نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه عصبی گفتم: - نمی دونم باز چرا گیر داده؛ اما من احساس می کنم که دست این دو نفر ت
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
درب آرایشگاه ایستاده بودم، فیلمبردار از ماشین و من منتظر، فیلم می گرفت. با آمدن پناه سریع به سمتش رفتم. حجابش تا روی لبهایش را پوشانده بود و من چیزی نمی دیدم. لبخندی زدم و آرام پرسیدم.
- خوبی؟
پناه: آره خوبم.
دستان سردش را میان دستانم گرفتم و کمک کردم تا سوار ماشین شود.
حرکت کردم. به خاطر سردی دستانش پرسیدم.
- چیزی خوردی؟
پناه: در حد دو سه تا قاشق.
نگاهش کردم، جز حجابش چیزی معلوم نمی شد و دل من بد بی قراری می کرد.
- چرا عشقم؟
لحظه ای مکث کرد.
- استرس مراسم نگذاشت.
در حالی که دستانش را فشار می دادم، گفتم:
- امشبم به خوبی و خوشی تموم میشه، بالاخره میریم زیر یه سقف.
پناه: آره دیدی انتظار چقدر زود تموم شد.
حس خوبی از اعماق قلبم ساطع می شد که بی اختیار روی لحن و کلامم تاثیر می گذاشت.
- لحظه ها با تو زود می گذرن.
به طرف آتلیه می راندم، پناه هم رفته رفته دستهایش گرم تر می شدند. به آتلیه رسیدیم. باغ زیبایی را برای گرفتن عکسهایمان انتخاب کرده بودیم که امروز بالاخره موعودش رسیده بود. وارد محوطه ی باغ شدیم، ماشین را پارک کردم و به پناه کمک کردم تا پیاده شود، فیلم بردار خانم به دنبالمان می آمد.
فیلمبردار: آقای داماد، لطفا حجاب عروس خانممونو بردارین تا بتونن راحت تر قدم بردارن.
خیالم راحت بود که هیچ مردی در این باغ حضور ندارد. جلویش ایستادم و حجابش را باز کردم. آرایش ملیحی به چهره داشت که خیلی زیبایش کرده بود و موهایش زیبا پیچیده شده بود.
نگاهمان به هم گره خورد. دست به یقه ام گرفت و کرواتم را مرتب کرد و لبخند زیبایی بر لب نشاند، مجلسمان مختلط نبود و پناه لباسش آستین های کوتاه و پف زیادی داشت. شبیه عروسک های زیبا گران قیمت در شیک ترین مغازه ها شده بود، می درخشید و دلبری می کرد.
فیلمبردار: لطفا حرکت کنید کمی جلوتر یه تاب چوبی بزرگ هست، فعلا از اونجا شروع کنیم.
دست پناه را محکم میان دستم گرفتم و آرام به دنبال خودم او را می کشاندم. کمی جلوتر رفتیم، شبیه یک راهروی بزرگ که دو طرفش پر از پیچک های سبز و زیبا بود که دیوار را پوشانده بود، دیوار چوبی میان فضای باغ و تابی که به دومیل بزرگ آهنی که از پشت دیوارهای چوبی گذشته بودند و میانشان اهرم تاب را محکم نگه داشته بودند.
فیلمبردار اشاره کرد تا بنشینیم. ژست گرفتیم و چند عکس انداخته شد، در کنار شبه رودخانه باغ چند عکس گرفتیم. شب شده بود که حرکت کردیم تا به سمت تالار برویم.
میان راه بودیم، به خاطر ترافیک فرعی ها را انتخاب کردم تا زودتر برسیم.
- خب پناه خانم نگفتی امشب تیپ من چطوره؟
- خیلی خوبه امیر، من که دوستش دارم.
خیالم راحت بود که ماشینی جلویمان قرار ندارد. سرم به طرف پناه بود که ناگهان سرم را برگرداندم، ماشینی از جلو آمد و روبه رویمان پیچید، محکم پایم را روی ترمز فشار دادم. پناه خفیف جیغ کشید. ماشین در یک قدمی ماشین دیگری ایستاد. هراسان برگشتم، پناه حجابش را کمی بالاتر کشید.
- پناه خوبی؟
نفس عمیقی کشید و سر تکان داد؛ اما مشخص بود که حسابی ترسیده است.
