرش را بالا آورد و با تمام احساسی که داشت نگاهم کرد و بسیار گرم و صمیمی با من احوالپرسی کرد. دل مان برای هم تنگ شده بود ولی در جمع مجال حرف زدن یا رفع دلتنگی نبود و سهم مان از این مهمانی همین نگاه و احوالپرسی بود. مهمانخانه را زنانه مردانه کرده بودیم و بعد از خوشامدگویی آنان را به مهمانخانه راهنمایی کردیم. پذیرایی زنانه با من بود و سریع به آشپزخانه رفتم. ربابه شربت ریخت و حمیده لیوان ها را در سینی مسی چید و به دستم داد تا برای پذیرایی ببرم. مادر، خانباجی و ریحانه در مهمان خانه پیش مهمانها نشسته بودند. صدای صحبت آقایان از طرف دیگر مهمان خانه به گوش می رسید که گرم صحبت بودند ولی خانم ها تقریبا ساکت نشسته بودند. شربت ها را تعارف کردم و پیش دستی چیدم. جالب بود که لباس هایی که مادر و خواهران احمد پوشیده بودند به نسبت درون خانه خودشان بسیار ساده تر بود. در حال تعارف شیرینی بودم که راضیه نوزاد به بغل وارد اتاق شد. با ورود او حرف و صحبت ها شروع شد. نوزادش دست به دست بین مهمان ها چرخید و هر کس در مورد چهره اش حرفی می زد، قربان صدقه اش می رفت و برایش دعا می کرد. تا قبل از شام تقریبا مدام بین مهمانخانه و مطبخ در رفت و آمد بودم. خانباجی هم برای رسیدگی به غذا بیرون آمده بود. کم کم سفره شام را پهن کردیم و بعد از صرف شام صحبت ها برای تعیین تاریخ عروسی و مراسمات قبل از آن شروع شد. حاج علی لب به صحبت گشود و گفت: والا ما که کار خاصی نداریم انجام بدیم هر چه زودتر این دو تا جوون برن سر خونه زندگی شون بهتره البته نه که کاری نباشه احمد آقا نمیذارن کسی براشون کاری بکنه میگه همه چی با خودش میخواد باشه خونه ای که خریده رو هم دیدین تعمیرات اساسی میخواد اگه از نظر شما مشکلی نداشته باشه عروسی رو بندازیم نیمه شعبان تا کارای خونه شون تمام بشه و بتونن برن توش زندگی کنن. اگه قبول می کردن پیش ما زندگی کنن که حتی یه روز هم برای گرفتن عروسی شون تاخیر نمی کردیم. دیگه حاجی هر طور خودتون صلاح می دونین هر چی بفرمایید ما اطاعت امر می کتیم آقاجان گفت: زنده باشید ان شاءالله خیلی هم خوب، از نظر ما هم مشکلی نیست. نیمه شعبان خیلی زمان خوبیه شوهر زکیه گفت: پس صلوات بفرستید. همه صلوات فرستادند. مادر احمد با لبخند به من نگاه می کرد. چه قدر جنس نگاهش شبیه احمد بود. حالا که دقت می کردم چقدر احمد شبیه مادرش بود. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• . «گدایِ کوی تو از هشت خُلد مستغنی‌ست اسیرِ عشقِ تو از هر دو عالم آزاد است..» . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 👧ما آبژی و داداسی امسب مِخمونی دَبَتیم . 😋 🧒 خیلی خوسالیم😍 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•☝️ حاشا که به عالم از تو خوشتر یاری‌ست🌍 یا خوب‌تر از دیدن رویت کاری‌ست❗️ ⃟ ⃟•⚡️ اندر دو جهان دلبر و یارم تو بسی🥰 هم پرتو توست، هر کجا دلداری‌ست♡ مولانا ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1203» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
⚜️بدون رژیم لاغر شو⚜️ 🔥 با استفاده از طب شرقی و بدون رژیم😳😳 ۵ کیلو در هر ماه کاهش وزن داشته باش 😱 ⚡️با تائیده وزارت دارو ⚡️ مشاوره رایگان/سفارش محصول👇👇 🆔️@Rashedi_DR ☎️مشاوره تلفنی کلمه (مشاوره) پیامک به شماره زیر👇 09136949533 نونه رضایت مراجعه کننده👇 https://eitaa.com/joinchat/3970957913Ca1546977be
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صـبـ🌤ـح از تُ و چـ☕️ـاے از تُ و لبخـ😊ـند از عاشـ💕ـق شدن ابراز وجودش با منـ😍 😃🖐🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• عـاشــ❤️‍🩹ـقے را چه نیاز استـ به توجیه و دلیل👌🏻 ڪہ اے ؏ـشــ💓ـــق همان پرسـش بـے زیرایے⁉️ 🙈 🫀 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• دیوانه تَر از خویش کسی می جُستم دَستم بـگرفتند و بهـ دستم دادند🪴🌸 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• بانوی خوبم !😌 فلسفـه تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست!🙃 که اگر چنین بود ، چرا خدا تو را با حجـاب کامل به حضورمی‌طلبددر عاشقانه ترین عبادتت؟😌 جنـس تو با حیـا خلق شده...😇 "رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است" . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• براےخوشـ😍ـگل‌کردن‌ درِ شیشھ مـ🥕ــربا و تـ🥦ـرشی‌ مےتـونـیــن اینــجـوری‌اونـاروگـلــ🪡ــدوزےکنید و‌بعد‌خیلے‌قشنگ‌اونا‌رو‌توی‌کابینتِ آشپـزخـونھ‌بچـینیـد!❣ فك کن هر بار اهالے خونھ با دیدنشون چھ ذوقے میکنن🥺🤌 . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•