eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه #قسمت‌صدوبیست‌وهشتم نکند نامزد سابق پناه؟ چند بار به صدا گوش دادم؛ اما مغزم انگ
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 در تعقیب بودم که سیاوش با من تماس گرفت. - سلام سیاوش جان. سیاوش: سلام چطوری؟ برات پیداش کردم. - ممنون، خب؟ - فامیلش معتمدیه. قلب من انگار ایستاد. متعجب گفتم: - مطمئنی؟ سیاوش: آره منبع دقیق هست، چطور؟ - هیچی، ممنون. زحمت کشیدی. سیاوش: چاکرتم. تماس را قطع کردم، انگار که مغزم را نشانه رفته اند، دندان روی هم ساییدم، جلوی یک رستوران در منطقه ی الهیه نگه داشت. دقیق شدم. از ماشین پیاده شد، منتظر بود، سهراب را دیدم که با دسته رز قرمزی به سمتش آمد و به دستش داد. چند عکس در همان حالت انداختم، امشب این بازی را تمام می کردم، این سکانس آخر بود. دقایقی گذشت، سپس از ماشین پیاده شدم و به طرف رستوران راه افتادم. با افت فشاری که به سراغم آمده بود، احساس می کردم، روی ابرها قدم برمی دارم. بدون آن که به اسم و محیط رستوران توجهی داشته باشم، چشم گرداندم تا آن دو عوضی را پیدا کنم. دیدمشان، گوشه ی دنجی سمت راست رستوران، خنده ی مهتاب؛ انگار که گل می گفتند و می شنیدند. نزدیکشان که شدم، نفهمیدم و همانطور که مهتاب نشسته بود، سیلی محکمی نثارش کردم، هنوز من را ندیده بود، چشم بالا کشید و با دیدنم پر از هراس از جایش بلند شد. شوکه شده به تته پته افتاده بود. - امیر... تو... سهراب بلند شد، با هم یقه به یقه شدیم. حرف هایم با غرش از بین دندان های کلید شده ام بیرون می آمد. - کثافت آشغال، باز زهر ریختی، می کشمت، به خدا می کشمت. تمام عصبانیتم را سرش خالی کردم، فقط مشت می کوبیدم به شکمش، او هم می زد، مهم نبود چقدر می خورم، مهم این بود که خالی شوم، دلم خنک شود. مردم و چند نفری از خدمه ی رستوران واسطه شدند. مهتاب با ترس نگاهم می کرد، همانطور که نگاهش می کردم بر سرش فریاد زدم، با تمام عصبانیتم، با تمام زخمی که خورده بودم. - بیچاره ات می کنم، به من خیانت می کنی، آشغال. آبروتو می برم. سهراب دخالت کرد. - خفه شو، هیچ غلطی نمی کنی. فریاد زدم. - ولم کنین تا گردن این آشغالو بشکنم. همچنان دستم را محکم گرفته بودند، عجب هرج و مرجی برای رستوران ساخته بودم. تا دنیا را روی سر این دونفر خراب نکنم دست نمی کشم. فریاد کشیدم. - ولم کنین، می خوام برم بابا. رهایم کردند. مهتاب را طوری نگاه کردم که درجا سکته را بزند. همانطور که با گامهای بلند از رستوران خارج می شدم به عمه زنگ زدم، با صدایی که دور رگه شده و خشم از آن سرازیر بود، بدون سلامی گفتم: - عمه بیا خونه ی حاج بابا، بیا تا دسته گلی که دخترت به آب داده رو نشونت بدم. کپی حرام❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن ،💓 زندگی را به عشق بخشیدن زنده است آنکه عشق می‌ورزد، دل و جانش به عشق می‌ارزد..! 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
دلتنگي ميتونه كشنده ترين حال باشه؛ وقتيكه نداريش اما تا دلت بخواد ازش خاطره داري..!❣ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه #قسمت‌صد‌وبیست‌ونهم در تعقیب بودم که سیاوش با من تماس گرفت. - سلام سیاوش جان. س
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 عمه که حسابی ترسیده بود، گفت: - چی شده امیرجان؟ تو رو خدا بگو. - بیا اونجا بهت میگم. تماس را قطع کردم، ضربان قلبم خیلی بالا بود، همین که درب ماشین را به ضرب باز کردم، ماشینی پشت سرم ترمز کرد،صدای مهتاب را شنیدم.مضطرب بود. - تو رو خدا وایسا، جون عزیزت وایسا. هنوز نزدیکم نشده بود که تهدیدوار دست را بلند کردم و گفتم: - جلو نیا، به خدا قسم لَت و پارِت می کنم. مهتاب همانجا ایستاد و دیگر قدم از قدم بر نداشت. گریه می کرد و فریاد می زد. - اشتباه می کنی، بذار برات توضیح بدم. دستم را به معنی" برو بابا" تکان دادم و سوار شدم و پایم را روی گاز فشردم، ماشین از جا کنده شد. با نهایت سرعت به سمت خانه راندم. ترمز زدم، صدای جیغ چرخ ها گوشم را آزرد؛ پیاده شدم و مکرر زنگ خانه را فشار دادم. درب باز شد. باز صدای جیغ چرخ ها. مهتاب فریاد زد. - وایسا امیر تو رو خدا. بدون توجه به حرف هایش در را محکم به هم کوباندم. حیاط را سریع طی کرده و وارد خانه شدم. حاج خانم جلو آمد. صدایم را بلند کردم. - حاج بابا کجاست؟ حاج خانم چهره ی خندانش از صورتش پر کشید. - چیه؟ چی شده. - بگو حاج بابا بیاد، عمه اومد؟ حاج بابا را دیدم که از سرویس خارج شد. همانطور که دست و صورتش را با حوله خشک می کرد، گفت: - چی شده بابا؟ چرا داد می زنی؟ در ورودی باز شد. برگشتم و فریاد زدم. - پاتو تو این خونه بذاری قَلَمش می کنم. حاج خانم جلویم آمد، ابرو درهم کشیده گفت: - چت شده تو؟ چه مرگته؟ فریاد زدم. - من چه مرگمه؟ من؟ دستم را سمت مهتاب گرفتم. - بگین این چه مرگشه، مگه نگفت عاشقمه، چرا خیانت کرد؟ مادرم دست به سینه ام کوبید. - چی میگی؟ دیوونه شدی؟ با دست هایی که از شدت عصبانیت می لرزید موبایلم را روشن کردم تا مدرک هایم را رو کنم. مهتاب زجه می زد. - تو رو خدا امیر. التماست می کنم، من دوستت دارم. اشتباه می کنی. ابرو درهم کشیده، داد زدم. - خفه شو. هیچی نگو. هیس! کپی‌حرام❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لینک گروه نظرات پیرامون رمان بی پناه😍😍😍 عضو شو و نظرتو راجع به رمان بگو، نقد و پیشنهاد هم پذیراییم🌹 https://eitaa.com/joinchat/2851405903C026b84a2a8
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه #صد‌وسی‌ام عمه که حسابی ترسیده بود، گفت: - چی شده امیرجان؟ تو رو خدا بگو. - ب
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 فیلم را پلی کردم و به دست حاج خانم دادم، حاج بابا نیز نزدیک شد و فیلم را دید، پس از تمام شدن فیلم، صدا را برایشان پِلِی کردم. مهتاب فقط گریه می کرد. حاج خانم متعجب مهتاب را نگاه کرد. حاج خانم: مهتاب چکار کردی؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که رفتی با اون مرتیکه. صدایم می لرزید. رو به حاج خانم و حاج بابا گفتم: - می دونین اون مرتیکه کیه؟ حاج خانم: کیه مادر؟ در حالی که از آشفتگی و ناراحتی پلک که می زدم، حلقه ی اشک در چشمانم نمایان می شد، گفتم: - سهراب، نامزد سابق پناه، همون که اون شب با پناه توی مراسممون حاضر بود. حاج خانم هین بلندی کشیدم و به پشت دستش زد. - خدا مرگم بده. برگشتم سمت مهتاب، ولوم صدایم باز کمی بالا رفت، دست خودم نبود. حرف هایم را محکم توی صورتش کوبیدم. - حالم ازت بهم می خوره، باهات موندم چون فکر کردم لیاقت داری، با خودم گفتم اون که این همه مدت عاشقم بوده، حتما می تونه همسر خوبی برام باشه، به خاطر تو دور پویا که بهترین دوستم بود، خط کشیدم؛ اما حالا عین سگ پشیمونم. چون ارزش هیچ کدومو نداشتی. حلقه را از دستم در آوردم و سمتش پرتاب کردم. - دیگه نه می خوام صداتو بشنوم، نه قیافه ی نحستو ببینم. مهتاب لب باز کرد. با گریه گفت: - بذار توضیح بدم، من تو رو دوست دارم، سهراب خودش پاپیچم شد، ولم نمی کرد. تهدیدم می کرد. پوزخندی زدم. بدون آن که دیگر نگاهش کنم، پله ها را بالا آمدم. صدای موبایلم باعث شد برگردم سمت حاج خانم. موبایلم را که به دستم داد، به همان شماره ی نحس خیره شدم. تماس را وصل و روی بلندگو زدم، همه می شنیدند. - چی می خوای از جونم؟ دیگه دنبال چی هستی؟ تموم شد، حالا خیالت راحت شد. حاج خانم همانطور نزدیکم ایستاده بود، گوش تیز کرد. تک خنده ی مرد پشت خط، این که بود که به من می خندید؟ دندان قروچه کردم. بالاخره گفت: - می خوام یه چیز جدید بهت بگم، می دونی اون که باعث شد یک ماه گوشه ی بیمارستان بیوفتی کی بوده؟ - سهراب، لازم نیست تکرار مکررات کنی. نوچی کرد و گفت: - اشتباه به عرضت رسوندن، مهتاب خانمتون بوده، اون از سهراب خواست تا این بلا رو سرت بیاره، هنوز خیلی چیزا هست که تو نمی دونی. کم کم برات میگم. یکدفعه تماس قطع شد. من ماندم حیران، حاج خانم نتوانست اعصابش را کنترل کند، رفت و به جان مهتاب افتاد. حاج خانم: تو خجالت نمی کشی، ما این همه در حقت خوبی کردیم، این همه منو داییت طرفداریتو کردیم، رفتی بچمو به قصد مرگ زدی. سیلی محکمی نثارش کرد. حاج خانم: گمشو از این خونه بیرون. پایین آمدم. مهتاب با چشم گریان گفت: - آره هرچی شما میگین حقمه، من یه عوضی ام، من فقط دنبال توجه امیر بودم که اونم خیلی سخت بود، چون اون فقط پناه و می دید. مادرم عصبی گفت: - صد رحمت به اون دختر غریبه، اون کاری نکرد تا امیرم آسیبی ببینه؛ اما تو چی؟ برو از این خونه بیرون، برو به اون مادرت بگو بیاد تا ببینه چی تربیت کرده. برو گمشو. کپی حرام❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لینک گروه نظرات پیرامون رمان بی پناه😍😍😍 عضو شو و نظرتو راجع به رمان بگو، نقد و پیشنهاد هم پذیراییم🌹 https://eitaa.com/joinchat/2851405903C026b84a2a8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ بی حال روی تخت افتاده بود، احساس می کرد که اخیرا روابط بین او و آرمان سرد شده است. جسمش کمی ملتهب و فکرش درگیر بود. با صدای مسیج گوشیش بلند شد. دست دراز کرد و گوشیش را از روی پاتختی برداشت. رمزش را باز کرد و متوجه شد که پیامی از واتس آپ است، مهرناز بود. با دیدن نمای تار عکسی که برایش فرستاده شده بود، ضربانش اوج گرفت و احساس کرد جسم ملتهبش داغ تر شده، باور نمی کرد، تا زمانی که عکس کاملا باز نشده بود، باور نمی کرد، شاید هم نمی خواست باور کند. عشق زندگی اش با دختری زیبا که دست روی چال گونه ی آرمان گذاشته بود. اشک در چشمانش دمید و به یک باره احساس کرد که حالت تهوع دارد، سریع به سرویس اتاق رفت و چندبار مشتش را پر از آب کرد و به صورتش که به زردی می زد، زد. صورتش را با حوله خشک کرد، انگار کسی زیر گوشش می خواند"دیوونه نشو مهشید، اون یه سوپراستارِ حتما طرفدارش بوده، حتما آرمان چاره ای نداشته" می خواست مجابش کند؛ اما با یادآوری دست های ظریف دختر روی چال گونه ی همسرش آوار روی سرش ویران می شد. چرا به هواداران آرمان و کارهایشان عادت نمی کرد؟ البته که تا بحال چنین هوادار پررویی نداشته بود. با تماس مهرناز دست های لرزانش سمت گوشیش رفت. - الو مهشید. صدایش را صاف کرد و اشکی که روی گونه های برجسته اش جاری شده بود را گرفت. - جانم مهرناز؟ - خوبی؟ عکسو دیدی؟ سعی کرد بر اعصاب خود مسلط شود، باید از همسرش دفاع می کرد. - آره، یکی از طرفداراشه احتمالا. مهرناز پوزخندی زد. - چقدر تو احمقی مهشید، غلط می کنه طرفدار دست می زنه به صورت همسرت. چشمانش را بست و گفت: - تمومش کن مهرناز، حوصله ندارم. مهرناز: فردا خونه باش، باهات کار دارم. حرص می خورد، سعی کرد آرام باشد. - ببینم چی میشه، خداحافظ. مهرناز: اگه نباشی.... میان صحبت مهرناز گوشی را قطع کرد. با دست هایش صورتش را گرفت و اشک هایش پشت سر هم روی گونه اش جاری شدند، از اطرافیانش توقع داشت که او را آرام کنند نه آن که زندگیش را به جنگ تبدیل کنند؛ اما برعکس بود. دلش گرفته بود از این که مهرناز سعی داشت آن عکس را برایش اثبات کند. بی اراده نگاهش به چشم های آرمان که در عکس روبه رو خیره اش بود، افتاد. برای آن چشم ها ضعف می کرد. ترس نبودنش در زندگی قلبش را چنگ می زد. مقصر خودش بود؛ شاید اگر آن ابتدا که داشت روابطی بینشان شکل می گرفت از او می خواست بازیگری اش را رها کند، آرمان می پذیرفت و این لحظه ها در زندگیش دیگر جایی نداشت، نه آن که امروز او نه تنها به یک بازیگر معروف، بلکه به یک سوپراستار تبدیل شده بود، از روی تخت بلند شد و به عکس روی دیوار نزدیک تر شد، پوزخندی به آن چه در ذهنش اتفاق افتاده بود، زد. محال بود. او عشق بازیگری بود، مگر می شد از او خواست تا رهایش کند. ❌❌❌❌ ✍ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام دوستان از امشب با رمان زیبا و فوق هیجانی سوپر استار همراهتون هستیم از دستش ندید😍😍 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 https://eitaa.com/Asheghanehhayman/3092