برگشتم، زنی از ماشین رو به رو پیاده شد، دقیق شدم. این مهتاب بود؟ او اینجا چه کار می کرد؟
آمپرم بدجور چسبیده بود و زیر لب ناسزا نثارش می کردم، نزدیک بود من و پناه را به کشتن دهد. عصبی پیاده شدم. در یک قدمی ماشین ایستاده بود. داد زدم.
- تو دیوونه شدی، لعنتی می خواستی ما رو به کشتن بدی.
مهتاب با صدایی که می لرزید گفت:
- چاره ای نداشتم، فقط اینطوری میتونستم نگهت دارم. از عصر تعقیبت کردم. تو رو خدا یه لحظه به حرفام گوش کن، التماست می کنم.
دستم را به سمت ماشینش گرفتم و گفتم:
- ماشینتو بردار می خوام برم، زود باش.
پا کوباند، قطره های اشک از چشمانش راه گرفته بودند.
مهتاب: امیر تو رو خدا، اون سهراب عوضی با چند تا از آدماش درب تالارِ، تو رو خدا گوش کن، می خواد عروسیتو عزا کنه، به خدا دروغ نمیگم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه درب آرایشگاه ایستاده بودم، فیلمبردار از ماشین و من منتظر، فیلم می گرفت. با آمدن
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
- باز چه نقشه ای توی اون سرته؟ گفتم برو کنار می خوام برم.
به پهنای صورت اشک می ریخت، نمی توانستم باور کنم این اشک ها واقعی اند.
- جلوی من زار نزن، برو مهتاب تا کُفریم نکردی.
مهتاب: به خدا دروغ نمیگم، من دوستت دارم، نمی خوام بلایی سرت بیاد. نمی خوام آسیبی بهت برسه.
داد زدم، آن قدر بلند که به گوش آسمان هم رسید.
- نداشته باش، نمی خوام. تو خجالت نمی کشی....
دستم را سمت پناه که داخل ماشین نشسته بود و مثل مهتاب اشک می ریخت گرفتم، برگشتم و باز مهتاب را نگاه کردم:
- خجالت نمی کشی جلوی زنم به من میگی دوستت دارم، الانم به خاطر تو داره اشک میریزه.
چند نفر از از پنجره ی خانه ی شان ما را تماشا می کردند، انگار که به سینما رفته اند.
مهتاب: غلط کردم، خودم میرم ازش معذرت خواهی می کنم، به پات میوفتم امیر،جون عزیزت به اون تالار نرو.
عصبی دست میان پیشانیم کشیدم و کلافه به ماشین تکیه دادم.
- من از فرار خوشم نمیاد، تا کی باید اینجا وایسم؟ می خوام برم ببینم که چه غلطی می خواد بکنه، شورشو در آورده مرتیکه ی خر.
مهتاب: یک ساعت، فقط یک ساعت. بعدش برو.
مشکوک نگاهش کردم و ولومم را پایین آوردم.
- اگه دروغ بگی...
مهتاب: پلیس میاد، من زنگ زدم خبر دادم، دنبالشن، خلاف کرده یه تن مواد مخدر به گردنشه، به خاطر من نه، به خاطر پناه صبر کن.
نفس عمیقی کشیدم. به ساعت مچیم خیره شدم، هشت بود. سنگینی نگاه مهتاب را حس می کردم. نگاهش کردم، براندازم می کرد، اشک هایش سریع تر راه گرفته بودند. دست روی دهانش گذاشت و به طرف ماشینش رفت. عصبی قدم می زدم، مغزم کار نمی کرد، اگر نقشه بود چه؟ اگر راه را برای سهراب بسته بود چه؟ این بشر خوب می توانست احوالاتم را به کامم زهر کند.
مهتاب ماشین را روشن کرد و رفت، دنیای ابهام از ذهنم پرکشید.
یاد پناه افتادم. داخل ماشین نشستم و حرکت کردم تا از نگاه خیره ی تماشاگران دور شویم. جای خلوتی نگه داشتم.
دستهای سردش را در دست گرفتم و صورتش را سمت خودم برگرداندم.
- گریه نکن قربونت برم.
لبهایش می لرزید.
- دست خودم نیست امیر.
آرام چشمانش را روی هم فشار داد و قطرات اشک روی صورتش جاری شدند.
- می ترسم امیر، من طاقت ندارم. من اگه تو رو از دست بدم می میرم.
در این آشفته بازار، کلمات و جمله های عاشقانه اش بد زیر زبانم مزه کرده بود، حال غریبی داشتم.
- من که هستم، هنوز هم اتفاقی نیوفتاده.
