🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ همه مون یه آرزو هایی داریم؛
مثل اینکه یه نفر توی زندگیمون باشه
اون یه نفر رو اینطور سیو کن
- 🤍 «Mi Deseo»
به اسپانیایی میشه آرزوی من🙃💚🦩
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوهشت چشمانش گرد شده اند،انتظار این برخورد را نداشت..
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدونه
حس میکنم میترسد،رنگش میپرد و گریه میکند.
ریختن اشک هایش،پای مردانگی و غیرتم را سست میکند.. صدایم،از اوج پایین میآید
:_گریه نکن
بیتوجه به من،دستانش را روی صورتش میگذارد.
من..من سر او فریاد کشیدم...
آرام میگویم
:_گریه نکن لعنتی...
با شنیدن این جمله،بیشتر اشک میریزد.
صدایش میلرزد...قلب من،هم.
+:اصلا..من پشیمونم... اشتباه کردم... میخوام برگردم...
قلبم از جا کنده میشود. من با او چه کردم؟؟ چرا از بودن در اینجا پشیمان است؟ نکند... نکند
برود؟
:_تو... تو پشیمونی؟
+:آره من اشتباه کردم.. اصلا مقصر منم...
و به سمت اتاقش میدود.
به دنبالش میروم،در را میبندد و کلید را در قفل میچرخاند.
بازهم دیوانه شده ام... از فکر نبودنش،حالم بد میشود...
داد میزنم
:_نه مقصر منم که یه الف بچه رو وارد همچین بازی کردم..
صدای گریه اش،اوج میگیرد.
ناخودآگاه،مشتم بالا میرود و با صدای بلندی روی در فرود میآید .
من... من کاری کرده ام که نیکی پشیمان بشود؟
لعنت به من!
به طرف سالن میروم.
مدام طول و عرض سالن را زیر پاهایم کوتاه میکنم و به جای اول برمیگردم.
خش خش دمپایی های چرمی روی پارکت های کف خانه بیشتر عصبی ام میکند.
انتهای سالن جایی که به در اتاق نیکی دید دارد روی مبل مینشینم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوده
آشفته ام،اصلا ذهنم یاری نمیکند.
از شهرداری شاکی ام یا از نیکی دلخور؟
. باز هم فکم منقبض میشود،اعصاب،
به شقیقه ام فشار میآورند و کف دستم ذُق ذق میکند
نگاهی به کف دستم میاندازم.
مشت گره شده ام،تازه باز میشود.
آنقدر مشتم را فشار داده ام تا رگ های دستم برآمده شده.
دستم را چند باری مشت میکنم و دوباره باز میکنم.
صدای نیکی در دیباچه ی ذهنم میپیچد
(آقای شریفی،من قصدش رو هم ندارم)
پایم رامحکم روی زمین میکوبم و از بینی نفس میکشم.
صدای لرزانش،با چهره ی پر از اشکش در قلبم ظاهر میشود.
(اصلا من پشیمونم..اشتباه کردم... میخوام برگردم)
آرنج هایم را روی زانویم میگذارم و سرم را روی ستون دستانم.
احساس میکنم کاسه ی سرم معدن آهن است و کارگران درونش مشغول کار.
آنقدر با تیشه به جان سلول هایم افتاده اند که دلم میخواهد سرم را به نزدیک ترین دیوار بکوبم.
سیگاری بین دستانم میگیرم،دود میکنم و با هر نفس عمیق،توتون به خورد حلقم میدهم.
نفس میکشم و دود میشوم و سعی میکنم منشأ این نگرانی را بفهمم...
این دل آشوب که به جانم افتاده و حتی سیگار،آرامم نمیکند.
(میخوام برگردم)...
به سرفه میافتم،مکرر و بدون فاصله...
میخواهد برگردد..میخواهد روح از کالبد خانه ام بکند و ببرد..
میخواهد ملک الموتِ جانی باشد که خودش بخشیده.
ِدستم را روی صورتم میکشم.بلند میشوم
باید دست و رویم را بشویم ، صورت و جانم.این التهاب
تا مغز استخوانم را میسوزاند.
ته سیگار را داخل سطل زباله میاندازم و اهرم شیر را بالا میکشم.
دستانم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدویازده
نگاهی به آینه میاندازم،چقدر از تصویر داخل آینه متنفرم وقتی صدای مردانه اش را به رخ نیکی
کشیده...
نگاهم به شلف میافتد.
