eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه #قسمت‌صد‌وبیست‌ونهم در تعقیب بودم که سیاوش با من تماس گرفت. - سلام سیاوش جان. س
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 عمه که حسابی ترسیده بود، گفت: - چی شده امیرجان؟ تو رو خدا بگو. - بیا اونجا بهت میگم. تماس را قطع کردم، ضربان قلبم خیلی بالا بود، همین که درب ماشین را به ضرب باز کردم، ماشینی پشت سرم ترمز کرد،صدای مهتاب را شنیدم.مضطرب بود. - تو رو خدا وایسا، جون عزیزت وایسا. هنوز نزدیکم نشده بود که تهدیدوار دست را بلند کردم و گفتم: - جلو نیا، به خدا قسم لَت و پارِت می کنم. مهتاب همانجا ایستاد و دیگر قدم از قدم بر نداشت. گریه می کرد و فریاد می زد. - اشتباه می کنی، بذار برات توضیح بدم. دستم را به معنی" برو بابا" تکان دادم و سوار شدم و پایم را روی گاز فشردم، ماشین از جا کنده شد. با نهایت سرعت به سمت خانه راندم. ترمز زدم، صدای جیغ چرخ ها گوشم را آزرد؛ پیاده شدم و مکرر زنگ خانه را فشار دادم. درب باز شد. باز صدای جیغ چرخ ها. مهتاب فریاد زد. - وایسا امیر تو رو خدا. بدون توجه به حرف هایش در را محکم به هم کوباندم. حیاط را سریع طی کرده و وارد خانه شدم. حاج خانم جلو آمد. صدایم را بلند کردم. - حاج بابا کجاست؟ حاج خانم چهره ی خندانش از صورتش پر کشید. - چیه؟ چی شده. - بگو حاج بابا بیاد، عمه اومد؟ حاج بابا را دیدم که از سرویس خارج شد. همانطور که دست و صورتش را با حوله خشک می کرد، گفت: - چی شده بابا؟ چرا داد می زنی؟ در ورودی باز شد. برگشتم و فریاد زدم. - پاتو تو این خونه بذاری قَلَمش می کنم. حاج خانم جلویم آمد، ابرو درهم کشیده گفت: - چت شده تو؟ چه مرگته؟ فریاد زدم. - من چه مرگمه؟ من؟ دستم را سمت مهتاب گرفتم. - بگین این چه مرگشه، مگه نگفت عاشقمه، چرا خیانت کرد؟ مادرم دست به سینه ام کوبید. - چی میگی؟ دیوونه شدی؟ با دست هایی که از شدت عصبانیت می لرزید موبایلم را روشن کردم تا مدرک هایم را رو کنم. مهتاب زجه می زد. - تو رو خدا امیر. التماست می کنم، من دوستت دارم. اشتباه می کنی. ابرو درهم کشیده، داد زدم. - خفه شو. هیچی نگو. هیس! کپی‌حرام❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لینک گروه نظرات پیرامون رمان بی پناه😍😍😍 عضو شو و نظرتو راجع به رمان بگو، نقد و پیشنهاد هم پذیراییم🌹 https://eitaa.com/joinchat/2851405903C026b84a2a8
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه #صد‌وسی‌ام عمه که حسابی ترسیده بود، گفت: - چی شده امیرجان؟ تو رو خدا بگو. - ب
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 فیلم را پلی کردم و به دست حاج خانم دادم، حاج بابا نیز نزدیک شد و فیلم را دید، پس از تمام شدن فیلم، صدا را برایشان پِلِی کردم. مهتاب فقط گریه می کرد. حاج خانم متعجب مهتاب را نگاه کرد. حاج خانم: مهتاب چکار کردی؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که رفتی با اون مرتیکه. صدایم می لرزید. رو به حاج خانم و حاج بابا گفتم: - می دونین اون مرتیکه کیه؟ حاج خانم: کیه مادر؟ در حالی که از آشفتگی و ناراحتی پلک که می زدم، حلقه ی اشک در چشمانم نمایان می شد، گفتم: - سهراب، نامزد سابق پناه، همون که اون شب با پناه توی مراسممون حاضر بود. حاج خانم هین بلندی کشیدم و به پشت دستش زد. - خدا مرگم بده. برگشتم سمت مهتاب، ولوم صدایم باز کمی بالا رفت، دست خودم نبود. حرف هایم را محکم توی صورتش کوبیدم. - حالم ازت بهم می خوره، باهات موندم چون فکر کردم لیاقت داری، با خودم گفتم اون که این همه مدت عاشقم بوده، حتما می تونه همسر خوبی برام باشه، به خاطر تو