پناه: چرا دست بر نمیدارن؟ امیر من...
کلمات را گم کرده بود، بی هوا او را در آغوشم کشاندم، حالش خوب نبود. خوب درک می کردم. چشمانم را بستم. آرام گفتم:
- یک ساعت دیگه میریم، هیچیم نمیشه، به من که اعتماد داری؟
سکوت کرده بود، می دانستم تنها راهی که به هردوی ما آرامش می داد، همین بود. طعم دلچسب آغوش!
لحظاتی گذشت، آرام از من جدا شد. دستمالی به دستش دادم.
- صورتتو پاک کن، بریم مراسم میگن داماد چه بلایی سر عروس آورده که چشمهاش اینقدر ورم کردن، خواهشا دیگه گریه نکن که نمیتونم جوابگو باشم.
لبخندی زد و آرام گفت:
- چشم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه - باز چه نقشه ای توی اون سرته؟ گفتم برو کنار می خوام برم. به پهنای صورت اشک م
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
یک ساعت گذشت، حال پناه بهتر شده بود. حرکت کردم. میان راه مهرداد همسر عاطفه با من تماس گرفت:
- سلام مهردادجان.
مهرداد: سلام امیرجان، خوبی؟ کجایین؟ کی می رسین؟
- نزدیک یه ربع دیگه، چرا؟
مهرداد: استرس نگیری، اما این یارو سهراب با چندتا نوچه هاش همراهشون چاقو آورده بودند، مجلس رو خراب کنن، یه ربع پیش پلیسا ریختن و دستگیرشون کردن، حالا تا شما بیاین پلیسم رفته، گفتم زنگ بزنم بهت خبر بدم که اگه نزدیکی نگران نشی.
- ممنون مهردادجان، لطف کردی.
- قربانت.
تماس را قطع کردم. ذهنم سمت مهتاب رفت، ممنونش بودم، می توانست کاری کند تا مجلس امشب به دلم زهر شود؛ اما نکرد.
پناه: امیر؟
برگشتم و نگاهش کردم.
- جانم؟
- مشکلی پیش اومده؟ با کی حرف میزدی؟
حواسم را به رانندگیم دادم.
- با مهرداد، مهتاب درست می گفت، همون اتفاق افتاد، پلیسا اومدن دستگیرش کردن.
نفس راحتی کشید و خدارا شکر گفت. به تالار که رسیدم، خداراشکر امن و امان بود، نه از پلیس و نه کس دیگری خبری نبود.
درب ورودی توسط نگهبان باز شد و من داخل شدم. به پناه کمک کردم تا پیاده شود، مراسممان همان تالار مراسم پویا بود. پله ها را بالا رفتیم، خانم ها درب سمت راست بودند. فیلم بردار که انگار نیم ساعتی منتظرمان بود به دنبالمان آمد. یاالله گفتم و وارد شدیم.مادرم و عاطفه به سمتمان می آمدند. پناه لحظه ای به چشمانم خیره شد، غم نهفته در چشم هایش را خوب می دیدم، غم نداشتن مادر، مادری که به همراه همسر جدیدش به خارج از کشور سفر کرده بود.
لبخندی زدم. مادرم پیشانی هردویمان را بوسید و عاطفه با محبت خواهرانه اش گونه ی پناه را بوسید و تبریک گفت. فیلمبردار اشاره داد تا حجابش را بردارم.
سینی اسفند و آتشی جلویم نمایان شد، چند با دور سرش چرخاندم و روی آتش ریختم، حقا که خیلی زیبا شده بود و من می ترسیدم عروسکم را چشم بزنند. نگاهمان به هم گره خورده بود، او نیز اسفند را دور سرم گرداند. فیلمبردار اشاره داد که حرکت کنیم، از بین مهمانان زن عبور کردیم و روی صندلی های جایگاهی که برایمان تدارک دیده بودند، نشستیم. سفره ی زیبایی به رنگ گلبه ای رو به رویمان پهن بود. یک گروه موزیک خانم که فقط دایره می زدند سمت راست پیست را اشغال کرده بودند و از لحظه ی آمدنمان همچنان می نواختند. حاج خانم به کنارمان آمد.
- خیلی قشنگ شدی دخترم، ان شاالله خوشبخت بشین.
پناه بلند شد و مادرم را بغل کرد. من نگاه می کردم و کِیف.