برق انگشتر خیره ام میکند،حلقه!
دست میبرم و برش میدارم.
مثل گنج گران بهایی در مشتم فشارش میدهم و بیرون میآیم.
باید همانطور که ریتم آرام زندگی ام را پر از تشنج کردم،به حالت اول برش گردانم.
باید نیکی را
نیکی،آخ نیکی!
خودم هم دوست ندارم باور کنم ولی به بودنش و محبت هایش عادت کرده ام.
ِ همچنان به در بسته ی اتاقش نگاهی میاندازم.
سری تکان میدهم،آه میکشم و راه میافتم.
باید به مانی خبر بدهم.
گره این مشکل به دستان مانی باز میشود.
موبایل را برمیدارم،روی همان مبل مینشینم و شماره ی مانی را میگیرم.
سه بار تماس گرفته..
بعد از بوق دوم،صدای پرانرژی اش میآید.
:_به به مهندس بالاخره گوشی رو نگاه کردین.. سرد میگویم
+:کبکت خروس میخونه..
:_چرا نخونه.. کبک شمام باید قناری بخونه.. ببین تا منو داری غم نداری که.. با یکی از
کارمندای شهرداری منطقه حرف زدم.. قرار شد،متوقفش نکنن.. پروانه احداثش رو باطل نکنن تا
تو بیای.. دو روز وقت دادن..گفتم بهشون رفتی ماه عسل.. گفتن آره دیگه عاشق بوده این همه
اشتباه داره نقشه تون...
سرد و خشک،بیهیچ ذوق و هیجانی میگویم
+:ممنون
مانی صدایش را پایین میآورد
:_مسیح،تو خوبی؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدودوازده
برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم میکنم
+:گند زدم مانی
:_درست بگو ببینم چی شده؟
نفسم را محکم بیرون میدهم
+:قبل از تو،یه پسره زنگ زد به نیکی.. از هم کلاسیاش بود فکر کنم... یه چرت و پرتایی به نیکی
گفت،بعدم که تو زنگ زدی.. من همه ی عصبانیتم رو،سر نیکی خالی کردم ...
:_مسیح من الآن از خونه اومدم بیرون،دارم میام اونجا.. فقط لطفا درست و حسابی بگو تا
بفهمم... پس با نیکی دعوات شده؟پسره چی گفت؟
+:مزخرف،چرند و پرند،حرف مفت....چه بدونم چی گفت؟
:_ای بابا..حتما یه چیزی گفته که تو این همه ناراحتی دیگه...
+:با من که حرف نزد.. اگه حرف میزد،از پشت تلفن میکشتمش... ولی میخواست بره پیش
عمومسعود..
:_آها...یعنی از نیکی خواستگاری کرد!
دندان هایم را روی هم فشار میدهم.
حالم بدتر میشود،میغرم
+:خفه شو مانی..
:_معذرت میخوام.. خب.. نیکی الآن کجاست؟
نگاهم باز به اتاقش میافتد.
از وقتی با قهر به اتاقش رفته،خانه تاریک به نظر میرسد.
+:اتاقش..
:_خیلی خب الآن اومدم...
موبایل را کنارم روی مبل پرت میکنم..
این دختر،چگونه میتواند،هم مرا آشفته کند،هم روحم را به سکون،دعوت...
آشوب و آرامشم را به راستی،چگونه در دست هایش گرفته...
★
:_حالا راستی حلقه اش کو؟ تو این مدت،من مدام تو دستش دیدم..
حلقه را از جیبم در میآورم و نشانش میدهم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
#صبحونه
دَرِ قلــب من
بسـتـہ بود ...🫀🚪
تو از ڪـدام در
وارد شــدۍ؟🥺🫂🔑
#نزار_قبانی
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
💎 پيامبر خـدا صلىاللهعليهوآله :
🔅) إنَّ أولَى الناسِ بِاللّهِ و برسولِهِ مَن بَدَأ بِالسلام
😇( نزديكترين مردم به خدا و رسول او
كسى است كه آغازگر ســـلام باشد.
