عاشقانه های حلال C᭄
چهار افسانه اشتباه🤫❌
اگر با 4 نوع تفکر زیر می خواهید ازدواج کنید، هیچ وقت ازدواج نکنید، چون اینها افسانه است و وقتی واقعیت با انتظارات شما جور در نمی آید دچار سرخوردگی می شوید:👇
1⃣ تو من را کامل میکنی
2⃣ همسر ایده ال من
3⃣ تو من را خوشبخت میکنی
4⃣ نیمه گمشده من
این 4 نوع تفکر، افسانه هستند و واقعیت ندارند🤷🏻♀
#مجردانه
@Asheghaneh_Halal
45.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
مینـے پنڪیڪـ
فوقالعاده نرم و خوشمـزه🤎
بــاب یہ صبحـانہ یـا عصـرانہ محـشـر😎👍
مواد لازم :
شڪـر ۳ ق غ🤍
ماسـت ۱۲۵ گرم
روغن مایع ۲ ق غ
وانیـل شڪرۍ ۱ ق چ
بیڪـینگ پودر ۱ ق غ
شـیر حدود ۸۰ گرم🥛
تخــم مرغ ۱ عدد🥚
آرد ۱۸۰ گرم
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 دوستم تعریف میکرد
یه بار یه خواستگار اومد منم کلاس
گذاشتم گفتم میخوام درس بخونم😌
هیچی دیگه پا شدن رفتن🤨
هرچی گفتم بابا فقط دو صفحه مونده
گوش ندادن😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1075 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
ولی مثل نزار قبانی عاشق باشید،☺️
بذارید عشق وجودتون رو لمس کنه،👌
یه جوری که به جای "دوست دارم" خشک و خالی،
بتونید بهش بگید:
"به تمامِ سلول هایم وارد شدی..."🥺
#بسیلذتبخشبود😍
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
کنجِ آغوشت اگر جایم
دهی امشب مرا🫂
مـن پُر آوازه ترین
معشوقِ دنیا میشوم(:🫀
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
🧃
⏝
֢ ֢ #ویتامینه ֢ ֢
.
💌جملات #اقتدار_دهنده که مرد رو جادو میــکنه و بی تاب دیدن زنش 👻👇
🌷 بهت افتخار میکنم
🌷 به وجودت می بالم
🌷 باعث افتخارمه که همسر توام
🌷 چشم
🌷 سرور
🌷 آقای من
🌷 مرد قدرتمند من
🌷 تو چقدر زور داری ماشاالله
🌷 تکیه گاهم
🌷 تنها پناهم
🌷 امیدم
.
𓂃ویتامینعشقتاینجاست𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧃
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
ولی این آرزو دور نیست
روز موعود فراخواهد رسید
آن روزی که دیگر لبخند 😌
از روی هیچ صورتی محو نخواهد شد.
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ همه مون یه آرزو هایی داریم؛
مثل اینکه یه نفر توی زندگیمون باشه
اون یه نفر رو اینطور سیو کن
- 🤍 «Mi Deseo»
به اسپانیایی میشه آرزوی من🙃💚🦩
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوهشت چشمانش گرد شده اند،انتظار این برخورد را نداشت..
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدونه
حس میکنم میترسد،رنگش میپرد و گریه میکند.
ریختن اشک هایش،پای مردانگی و غیرتم را سست میکند.. صدایم،از اوج پایین میآید
:_گریه نکن
بیتوجه به من،دستانش را روی صورتش میگذارد.
من..من سر او فریاد کشیدم...
آرام میگویم
:_گریه نکن لعنتی...
با شنیدن این جمله،بیشتر اشک میریزد.
صدایش میلرزد...قلب من،هم.
+:اصلا..من پشیمونم... اشتباه کردم... میخوام برگردم...
قلبم از جا کنده میشود. من با او چه کردم؟؟ چرا از بودن در اینجا پشیمان است؟ نکند... نکند
برود؟
:_تو... تو پشیمونی؟
+:آره من اشتباه کردم.. اصلا مقصر منم...
و به سمت اتاقش میدود.
به دنبالش میروم،در را میبندد و کلید را در قفل میچرخاند.
بازهم دیوانه شده ام... از فکر نبودنش،حالم بد میشود...
داد میزنم
:_نه مقصر منم که یه الف بچه رو وارد همچین بازی کردم..
صدای گریه اش،اوج میگیرد.
ناخودآگاه،مشتم بالا میرود و با صدای بلندی روی در فرود میآید .
من... من کاری کرده ام که نیکی پشیمان بشود؟
لعنت به من!
به طرف سالن میروم.
مدام طول و عرض سالن را زیر پاهایم کوتاه میکنم و به جای اول برمیگردم.
خش خش دمپایی های چرمی روی پارکت های کف خانه بیشتر عصبی ام میکند.
انتهای سالن جایی که به در اتاق نیکی دید دارد روی مبل مینشینم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوده
آشفته ام،اصلا ذهنم یاری نمیکند.
از شهرداری شاکی ام یا از نیکی دلخور؟
. باز هم فکم منقبض میشود،اعصاب،
به شقیقه ام فشار میآورند و کف دستم ذُق ذق میکند
نگاهی به کف دستم میاندازم.
مشت گره شده ام،تازه باز میشود.
آنقدر مشتم را فشار داده ام تا رگ های دستم برآمده شده.