طولی نکشید که صدای خانم ها بلند شد و من را بیرون کردند. به قسمت مردانه رفتم، حاج بابا و عموهای پناه را بوسیدم، هرکدام تبریک گفتند، پرهام خیلی خوشحال بود و مرتب می خندید. با عاقد سر یک میز نشستیم تا کارهای اولیه را انجام دهیم، سپس به قسمت زنانه برویم. پذیرایی شروع شد، پس از اتمام پذیرایی به همراه عاقد و حاج بابا و عموهای پناه به قسمت زنانه رفتیم. پناه سر به زیر حجابش را تا پایین کشیده بود، لبخندی زدم و کنارش نشستم و آرام کنار گوشش گفتم:
- در چه حالی؟؟
آرام گفت:
- استرس دارم امیر.
- استرس چی عشقم؟ چند دقیقه ی دیگه رسما زنمی.
هیچ نگفت، تبسمی روی لبهایم نشست، با گفتن این حرف قلبم تکان شدیدی خورد، تاب نداشتم تا به خانه ی مان برویم.
عاقد شروع به خواندن کرد و پس از سه مرتبه، پناه بله را گفت، من را که جان به لب کرده بود، من نیز بله را دادم و روبوسی ها شروع شد. تبریک ها از سمتی دیگر.
عاقد و حاج بابا و عموهای پناه از قسمت زنانه خارج شدند، حجاب پناه را برداشتم و بی اختیار پیشانیش را بوسیدم که صدای دست بلند شد. موزیک زیبایی پخش می شد، لامپ ها خاموش و رقص نورها به کار افتادند. فیلم بردار پناه را میان پیست برد و من فقط به دورش می چرخیدم و تراول به دستش می دادم.
پناه دستانم را گرفت و من را نگه داشت، خنده اش گرفته بود.
- بسه امیر، وای سرم گیج رفت.
خندیدم.
- بیشتر از این بلد نبودم.
پناه: قبولت دارم.
- خداروشکر.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه یک ساعت گذشت، حال پناه بهتر شده بود. حرکت کردم. میان راه مهرداد همسر عاطفه با
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
پارت آخر❤
عاطفه به کنارمان آمد، شیطنتش گل کرده بود. دست های من را گرفت و در هوا تکان داد، باز صدای دست بلند شد. خندیدم.
- ولم کن تو رو خدا عاطفه.
عاطفه: چه داماد بی بخاری داریم، تکون دادن این دستا چیکار داره؟
- متاسفانه استعدادشو ندارم.
- بهتر.
دستانم را رها کرد و گفت:
- برو بیرون با عروسمون کار دارم.
- عجبا.
پناه خندید. همین که خواستم بیرون بروم، آیدا به پایم پیچید، بغلش کردم و گفتم:
- ای وروجک، تو کجا بودی؟
با زبان شیرینش گفت:
- کنار مامان بابام.
- آفرین به تو. دایی خوشتیپ شده؟
سرش را محکم تکان داد و من نتوانستم خنده ام را کنترل کنم.
با هم بیرون رفتیم و آیدا را به پدرش سپردم، برای اطمینان با نگهبان صحبت کردم تا حواسش را جمع کند تا اتفاقی پیش نیاید، بعید نبود که سهراب نوچه های دیگرش را به سراغم نفرستد؛ گرچه احتمال ضعیفی بود، چرا که از ترس دیگر آفتابی هم نمی شوند؛ اما عقل می گفت احتیاط کنم.
پس از صرف شام که حاج بابا هیچ چیز کم نگذاشته بود، میهمانان پس از دادن کادوهایشان قصد رفتن کردند. من و پناه نیز سوار بر ماشین به سمت خانه ی بختمان رفتیم.
همین که کلید آپارتمان را انداختم، صدای مسیج آمد. پناه را داخل فرستادم و خودم دنبالش وارد شدم، همانطور به موبایلم نگاه می کردم، مسیجی از مهتاب بود.
" درسته من تو رو از دست دادم؛ اما از حقیقت دوست داشتنم چیزی کم نمیشه. برات آرزوی خوشبختی می کنم، من دارم از ایران میرم، پروازم یک ساعت دیگه اس، دیگه هیچوقت همدیگرو نمی بینم، من اینو ترجیح دادم تا تو با آرامش زندگی کنی"
نفس عمیقی کشیدم و شماره اش را برای همیشه از لیست مخاطبین گوشیم حذف کردم. به ست کرم و سفید خانه ی مان چشم دوختم. پناه میان هال ایستاده بود و نظاره می کرد.