⇦بحارالأنوار، ج۷۶، ص۱۲
#سلام
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
👀 نفرین خواستگار بعد از شنیدن جواب منفی🥺
👈 حق انتخاب دختر:
بدون تردید یک طرف ازدواج دختر است. پس همان طور که پسر به خودش حق میدهد که با دختر مورد علاقهاش ازدواج کند دختر هم حق دارد انتخاب کننده باشد و با پسری ازدواج کند که به او علاقه دارد.🥰
👈 ضرورت محبت دو طرفه:
پسر مطمئن باشد که اگر با دختری ازدواج کند که به او علاقهای ندارد و فقط از ترس نفرین تصمیم به ازدواج گرفته، نمیتواند عاشقانه زندگی کند.😔
👈 نگران نفرین او نباشید:
اگر طرف مقابل معیارهای شما را نداشت و یا به هر دلیلی به دل شما ننشست و شما به او جواب منفی دادید نگران نفرینهای او نباشید و از ترس نفرین، جواب مثبت ندهید.❌
📚 از من بودن تا ما شدن
✍️محسن عباسی ولدی
#مجردانه
@Asheghaneh_Halal
👜
⏝
֢ ֢ #منو_مامانم ֢ ֢
.
📩 طرز صدا کردن مادر من
زمانی که غذا آماده است😋:
😊تخم مرغ:
عزیزم الهی مادر فدات بشه
بیا غذا حاضره ..
😊کوکو:
عزیزم غذا آماده است ..
😊خورشت:
بیا دیگه غذا یخ کرد ..
😔 مرغ:
ما الان میخوریم جمع میکنیم ها ..
اومدی اومدی!
😳 کباب:
اصن صدا نمیکنن!
بعد میگن هرچی صدا کردیم نیومدی😏😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1076 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃دونفرههاےویژهبامامانبفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
👜
⏝
💍
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢
من با کسی دعوا میکنم که
می خوام تو زندگیم نگهش دارم
وگرنه اگه مهم نباشه که میزارم و میرم ،
پس بدون وقتی باهم بیشتر دعوا میکنیم ،
یعنی بیشتر دوستت دارم : )🧡📎
.
.
𓂃بساطعاشقےبرپاس،بفرما𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💍
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
زِ دلـــم 💕
خـیال رویـت🌝
نــرود
بہ هیچ وجهـے ...🥺
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
به آسمان تو پر میزنم که هر شب و روز
نگاه لطف تو ای عشق، روزیام باشد...
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدودوازده برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم می
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیزده
:تو روشویی بود...
:_وای مسیح خیلی تند رفتی...
+:ببین از کی کمک خواستیم...
:_مسیح یه امشب رو غرورت رو بذا کنار.. به خاطر خودت...اصلا ببینم چرا از کوره دررفتی؟ به
تو ارتباطی نداشت حتی اگه طرف خواستگارش...
از احساس بدی که این کلمه به جانم میریزد، متنفرم.
+:مانــــــــــی؟
:_خیلی خب.. ولی جواب منو بده.. چرا حتی از شنیدن کلمه اش عصبی میشی؟
+:مثل اینکه نیکی زن منه ها...
:_ولی صوری!
+:هرچی... زنم که هست..بهم برخورده که یکی به خودش اجازه داده ازش...
مانی،نگاهم میکند،طوری که انگار حتی یک کلمه از حرف هایم را نفهمیده...
+:مانی خودتو بذار جای من..
:_ مسیح من تو رو میشناسم... الآن شبیه خودت نیستی...
+:نمیخوام چیزی بشنوم.. اگه میتونی کاری کن از اتاق بیاد بیرون..
:_پس نگرانشی...
سرم را تکان میدهم،مانی بلند میشود.
:_بسپارش به من.. فقط من از دعواتون خبر ندارم،خب؟
+:باشه..
بلند میشوم و به همراه مانی به طرف اتاق نیکی میرویم.
از کنار آشپزخانه که رد میشویم،نگاه مانی روی بشقاب های پر از ماکارونی خیره میماند.
برمیگردد و نگاهم میکند
:_چه بدموقع زنگ زده...خروس بی محل
کلافه هوای ریه هایم را بیرون میدهم.
وارد آشپزخانه میشوم و روی صندلی نیکی مینشینم.
نگاهم روی بشقاب غذایش متوقف میشود..
ِ حتی دل سیر ،از غذایی که خودش پخته بود،نخورد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهارده
لعنت به تو شریفی...
صدای در زدن میآید و بعد صدای مانی
:_زنداداش... زنداداش..منم مانی..خوابیدین؟
چند لحظه میگذرد،دوباره کمی محکم تر روی در میکوبد
:_زنداداش... زنداداش منم... درو باز میکنین؟
نگران بلند میشوم و به طرف اتاق،میدوم.
