تو را نه عاشقانه ،نه عاقلانه
و نه حتی عاجزانه!
که تو را عادلانه
در اغوش میکشم ...
عدل مگر نه آن است که هر چیزی
سر جای خودش باشد ...!؟
#سیمین_بهبهانی
❥❥
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
زندگی چیست؟
عشق ورزیدن ،💓
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است
آنکه عشق میورزد،
دل و جانش به عشق میارزد..!
#هوشنگ_ابتهاج
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه #قسمتصدوبیستوهشتم نکند نامزد سابق پناه؟ چند بار به صدا گوش دادم؛ اما مغزم انگ
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
#قسمتصدوبیستونهم
در تعقیب بودم که سیاوش با من تماس گرفت.
- سلام سیاوش جان.
سیاوش: سلام چطوری؟ برات پیداش کردم.
- ممنون، خب؟
- فامیلش معتمدیه.
قلب من انگار ایستاد. متعجب گفتم:
- مطمئنی؟
سیاوش: آره منبع دقیق هست، چطور؟
- هیچی، ممنون. زحمت کشیدی.
سیاوش: چاکرتم.
تماس را قطع کردم، انگار که مغزم را نشانه رفته اند، دندان روی هم ساییدم، جلوی یک رستوران در منطقه ی الهیه نگه داشت. دقیق شدم. از ماشین پیاده شد، منتظر بود، سهراب را دیدم که با دسته رز قرمزی به سمتش آمد و به دستش داد. چند عکس در همان حالت انداختم، امشب این بازی را تمام می کردم، این سکانس آخر بود. دقایقی گذشت، سپس از ماشین پیاده شدم و به طرف رستوران راه افتادم. با افت فشاری که به سراغم آمده بود، احساس می کردم، روی ابرها قدم برمی دارم.
بدون آن که به اسم و محیط رستوران توجهی داشته باشم، چشم گرداندم تا آن دو عوضی را پیدا کنم. دیدمشان، گوشه ی دنجی سمت راست رستوران، خنده ی مهتاب؛ انگار که گل می گفتند و می شنیدند. نزدیکشان که شدم، نفهمیدم و همانطور که مهتاب نشسته بود، سیلی محکمی نثارش کردم، هنوز من را ندیده بود، چشم بالا کشید و با دیدنم پر از هراس از جایش بلند شد. شوکه شده به تته پته افتاده بود.
- امیر... تو...
سهراب بلند شد، با هم یقه به یقه شدیم.
حرف هایم با غرش از بین دندان های کلید شده ام بیرون می آمد.
- کثافت آشغال، باز زهر ریختی، می کشمت، به خدا می کشمت.
تمام عصبانیتم را سرش خالی کردم، فقط مشت می کوبیدم به شکمش، او هم می زد، مهم نبود چقدر می خورم، مهم این بود که خالی شوم، دلم خنک شود.
مردم و چند نفری از خدمه ی رستوران واسطه شدند. مهتاب با ترس نگاهم می کرد، همانطور که نگاهش می کردم بر سرش فریاد زدم، با تمام عصبانیتم، با تمام زخمی که خورده بودم.
- بیچاره ات می کنم، به من خیانت می کنی، آشغال. آبروتو می برم.
سهراب دخالت کرد.
- خفه شو، هیچ غلطی نمی کنی.
فریاد زدم.
- ولم کنین تا گردن این آشغالو بشکنم.
همچنان دستم را محکم گرفته بودند، عجب هرج و مرجی برای رستوران ساخته بودم. تا دنیا را روی سر این دونفر خراب نکنم دست نمی کشم. فریاد کشیدم.
- ولم کنین، می خوام برم بابا.
رهایم کردند. مهتاب را طوری نگاه کردم که درجا سکته را بزند. همانطور که با گامهای بلند از رستوران خارج می شدم به عمه زنگ زدم، با صدایی که دور رگه شده و خشم از آن سرازیر بود، بدون سلامی گفتم:
- عمه بیا خونه ی حاج بابا، بیا تا دسته گلی که دخترت به آب داده رو نشونت بدم.