دستم را چند باری مشت میکنم و دوباره باز میکنم.
صدای نیکی در دیباچه ی ذهنم میپیچد
(آقای شریفی،من قصدش رو هم ندارم)
پایم رامحکم روی زمین میکوبم و از بینی نفس میکشم.
صدای لرزانش،با چهره ی پر از اشکش در قلبم ظاهر میشود.
(اصلا من پشیمونم..اشتباه کردم... میخوام برگردم)
آرنج هایم را روی زانویم میگذارم و سرم را روی ستون دستانم.
احساس میکنم کاسه ی سرم معدن آهن است و کارگران درونش مشغول کار.
آنقدر با تیشه به جان سلول هایم افتاده اند که دلم میخواهد سرم را به نزدیک ترین دیوار بکوبم.
سیگاری بین دستانم میگیرم،دود میکنم و با هر نفس عمیق،توتون به خورد حلقم میدهم.
نفس میکشم و دود میشوم و سعی میکنم منشأ این نگرانی را بفهمم...
این دل آشوب که به جانم افتاده و حتی سیگار،آرامم نمیکند.
(میخوام برگردم)...
به سرفه میافتم،مکرر و بدون فاصله...
میخواهد برگردد..میخواهد روح از کالبد خانه ام بکند و ببرد..
میخواهد ملک الموتِ جانی باشد که خودش بخشیده.
ِدستم را روی صورتم میکشم.بلند میشوم
باید دست و رویم را بشویم ، صورت و جانم.این التهاب
تا مغز استخوانم را میسوزاند.
ته سیگار را داخل سطل زباله میاندازم و اهرم شیر را بالا میکشم.
دستانم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدویازده
نگاهی به آینه میاندازم،چقدر از تصویر داخل آینه متنفرم وقتی صدای مردانه اش را به رخ نیکی
کشیده...
نگاهم به شلف میافتد.
برق انگشتر خیره ام میکند،حلقه!
دست میبرم و برش میدارم.
مثل گنج گران بهایی در مشتم فشارش میدهم و بیرون میآیم.
باید همانطور که ریتم آرام زندگی ام را پر از تشنج کردم،به حالت اول برش گردانم.
باید نیکی را
نیکی،آخ نیکی!
خودم هم دوست ندارم باور کنم ولی به بودنش و محبت هایش عادت کرده ام.
ِ همچنان به در بسته ی اتاقش نگاهی میاندازم.
سری تکان میدهم،آه میکشم و راه میافتم.
باید به مانی خبر بدهم.
گره این مشکل به دستان مانی باز میشود.
موبایل را برمیدارم،روی همان مبل مینشینم و شماره ی مانی را میگیرم.
سه بار تماس گرفته..
بعد از بوق دوم،صدای پرانرژی اش میآید.
:_به به مهندس بالاخره گوشی رو نگاه کردین.. سرد میگویم
+:کبکت خروس میخونه..
:_چرا نخونه.. کبک شمام باید قناری بخونه.. ببین تا منو داری غم نداری که.. با یکی از
کارمندای شهرداری منطقه حرف زدم.. قرار شد،متوقفش نکنن.. پروانه احداثش رو باطل نکنن تا
تو بیای.. دو روز وقت دادن..گفتم بهشون رفتی ماه عسل.. گفتن آره دیگه عاشق بوده این همه
اشتباه داره نقشه تون...
سرد و خشک،بیهیچ ذوق و هیجانی میگویم
+:ممنون
مانی صدایش را پایین میآورد
:_مسیح،تو خوبی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدودوازده
برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم میکنم
+:گند زدم مانی
:_درست بگو ببینم چی شده؟
نفسم را محکم بیرون میدهم
+:قبل از تو،یه پسره زنگ زد به نیکی.. از هم کلاسیاش بود فکر کنم... یه چرت و پرتایی به نیکی
گفت،بعدم که تو زنگ زدی.. من همه ی عصبانیتم رو،سر نیکی خالی کردم ...
:_مسیح من الآن از خونه اومدم بیرون،دارم میام اونجا.. فقط لطفا درست و حسابی بگو تا
بفهمم... پس با نیکی دعوات شده؟پسره چی گفت؟
+:مزخرف،چرند و پرند،حرف مفت....چه بدونم چی گفت؟
:_ای بابا..حتما یه چیزی گفته که تو این همه ناراحتی دیگه...
+:با من که حرف نزد.. اگه حرف میزد،از پشت تلفن میکشتمش... ولی میخواست بره پیش
عمومسعود..
:_آها...یعنی از نیکی خواستگاری کرد!
دندان هایم را روی هم فشار میدهم.
حالم بدتر میشود،میغرم
+:خفه شو مانی..
:_معذرت میخوام.. خب.. نیکی الآن کجاست؟
نگاهم باز به اتاقش میافتد.
از وقتی با قهر به اتاقش رفته،خانه تاریک به نظر میرسد.
+:اتاقش..
:_خیلی خب الآن اومدم...
موبایل را کنارم روی مبل پرت میکنم..
این دختر،چگونه میتواند،هم مرا آشفته کند،هم روحم را به سکون،دعوت...
آشوب و آرامشم را به راستی،چگونه در دست هایش گرفته...
★
:_حالا راستی حلقه اش کو؟ تو این مدت،من مدام تو دستش دیدم..
حلقه را از جیبم در میآورم و نشانش میدهم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