به مانی نگاه میکنم.
مانی کف دستش را روی در میکوبد و میگوید
:_زنداداش؟؟
نمیتوانم تحمل کنم،خودم را به در میرسانم و چند ضربهی محکم روی در میزنم .
+:نیکی؟؟نیکی؟ صدامو میشنوی؟
دستگیره را پایین و بالا میکنم و در را هل میدهم، بیفایده است!
بلند میگویم
+:نیکی.. لطفا درو باز کن... نیکی؟
تپش های قلبم، بی حساب بالا رفته...
مانی میخواهد آرامم کند.
:_مسیح آروم باش.. شاید خوابه...
دوباره روی در میزنم
+:نیکی خواهش میکنم... درو وا کن نیکی..
لحنم به التماس میزند.
صدای چرخیدن کلید در قفل و بعد پایین کشیده شدن دستگیره،به نفس راحتی میهمانم
میکند.
در آرام باز میشود،نیکی با چادر سفید با گل های کوچک بنفش،در قاب در ظاهر..
عقب میکشم،مانی هم.
به چهارچوب در تکیه میدهد و سرش را پایین میاندازد.
آرام میگوید:سلام
زیر چشمانش گود افتاده،انگار به اندازه یک سال گریه کرده...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپانزده
مانی جواب سلامش را میدهد،اما من نمیتوانم.
نمیتوانم نگاهم را از صورت مغمومش بگیرم،نمی توانم حرف دلم را بزنم،نمیتوانم حتی سلام
بگویم...
چرا ؟مانی راست میگوید.. این مسیح را نمیشناسم.
من همان پسر بیاحساسِ مغرورم؟
چرا با بیتفاوتی شانه بالا نمیاندازم؟
چرا به رفتارهای کودکانه ام،پوزخند نمیزنم و شرمنده ام؟
چرا هنوز هم دست هایم هوس کشتن شریفی را دارند؟
اصلا چرا غر نمیزنم و اعتراض نمیکنم که نیکی نگرانم کرده است؟
چرا دهانم قفل شده؟
سکوت بدی حاکم است..
مانی هم دستپاچه شده:چیزه.. خواب بودین؟ کلی در زدیم...
نیکی سرش پایین است:ببخشید،نماز میخوندم...
مانی میگوید:آها...راستش زنداداش.. تصمیم گرفتم بیام اینجا با هم بریم یه سر بیرون.. گفتم
شما هم حتما دلتون گرفته..باهم بریم یه دوری بزنیم
نیکی نگاهی سرسری به من میاندازد،پر از دلخوری و آزردگی...
نگاهش،حرارت را میهمان صورتم میکند،سرم را پایین میاندازم.
میگوید:نه آقامانی... من یه کم خسته ام،حوصله ندارم..ممنون از دعوتتون
مانی اصرار میکند:زنداداش خواهش میکنم... لطفا... روی منو زمین نندازین دیگه..
نیکی میگوید:آخه آقامانی...
دوست دارم از او حمایت کنم،بگویم من و نیکی امشب بیرون نمیآییم... اما این تنها راهیست که
مانی دارد...
مانی با سماجت میگوید:آخه نداره دیگه.. قول میدم خیلی طول نکشه.. بریم دیگه،باشه؟
راه فرار ندارد...
سرش را تکان میدهد.
میدانم با خودش میگوید: درگیر برادران دیوانه ی آریا شده...
*نیکی*
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوشانزده
عجب پیشنهاد مسخره ای.. الآن وقت گشت و گذار است؟
بین دو برادر دیوانه ی آریا گیر افتاده ام...
یکی فریاد میکشد و صدای خشنش را به رخم میکشد،دیگری بذر محبت میپاشد و قصد
مهربانی دارد!
الحق که دیوانه اند...
زیر لب استغفار میکنم و به خودم نهیب میزنم که حواسم به فکر هایم باشد...
در کمد را باز میکنم،آنقدر کلافه ام که حوصله ی لباس پوشیدن را ندارم.
اولین پالتویی که روی رگال میبینم،برمیدارم.
مانتو کرم و روسری صور تی ام را برمیدارم.
نگاهی به صورتم در آینه میاندازم.
زیر چشم هایم گود افتاده...
سر تکان میدهم تا دیگر فکر نکنم،حوصله ی فکر کردن را ندارم...
چادرم را سر میکنم و کیفم را برمیدارم.