کپی حرام❌❌❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
زندگی چیست؟
عشق ورزیدن ،💓
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است
آنکه عشق میورزد،
دل و جانش به عشق میارزد..!
#هوشنگ_ابتهاج
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
دلتنگي
ميتونه كشنده ترين
حال باشه؛
وقتيكه نداريش اما
تا دلت بخواد
ازش خاطره داري..!❣
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه #قسمتصدوبیستونهم در تعقیب بودم که سیاوش با من تماس گرفت. - سلام سیاوش جان. س
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
#صدوسیام
عمه که حسابی ترسیده بود، گفت:
- چی شده امیرجان؟ تو رو خدا بگو.
- بیا اونجا بهت میگم.
تماس را قطع کردم، ضربان قلبم خیلی بالا بود، همین که درب ماشین را به ضرب باز کردم، ماشینی پشت سرم ترمز کرد،صدای مهتاب را شنیدم.مضطرب بود.
- تو رو خدا وایسا، جون عزیزت وایسا.
هنوز نزدیکم نشده بود که تهدیدوار دست را بلند کردم و گفتم:
- جلو نیا، به خدا قسم لَت و پارِت می کنم.
مهتاب همانجا ایستاد و دیگر قدم از قدم بر نداشت. گریه می کرد و فریاد می زد.
- اشتباه می کنی، بذار برات توضیح بدم.
دستم را به معنی" برو بابا" تکان دادم و سوار شدم و پایم را روی گاز فشردم، ماشین از جا کنده شد. با نهایت سرعت به سمت خانه راندم. ترمز زدم، صدای جیغ چرخ ها گوشم را آزرد؛ پیاده شدم و مکرر زنگ خانه را فشار دادم.
درب باز شد. باز صدای جیغ چرخ ها. مهتاب فریاد زد.
- وایسا امیر تو رو خدا.
بدون توجه به حرف هایش در را محکم به هم کوباندم. حیاط را سریع طی کرده و وارد خانه شدم.
حاج خانم جلو آمد. صدایم را بلند کردم.
- حاج بابا کجاست؟
حاج خانم چهره ی خندانش از صورتش پر کشید.
- چیه؟ چی شده.
- بگو حاج بابا بیاد، عمه اومد؟
حاج بابا را دیدم که از سرویس خارج شد.
همانطور که دست و صورتش را با حوله خشک می کرد، گفت:
- چی شده بابا؟ چرا داد می زنی؟
در ورودی باز شد. برگشتم و فریاد زدم.
- پاتو تو این خونه بذاری قَلَمش می کنم.
حاج خانم جلویم آمد، ابرو درهم کشیده گفت:
- چت شده تو؟ چه مرگته؟
فریاد زدم.
- من چه مرگمه؟ من؟
دستم را سمت مهتاب گرفتم.
- بگین این چه مرگشه، مگه نگفت عاشقمه، چرا خیانت کرد؟
مادرم دست به سینه ام کوبید.
- چی میگی؟ دیوونه شدی؟
با دست هایی که از شدت عصبانیت می لرزید موبایلم را روشن کردم تا مدرک هایم را رو کنم.
مهتاب زجه می زد.
- تو رو خدا امیر. التماست می کنم، من دوستت دارم. اشتباه می کنی.
ابرو درهم کشیده، داد زدم.
- خفه شو. هیچی نگو. هیس!
کپیحرام❌❌❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لینک
گروه نظرات پیرامون رمان بی پناه😍😍😍
عضو شو و نظرتو راجع به رمان بگو، نقد و پیشنهاد هم پذیراییم🌹
https://eitaa.com/joinchat/2851405903C026b84a2a8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لینک پارت اول😍
رمان زیبای بی پناه
https://eitaa.com/Asheghanehhayman/89
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه #صدوسیام عمه که حسابی ترسیده بود، گفت: - چی شده امیرجان؟ تو رو خدا بگو. - ب
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
#قسمتصدوسییک
فیلم را پلی کردم و به دست حاج خانم دادم، حاج بابا نیز نزدیک شد و فیلم را دید، پس از تمام شدن فیلم، صدا را برایشان پِلِی کردم. مهتاب فقط گریه می کرد.