دور پویا که بهترین دوستم بود، خط کشیدم؛ اما حالا عین سگ پشیمونم. چون ارزش هیچ کدومو نداشتی. حلقه را از دستم در آوردم و سمتش پرتاب کردم. - دیگه نه می خوام صداتو بشنوم، نه قیافه ی نحستو ببینم. مهتاب لب باز کرد. با گریه گفت: - بذار توضیح بدم، من تو رو دوست دارم، سهراب خودش پاپیچم شد، ولم نمی کرد. تهدیدم می کرد. پوزخندی زدم. بدون آن که دیگر نگاهش کنم، پله ها را بالا آمدم. صدای موبایلم باعث شد برگردم سمت حاج خانم. موبایلم را که به دستم داد، به همان شماره ی نحس خیره شدم. تماس را وصل و روی بلندگو زدم، همه می شنیدند. - چی می خوای از جونم؟ دیگه دنبال چی هستی؟ تموم شد، حالا خیالت راحت شد. حاج خانم همانطور نزدیکم ایستاده بود، گوش تیز کرد. تک خنده ی مرد پشت خط، این که بود که به من می خندید؟ دندان قروچه کردم. بالاخره گفت: - می خوام یه چیز جدید بهت بگم، می دونی اون که باعث شد یک ماه گوشه ی بیمارستان بیوفتی کی بوده؟ - سهراب، لازم نیست تکرار مکررات کنی. نوچی کرد و گفت: - اشتباه به عرضت رسوندن، مهتاب خانمتون بوده، اون از سهراب خواست تا این بلا رو سرت بیاره، هنوز خیلی چیزا هست که تو نمی دونی. کم کم برات میگم. یکدفعه تماس قطع شد. من ماندم حیران، حاج خانم نتوانست اعصابش را کنترل کند، رفت و به جان مهتاب افتاد. حاج خانم: تو خجالت نمی کشی، ما این همه در حقت خوبی کردیم، این همه منو داییت طرفداریتو کردیم، رفتی بچمو به قصد مرگ زدی. سیلی محکمی نثارش کرد. حاج خانم: گمشو از این خونه بیرون. پایین آمدم. مهتاب با چشم گریان گفت: - آره هرچی شما میگین حقمه، من یه عوضی ام، من فقط دنبال توجه امیر بودم که اونم خیلی سخت بود، چون اون فقط پناه و می دید. مادرم عصبی گفت: - صد رحمت به اون دختر غریبه، اون کاری نکرد تا امیرم آسیبی ببینه؛ اما تو چی؟ برو از این خونه بیرون، برو به اون مادرت بگو بیاد تا ببینه چی تربیت کرده. برو گمشو. کپی حرام❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لینک گروه نظرات پیرامون رمان بی پناه😍😍😍 عضو شو و نظرتو راجع به رمان بگو، نقد و پیشنهاد هم پذیراییم🌹 https://eitaa.com/joinchat/2851405903C026b84a2a8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ بی حال روی تخت افتاده بود، احساس می کرد که اخیرا روابط بین او و آرمان سرد شده است. جسمش کمی ملتهب و فکرش درگیر بود. با صدای مسیج گوشیش بلند شد. دست دراز کرد و گوشیش را از روی پاتختی برداشت. رمزش را باز کرد و متوجه شد که پیامی از واتس آپ است، مهرناز بود. با دیدن نمای تار عکسی که برایش فرستاده شده بود، ضربانش اوج گرفت و احساس کرد جسم ملتهبش داغ تر شده، باور نمی کرد، تا زمانی که عکس کاملا باز نشده بود، باور نمی کرد، شاید هم نمی خواست باور کند. عشق زندگی اش با دختری زیبا که دست روی چال گونه ی آرمان گذاشته بود. اشک در چشمانش دمید و به یک باره احساس کرد که حالت تهوع دارد، سریع به سرویس اتاق رفت و چندبار مشتش را پر از آب کرد و به صورتش که به زردی می زد، زد. صورتش را با حوله خشک کرد، انگار کسی زیر گوشش می خواند"دیوونه نشو مهشید، اون یه سوپراستارِ حتما طرفدارش بوده، حتما آرمان چاره ای نداشته" می خواست مجابش کند؛ اما با یادآوری دست های ظریف دختر روی چال گونه ی همسرش آوار روی سرش ویران می شد. چرا به هواداران آرمان و کارهایشان عادت نمی کرد؟ البته که تا بحال چنین هوادار پررویی نداشته بود. با تماس مهرناز دست های لرزانش سمت گوشیش رفت. - الو مهشید. صدایش را صاف کرد و اشکی که روی گونه های برجسته اش جاری شده بود را گرفت. - جانم مهرناز؟ - خوبی؟ عکسو دیدی؟ سعی کرد بر اعصاب خود مسلط شود، باید از همسرش دفاع می کرد. - آره، یکی از طرفداراشه احتمالا. مهرناز پوزخندی زد. - چقدر تو احمقی مهشید، غلط می کنه طرفدار دست می زنه به صورت همسرت. چشمانش را بست و گفت: - تمومش کن مهرناز، حوصله ندارم. مهرناز: فردا خونه باش، باهات کار دارم. حرص می خورد، سعی کرد آرام باشد. - ببینم چی میشه، خداحافظ. مهرناز: اگه نباشی.... میان صحبت مهرناز گوشی را قطع کرد. با دست هایش صورتش را گرفت و اشک هایش پشت سر هم روی گونه اش جاری شدند، از اطرافیانش توقع داشت که او را آرام کنند نه آن که زندگیش را به جنگ تبدیل کنند؛ اما برعکس بود. دلش گرفته بود از این که مهرناز سعی داشت آن عکس را برایش اثبات کند. بی اراده نگاهش به چشم های آرمان که در عکس روبه رو خیره اش بود، افتاد. برای آن چشم ها ضعف می کرد. ترس نبودنش در زندگی قلبش را چنگ می زد. مقصر خودش بود؛ شاید اگر آن ابتدا که داشت روابطی بینشان شکل می گرفت از او می خواست بازیگری اش را رها کند، آرمان می پذیرفت و این لحظه ها در زندگیش دیگر جایی نداشت، نه آن که امروز او نه تنها به یک بازیگر معروف، بلکه به یک سوپراستار تبدیل شده بود، از روی تخت بلند شد و به عکس روی دیوار نزدیک تر شد، پوزخندی به آن چه در ذهنش اتفاق افتاده بود، زد. محال بود. او عشق بازیگری بود، مگر می شد از او خواست تا رهایش کند. ❌❌❌❌ ✍ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام دوستان از امشب با رمان زیبا و فوق هیجانی سوپر استار همراهتون هستیم از دستش ندید😍😍 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 https://eitaa.com/Asheghanehhayman/3092
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه هست توی دنیا مثل ما دوتا😍 شخصیت های سوپراستار آرمان و مهشید❤
غلاف کن شب مهتابت را من "ماهی" دارم که می ارزد به ماه و ستاره هایت ♥️ 🍁 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه #قسمت‌صدوسی‌یک فیلم را پلی کردم و به دست حاج خانم دادم، حاج بابا نیز نزدیک شد
🦋🍃🦋 🍃🦋 عمه که انگار از قبل حاضر بود و خودش را مخفی و حرفهایمان را شنیده بود، صدایش بلند شد. -خاک بر سرم. مهتاب چکار کردی؟ خدا منو مرگ بده. حاج خانم با طعنه گفت: - بیا تو زهراخانم، چرا اونجا ایستادی، بیا تو این موبایل کوفتی فیلم و صدای دخترتو گوش کن. انگار زخم دلش باز شده بود، گفت: - یه عمر مهتابو مثل دختر خودم دونستم، اون موقع که عاشق دختر رسول شده بود، من و پدرش تمام تلاشمونو کردیم که اونو بذاره کنار، همش می گفتیم مهتاب یه چیز دیگه اس، و این که همش می گفتیم پناه دختر رسوله اما مهتاب دختر فتوحی خودمونه که یه عمر می شناختیم؛ اما حالا چی؟ چی می شنویم خدایا؟ چی می بینم؟ کسی از جونم بیشتر دوسش داشتیم بهمون خیانت کرده؟ با یادآوری لحظه های با پناه بودن، چشم محکم روی هم فشردم، کارهایی که نباید انجام می شد، این گونه دل پناهم را سرد کرده بودند که با یک حرف من جا زد. آهی کشیدم. دیگر حوصله ی بحث نداشتم. پله ها را بالا رفتم و در اتاق را محکم بهم کوباندم. دستم را سمت شقیقه هایم بردم و محکم ماساژ دادم، سرم آنقدر درد می کرد که حد نداشت. در اتاق کوبانده شد. صدایم را بلند کردم. - نمی خوام کسی رو ببینم. عمه: یه لحظه بیا دم در، خواهش می کنم پسرم. پاهایم سست شدند، التماس می کرد، صدایش درد به جانم ریخت، می دانستم چقدر شرمنده است. به طرف در رفتم و باز کردم. عمه توی چشمانم نگاه کرد و گفت: - تو رو جون هرکسی که دوست داری این حرفو از این خونه بیرون نبر، آبرومونو نریز، خواهش می کنم پسرم. گریه می کرد، طاقتم سر آمده بود. سر تکان داده گفتم: - باشه عمه. بغلم کرد. - الهی من فدات بشم که تو اینقدر باشعوری. خدا حفظت کنه پسرم. دست هایم خشک دو طرف بدنم افتاده بودند، از من جدا شد و از پله ها پایین رفت. برگشتم داخل اتاق، قلبم درد می کرد، چه شبی شده بود امشب! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ یک هفته از آن شب کذایی گذشت، سراغ سهراب را دیگر نگرفتم و به خدا واگذارش کردم، آنقدر اعصابم ضعیف شده بود که دیگر طاقتی برایم نمانده بود. از پویا هم خبری نداشتم؛ آنقدر شرمنده بودم که می ترسیدم اطراف منزلشان پیدایم شود، پویا حتما مرا به زیر باد کتک می گرفت. عصر که به خانه برمی گشتم، برای استراحت به طبقه ی بالا می رفتم که مادرم صدایم کرد. - امیرجان یه لحظه وقت داری باهات صحبت کنم؟ کپی حرام❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 #بی‌پناه #قسمت‌صد‌وسی‌ودو عمه که انگار از قبل حاضر بود و خودش را مخفی و حرفهایمان را شنیده
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 - بله حاج خانم. برگشتم و روی مبل توی هال نشستم و گفتم: - گوشم با شماست. حاج خانم کنارم نشست. - چند روزه سوالی ذهنمو درگیر کرده، خواستم حالت بهتر بشه تا بپرسم. کمی مکث کرد وگفت: - پویا مهتاب رو دوست داشت؟ اون روز توی حرفات به مهتاب شنیدم. سر تکان دادم. - آره دوستش داشت. حاج خانم: دوست ندارم دوباره یادآوری کنم؛ اما هممون اشتباه کردیم، دل این بچه هم شکسته. یه روز بریم از دلش دربیاریم. بلند شدم. - نه حاج خانم یه روز خودم میرم، یه روزی که جرات و روی این که سراغش برم و پیدا کنم. هم برای تبریک، هم برای عذرخواهی. حاج خانم لبخندی زد. - خوب می کنی مادر. هرچی خودت صلاح میدونی. - با اجازتون برم بالا، خسته ام استراحت کنم. حاج خانم: برو پسرم. بالا رفتم، پس از عوض کردن لباسهایم، خواستم دراز بکشم که موبایلم زنگ خورد، با دیدن شماره ی مهتاب اخم هایم سخت درهم فرو رفتند. پاسخ دادم. - بله؟ مهتاب: سلام،باهات حرف دارم، میشه خواهش کنم یه روز ببینمت؟ التماس و تُن صدایش شاید هرکس دیگری را تحت تاثیر قرار می دهد؛ اما من را نمی توانست. ته قلبم تنفر را با همه ی وجود حس می کردم. - نه نمیشه، دیگه نمی خوام ببینمت. مهتاب التماس کرد. - پس حداقل بذار حرفامو همینجوری بهت بزنم، خواهش می کنم. - نمی خوام بشنوم، فکر نمی کنم حرفی مونده باشه. مهتاب: مونده، من نمی خواستم اون روز آسیبی بهت برسه، من نمی خواستم اونقدر بزننت که تو رو تا کام مرگ بکشونه، من... دوستت دارم، سهراب افراط کرد، فکر کردم به آدم خوبی اعتماد کردم، ما بهم قول دادیم کمک هم باشیم، این که راهو باز کنیم تا من به تو نزدیک بشم و اون به پناه؛ اما اون بعد از کاری که با تو کرد، تهدیداش شروع شد، بهم می گفت اگه جایی که میگم نیای به امیر همه چیو میگم، منو مجبور می کرد به دیدنش برم؛ یه روز بهم گفت حس می کنه حسش نسبت بهم خاصه، دوستم داره، پناه رو دوست نداشته و حاضر برای داشتنم هرکاری بکنه، اون شبم مجبورم کرد. من نمی خوامش امیر. از ترس این که تو بفهمی به دیدنش می رفتم، پدرمم من به این روز انداختم، شک کرده بود به رابطه ی منو و سهراب؛ وقتی متوجه شد گریه به مهتاب مجال نداد. به سختی ادامه داد -مکالمه ی من و سهراب رو که فهمید همونجا دست به سرش گرفت و نقش زمین شد،منو ببخش امیر. من یه آدم خودخواه و عوضی ام. کسی که همه رو رنجوند، قلب همه رو شکست، آبرویی برای خودش نگذاشت، پیش کسایی که از همه دنیا بیشتر دوسشون داشت. ببین با دیدن پدرم چه زجری می کشم، من مقصرم، مقصر همه ی این وقایع. هق هق گریه امانش را برید. کپی حرام❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