حجابش را از سرش انداختم و از پشت آرام بغلش کردم، زیر گوشش زمزمه کردم.
- خیلی دوستت دارم خانم خوشگله.
دستانم را از دورش باز کرد و روبه رویم ایستاد.
- منم دوستت دارم بیشتر از همیشه.
بی هوا کمرش را گرفتم، از خوشحالی میان هال چند بار گرداندم. قهقهه ی هردویمان بلند بود، زندگی با تمام وجود به رویمان می خندید، من در کنار پناه همه چیز داشتم، خدا را به این لحظه قسم دادم که تا من هستم پناهم را از من نگیرد، آرزوی پیریمان در کنار هم، چرا که من بی پناه یک لحظه هم دوام نمی آوردم.
پایان.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
لینک پارت اول رمان بسیار هیجانی
سوپراستار 😃😍
https://eitaa.com/Asheghanehhayman/3092
نهال❤
#سوپراستار #پارتشانزدهم آیلار نگاهش بین مادرش و آیناز بود. آیناز نزد مادرش رفت و دستش را روی چو
#سوپراستار
#پارتهفدهم
خیالش راحت شد. به آرمان که به سمت سرویس ها می رفت، خیره شد. مادرش هرچه که می گفت؛ اما جز عشق توی نگاه آرمان چیزی نمی دید، می دانست که مونا الکی وقت خود را تلف می کند.
به آشپزخانه رفت که کم کم میز شام را بچینند.
آرمان در سفید سرویس را تقه زد. صدایی نمی آمد. کلافه بود، عصبی بود. بی اختیار دست برد و کرواتش را شُل و دکمه ی اول پیراهنش را نیز باز کرد. احساس می کرد حلقش را محکم گرفته اند و نمی تواند نفس بکشد. باز چند تقه به در زد.
- مهشید باز کن این درو، مهشید می شنوی صدامو؟
ناگهان در باز شد، مهشید با رنگی که به شدت پریده بود از سرویس خارج شد، آرمان دست هایش را گرفت.
مهشید: بالا آوردم، آرمان بریم خونه.
دیگر هیچ نفهمید، دست مهشید را به دنبال خودش کشید، نمی توانست ببیند که همسرش این همه زجر می کشد. صدایش را بالا برد و رو به جمع خداحافظ گفت.
همه متعجب شدند، آیناز و آیلار به سمتشان رفتند.
- کجا میرین، الان شام حاضر میشه بخورین بعد برین؟
آرمان: ممنون، ولی مهشید حالش اصلا خوب نیست. شام نمی خوایم.
مونا از جای خود بلند شد، باورش نمی شد که آرمان می رود. قبل از آن که قدمی بردارد، پریدخت مانع شد.
- بشین دخترم، بذار امشبو بره، روزها زیادن و وقت بسیار تا خودتو باز نشون بدی.
مونا با اعصابی داغان نشست و مشغول بازی با مانیکور ناخن هایش شد، مگر آن دختر احمق چه داشت که این چنین هوایش را داشت؟ پاهایش را آرام به زمین می کوفت و حالش خوب نبود.
حاج مهدی که همراه آیناز و آیلار تا دم درب آرمان و مهشید را همراهی می کرد، نگران گفت:
- پسرم ببرش درمانگاه، رنگش خیلی پریده.
آرمان مضطرب چشم گفت، بعد از این که مهشید را داخل ماشین نشاند، خودش سوار شد و سریع حرکت کرد.
مهشید سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. دست گرم آرمان دستش را لمس کرد.
آرمان: بهتری؟
مهشید آرام سر تکان داد؛ اما انگار معده اش را پر از سنگریزه کرده اند و حالت تهوع دست از سرش بر نمی داشت. آرمان پس از یک ربع رو به روی درمانگاه نگه داشت، مهشید برگشت و به ورودی درمانگاه نگاه کرد.
مهشید: منو ببر خونه آرمان.
آرمان به نیم رخش چشم دوخت.
- چرا مهشید؟ رنگتو ندیدی، من دارم دیوونه میشم، حاضرم همه دنیامو بدم تا تو خوب باشی. به خاطر من پیاده شو، انقدر منو حرص نده.
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.❌❌❌❌❌
ادامه دارد.......
✍زهرا صالحی
لینک
گروه نقد و تحلیل رمان سوپراستار:
https://eitaa.com/joinchat/3801940060Cd592e19b68
عضو شو و نظرت رو راجع به این پارت بگو😍