حاج خانم متعجب مهتاب را نگاه کرد.
حاج خانم: مهتاب چکار کردی؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که رفتی با اون مرتیکه.
صدایم می لرزید. رو به حاج خانم و حاج بابا گفتم:
- می دونین اون مرتیکه کیه؟
حاج خانم: کیه مادر؟
در حالی که از آشفتگی و ناراحتی پلک که می زدم، حلقه ی اشک در چشمانم نمایان می شد، گفتم:
- سهراب، نامزد سابق پناه، همون که اون شب با پناه توی مراسممون حاضر بود.
حاج خانم هین بلندی کشیدم و به پشت دستش زد.
- خدا مرگم بده.
برگشتم سمت مهتاب، ولوم صدایم باز کمی بالا رفت، دست خودم نبود.
حرف هایم را محکم توی صورتش کوبیدم.
- حالم ازت بهم می خوره، باهات موندم چون فکر کردم لیاقت داری، با خودم گفتم اون که این همه مدت عاشقم بوده، حتما می تونه همسر خوبی برام باشه، به خاطر تو دور پویا که بهترین دوستم بود، خط کشیدم؛ اما حالا عین سگ پشیمونم. چون ارزش هیچ کدومو نداشتی.
حلقه را از دستم در آوردم و سمتش پرتاب کردم.
- دیگه نه می خوام صداتو بشنوم، نه قیافه ی نحستو ببینم.
مهتاب لب باز کرد. با گریه گفت:
- بذار توضیح بدم، من تو رو دوست دارم، سهراب خودش پاپیچم شد، ولم نمی کرد. تهدیدم می کرد.
پوزخندی زدم. بدون آن که دیگر نگاهش کنم، پله ها را بالا آمدم. صدای موبایلم باعث شد برگردم سمت حاج خانم. موبایلم را که به دستم داد، به همان شماره ی نحس خیره شدم. تماس را وصل و روی بلندگو زدم، همه می شنیدند.
- چی می خوای از جونم؟ دیگه دنبال چی هستی؟ تموم شد، حالا خیالت راحت شد.
حاج خانم همانطور نزدیکم ایستاده بود، گوش تیز کرد.
تک خنده ی مرد پشت خط، این که بود که به من می خندید؟ دندان قروچه کردم. بالاخره گفت:
- می خوام یه چیز جدید بهت بگم، می دونی اون که باعث شد یک ماه گوشه ی بیمارستان بیوفتی کی بوده؟
- سهراب، لازم نیست تکرار مکررات کنی.
نوچی کرد و گفت:
- اشتباه به عرضت رسوندن، مهتاب خانمتون بوده، اون از سهراب خواست تا این بلا رو سرت بیاره، هنوز خیلی چیزا هست که تو نمی دونی. کم کم برات میگم.
یکدفعه تماس قطع شد. من ماندم حیران، حاج خانم نتوانست اعصابش را کنترل کند، رفت و به جان مهتاب افتاد.
حاج خانم: تو خجالت نمی کشی، ما این همه در حقت خوبی کردیم، این همه منو داییت طرفداریتو کردیم، رفتی بچمو به قصد مرگ زدی.
سیلی محکمی نثارش کرد.
حاج خانم: گمشو از این خونه بیرون.
پایین آمدم.
مهتاب با چشم گریان گفت:
- آره هرچی شما میگین حقمه، من یه عوضی ام، من فقط دنبال توجه امیر بودم که اونم خیلی سخت بود، چون اون فقط پناه و می دید.
مادرم عصبی گفت:
- صد رحمت به اون دختر غریبه، اون کاری نکرد تا امیرم آسیبی ببینه؛ اما تو چی؟ برو از این خونه بیرون، برو به اون مادرت بگو بیاد تا ببینه چی تربیت کرده. برو گمشو.
کپی حرام❌❌❌❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لینک
گروه نظرات پیرامون رمان بی پناه😍😍😍
عضو شو و نظرتو راجع به رمان بگو، نقد و پیشنهاد هم پذیراییم🌹
https://eitaa.com/joinchat/2851405903C026b84a2a8