eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
13.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👑 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ حال و هوای معتکفین در جوار امام رضا ع 🥺 . 𐚁 سَررِشته‌‌ۍشادےست‌خیال‌ِخوش‌ِتو ╰─ @Asheghaneh_Halal . 👑 ⏝
9.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 𔔀👒 .. رفتار آدما 🕊𖠵 وقتی باارزشه که.. ❤️𖠵 از تهِ دلشون باشه.. 😏𖠵 نه از سرِ زور . 𐚁 منبع استوری هاے عاشقونه ╰─ @asheghaneh_halal . 📱 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_پانصدوهفتادوشش مسیح با عصبانیت چند قدم رفته را باز می گر
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . کاش می شد به منطقی ترین راهکار پیش پایم،توضیح می دادم. کاش می فهمید که من با تو خوشم... کاش می شد.. کاش کمی سپاه قلبم قدرتمندتر بود.. کاش... * محکم و جدی به طرف ساختمان می روم. هنوز داغم،انگار روی ابرها سیر می کنم.از یادآوری دستم بین انگشتان مسیح،تپش قلب می گیرم. مگر یک دختر چند بار عاشق می شود؟ چند بار...؟ نفس عمیقی می کشم،شبیه یک آه.. سرد و پر از داغ در سینه... وارد ساختمان ویلا می شوم. آرام قدم برمی دارم. انگار می ترسم شیشه ی نازک بغضم ترک بردارد. نزدیک میز که می رسم،مامان و زنعمو و مانی را می بینم که سر جاهایشان نشسته اند. اما خبری از بابا و عمو نیست. نزدیک تر که می شوم،نگاه پرسشگر مانی روی چهره ام می نشیند. می دانم؛می خواهد از مسیح بپرسد. اما قبل از اینکه من چیزی بگویم،خود جواب می رسد. صدای مسیح را درست پشت سرم می شنوم. :_مامان من دارم می رم... زنعمو با نگرانی از جا بلند می شود:کجا میری مسیح جان؟ چی شده؟ مبهوت حرکاتش شده ام. با خشمی کنترل شده،جلو می آید و سوییچ را از روی میز چنگ میزند. درست برابرم می ایستد. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مجبورم سرم را بلند کنم تا بتوانم در چشمانش خیره شوم. بدون اینکه نگاه از من بگیرد،رو به زنعمو می گوید :_می رم خونه؛ مامان جان... نمی دانم چقدر می گذرد. یک دقیقه،ده دقیقه،یا حتی یک سال... بالاخره،میخ چشمانش را از صورتم برمی دارد و با قدم هایی سریع اما بلند،از من فاصله میگیرد. اشتباه کرده ام،دوباره... حرف هایی زده ام که نباید... اما پشیمانی سودی ندارد،مثل آبی که ریخته شده،مثل پرنده ای که از قفس پریده... زبان که به لغو بچرخد،دیگر زمان به عقب برنمی گردد. اصلا این حرف ها از کجا آمد؟ سوار خر کدام شیطان شده بودم که قلب مسیح را شکستم؟ وجدان مشت سرکوفت به پیشانی ام می کوبد:"این همه مدت مهمون مسیح بودی،از گل نازک تر بهت نگفت.. یه نگاه بد بهت نکرد... با اینکه شوهرت بود،به حکم شرع و دین محرمت بود..حتی نسبت به اون روسری چسبیده به سرت هم اعتراضی نکرد... همسرت بود ولی هیچ توقعی ازت نداشت... به عقایدت،به محدودیت هات،به چادرت،به افکار خودت که می خواستی جلوش حجاب داشته باشی،احترام گذاشت... اون وقت تو... چقدر بی فکر شدی نیکی... به بزرگتر بودنش،به اینکه مهمونش بودی،به هیچ کدوم احترام نذاشتی... اشتباه کردی دختر"... اشتباه کرده ام. گاها چیزهایی می دانیم و به آن ها عمل نمی کنیم. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . گاهی عالم بی عمل می شویم. خلاف چیزهایی که یاد گرفته ایم،خلاف مسیری که می دانیم صراط مستقیم است،خلاف آنچه انسانیت دستورش را می دهد... خلاف همه ی این ها ،دل می شکنیم،غیبت می کنیم،تهمت می زنیم و به فردایمان فکر نمی‌کنیم... حضرت امیر چه پرمغز فرموده اند:" اشتباه کرده ام. باید جبران کنم. به تاوان قلبی که شکسته ام... نگاهم را از مسیر رفتن مسیح می گیرم و کیفم را برمی دارم. مامان و زن عمو را به نوبت بغل می گیرم و می بوسم. با عجله می گویم:عیدتون مبارک پیشاپیش...