باید از فاطمه خواهش کنم یک روز برای خرید چادر،همراهی ام کند.
این روزها،رسما یک بانوی چادری ام!
و این احساس،آرامش را در رگ هایم جاری میکند.
از اتاق بیرون میروم،مسیح و مانی کنار یکدیگر روی مبل نشسته اند و مسیح،در فکر فرو رفته.
نگاهِ ناراحتم را از مسیح میگیرم
:_آقامانی من آماده ام.
نگاهم میکنند.
سرم را پایین میاندازم.
بلند میشوند.
مانی با لبخند ساختگی میگوید :قول میدم خوش بگذره
چیزی نمیگویم،مانی از کجا میداند امروز من و برادرش...
نفسم را بیرون میدهم.
نباید فکر کنم،حتی از یادآوری اش اعصابم بهم میریزد.
از خانه بیرون میرویم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ عشق و عاشقی خوبه،
ولی من میگم یکی باید باشه،
قلق آروم کردنت رو بلد باشه🥺
سیوش کن به؛
- 🤍 «آرومِ جونم»🦩
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
🤝 شرکت انیمیشن یار، از نویسندگان علاقهمند به کار در حوزهی کودک، جهت همکاری در پروژه به صورت حضوری (مشهد) و دورکاری دعوت مینماید.
✍ نویسندگان محترم!
پرسشنامهی زیر را تکمیل نموده و نمونه کارهای خود را به آیدی زیر در پیامرسانهای ایتا و تلگرام ارسال بفرمایید.
📋 لینک پرسشنامه:
https://survey.porsline.ir/s/aCoY9Yph
📬 ارسال نمونه کار:
@yarmedia_admin
#صبحونه
فـریاد مـن ز درد دل
و درد دل ز توســت . . .
دردم ببیــن
و هم
تو بہ فریــاد رس مــرا🩵🌱
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
🌱 امام جواد عليهالسلام
آشڪـار ڪردن چـیزۍ
پیش از آن ڪہ استـوار گردد
موجــب تباهـے آن میشود ...❤️🩹
📚 بحار الأنوار، ج٧۵، ص٧١، ح١۳
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
🧣
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
📩 سوال مخاطب :
سلام وقتتون بخیر
⬅️ این قضیه به دل نشستن توی چند جلسه میتونه اتفاق بیفته‼️
⭕️اگر توی جلسه اول و دوم هیچ جذبی صورت نگیره جواب منفی بدیم ⁉️
🔅 پاسخ کارشناس :
در فرایند آشنایی با طرف مقابل لازم است که به احساسات و تجربیات خود در هر جلسه توجه کنید.
با گذشت جلسات، لازم است احساسات خوشایند تجربه شود.😇🥰
این تصمیم که شما جلسات را ادامه بدهید یا خیر به تصمیم گیری شما بستگی دارد.👀
⚠️ ولی قبل از ازدواج رسمی باید حالت عاطفی مثبت در شما ایجاد شود.😍
اگر احتمال میدهید با قرار ملاقات بعدی ممکن است احساس مثبتی پیدا کنید، میتوانید این جلسه را امتحان کنید.😊👌
🏮 نکته مهم دیگر اینکه ببینید احیانا فانتزیها و انتظارات ویژه و خاصی از همسر آینده تان دارید؟🤔
مثلا بایستی دارای فلان ویژگی ظاهری و... باشد؟
♨️خیلی از این فانتزیها مانع مهم ازدواج هستند و لازم است در آن تجدید نظر شود.💯
#بفرستبرایرفیقمجردت
#فقط_فوروارد_مورد_رضایت_است
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
28.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
این پـیتزا مثلثـے؛🍕
براۍ
مدرسـہے بچههــا
عالیہ😍😋
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 امروز یه پسر بچه
تو پارک داشت گریه میکرد😢
ازش پرسیدم چی شده پسرجان☺️
گفت:
ده هزار تومن داشتم گمش گردم😔
منم خیلی دلم به حالش سوخت😌
پنج هزار تومن از ده هزار تومنی که
پیدا کرده بودم رو دادم بهش🥲😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1077 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪖
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
.
همسر بزرگوار شهید:
خط قرمز شهید رئیسی قطع نشدن برق و آب مردم بود و برای این امر حرص و جوش میخوردن ، که به وضوح در دوران ایشون لمسش کردیم
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#روایت❤️
.
𓂃اینجاشهدامیزبانعشقاند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🪖
⏝