حیف شد سال تحویل رو پیش هم نیستیم.. ما بریم دیگه.. مامان می گوید:نیکی نهار فردا یادت نره،عموینا هم خونه‌ی مان حتما بیاین.. کورسوی امید درون قلبم ، پرنور می شود. این یعنی چیزی تا آشتی بابا و عمو نمانده. "چشم" می گویم و قبل از شلیک آتش بار سوالات مامان و زن عمو سریع از میز فاصله می گیرم. تند،با حالت دو،عرض سالن را طی می کنم. آن قدر سریع که نزدیک است به چند میز برخورد کنم. صدای قدم هایی تند پشت سرم می آید و بعد، مانی صدایم می زند:نیکی.... نیکی صبر کن... بدون اینکه بایستم،می گویم:عجله دارم آقامانی..مسیح رفت.. مانی خودش را به من می رساند و هم شانه ام می آید:مسیح که بدون تو نمی ره.. سر تکان می دهم:این بار ممکنه بره... حرکات سریعم،ریه هایم را به تکاپو انداخته. نفس نفس می زنم. مانی با نگرانی می پرسد:چی شده نیکی؟؟ سریع از خدمتکار می خواهم چادرم را بیاورد و به طرف مانی برمی گردم:هیچی... 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . یعنی هیچی که نه... وای اصلا خودم نمی دونم چی شد.. کلافه سر تکان می دهم و نفسم را با ناراحتی بیرون می دهم. رادان و شهره آرام به سمت ما می آیند. با احترام می گویم:ما دیگه رفع زحمت می کنیم،ممنون از دعوتتون.. امیدوارم سال خوبی داشته باشین. شهره دستم را می گیرد و رادان می گوید:ببخشید که خوش نگذشت.. اگه دانیال هم چیزی گفت یا کاری کرد... سریع می گویم:نه نه.. اصلا مهم نیست...با اجازتون. چادرم را از خدمتکار می گیرم و دوباره می گویم: عیدتون مبارک و از ساختمان یرون می آیم. مانی می دود و خودش را کنارم می رساند:نیکی چقدر تند می ری..چی شده؟ با عجله،از بین ماشین های رنگارنگ و بلند و کوتاه به طرف ماشین خودمان می روم:چیزی نپرسید آقامانی... چون خودم نمی دونم چی شد... روی پاشنه ی پاهایم بلند می شوم و اطراف را نگاه می کنم. کلافگی باعث شده جای پارک ماشین را گم کنم. مانی که قدش از من بلندتر است می گوید:اوناها ماشینتون اونجاست..من دیگه برمی گردم تو ساختمون.. مسیح منو نبینه بهتره. به سمت ماشین برمی گردم و تعارفات را پشت سر هم می چینم:باشه ،ممنون که همرام اومدین،عیدتون مبارک،سال خوبی باشه براتون... ماشین مسیح را که می بینم،بال می گشایم. مسیح پشت به من،تکیه به کاپوت داده و دود غلیظ سیگار بالاسرش را از این فاصله می بینم. آرام به طرفش می روم. با شنیدن صدای پایم،بدون اینکه برگردد می گوید:چی می خوای نیکی؟ جا می خورم. 🔖لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ¤📄به قلم: 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ √ یاابن الحیدر💚 •ماییم و جانی که تمامش تویی...😌 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1582 𓈒 𐚁 مَن‌مَدَدتَنهاطَلَب‌اَزذاتِ‌حِيدَرمےڪُنَم ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌙 ⏝
🌤 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . آدمـے بہ امیـد زندەست؛ امـید هر صبحِ من صبحـت بخیر:))🤍️ 𐚁 یِڪ‌صُبح‌مُعَطَّلِ‌سَلامَت‌ماندِه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🌤 ⏝
🤭 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 💞 از همسر خود انتظار نداشته باشید كه با تمامی طرح‌ها و ایده‌ها و افكار شما موافق باشد و آنها را تحسین كند.🥲🤌 🖇 واقع‌بین باشید و به او اجازه دهید كه نظرش را هر چند كه برخلاف میل شما باشد، بیان نماید.😊👌🌸 ⧉💌 ⧉🤫 𐚁 تَنهاتویے‌ڪه‌مےڪِشےاَم‌سَمتِ‌زِندگے ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🤭 ⏝
📿 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . 🌱 امام زمان عجل الله تعالی : ۞‌《 به شیعیان و دوستان بگویید که خدا را به حق عمه ام حضرت زینب علیها سلام الله قسم دهند، که فرج مرا نزدیک گرداند 》🤲 ⇦ ستاره ی درخشان شام ص ۳۳۰، به نقل از شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام ج ۱، ص ۲۵۱ 𐚁 قَشَنگ‌ترین‌نِعمت‌ِخُدابامَنه ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📿 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . درست است من ماه ها به خودم برای رنج هایم فرصت عزاداری می‌دهم اما روزی که به زندگی برگردم سرزنده تر و سبز تر از من نخواهی دید.🌱 𐚁 باعِث‌ِخوشحالۍ‌جانِ‌غَمینِ‌مَن‌ڪُجاست؟ ╰─ @Asheghaneh_Halal . 🧣 ⏝