بعدِشهادٺاومدتوۍخوابمگفت:
اگہمےخواییدبچههاتوݩمثݪمنبشن
بهشوݩتاڪیدڪنــید
نمازاولوقٺوزیارٺعاشورا
هرشبشوݩترڪنشہ🕊!'
#شهیـدعباسدانشگر
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
😍😂 لطیفه......😘
😁 پسر همسایمون ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺭﺗﺒﻪ 1 ﺷﺪه، ﺍﺯ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﺳﻨﺠﺶ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻥ و ﮔﻔﺘﻦ : ﭼﻪ ﺣﺴﻰ ﺩﺍﺭﻯ؟
ﮔﻔﺘه : ﻻﻣﺴﻪ ، ﺑﻮﯾﺎﯾﻰ، چشایی، شنوایی و بینایی
ﮔﻔﺘﻦ : ﺷﻤﺎ ﻣﺠﺪﺩا بیا ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺑده...اشتباه شده😂😂🤣😅😆😁
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
😅 #طنز همسرانه........😅
زنی برای شوهرش یادداشت زیر را نوشت:
عزیزم بلدین کوکوسبزی درست کنین تا من برسم خونه؟؟
شوهر گفت آره عزیزم و درست کرد🏃♂
حالا تصویرو ببینید چی کرده همسر😅😂👆
شااااااااادبااااااااااااشین✋
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_نهم
داشتم از خوشحالی میمردم.
اخ جون.
داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم .
_ مامان. چادر بردارم؟
مامان: اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟
_ ای بابااااا
مامان: انقدر غر نزن .برو
چادرم برداشتم. گذاشتم تو کیفم. بلندترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم. یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی .
مامان :تانیا.
_ بله؟
مامان: بیا تلفن. امیرعلیه.
_ اخ جون. اومدم.
از اتاق زدم بیرون.
_ سلام داداش بی معرفت خودم.
امیرعلی: سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟
_ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟
امیرعلی: خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟
_ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟
امیرعلی:بلی. ابجی من الان کار دارم،بازم زنگ میزنم. فعلا.
_ باشه بی معرفت. بای
امیرعلی: یا حق.
.
.
.
.
.
مامان: مطمئنی میتونی بری خودت؟
_ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای.
بابا: مواظب خودت باش. خداحافظت.
روبه روی حرم ایستادم. سلام کردم و وارد شدم.
#ادامه_دارد.
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_دهم
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد ولی باهاش دست دادم و گفتم:
_ اخی. خوبی؟
فاطمه: مرسی عزیزم. توخوبی؟
یه دفعه یه نفر صداش کرد.
-فاطمه خانم. بدو رفتن.
فاطمه خطاب به من:
عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل دونستی با مامانت بیا اونجا.
_ باشه اگه شد.
_ خدانگهدارت
_ بای
فاطمه رفت.منم دوباره رفتم تو فکر. چه دختر خوبی بود. با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردند. چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره .
با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چهجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد. البته من این برخورد رو از خادمین حرم امام رضا هم دیده بودم. همین باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه. کلا اون سفر مشهد، حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ گوشیام به خودم اومدم.
_ جانم مامان؟
مامان: حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا.
_ وای مامان. نه. من الان حوصله ندارم. بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم. نمیام.
مامان: مامان جان! درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم که خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم. تو بیا بعد شب دوباره میریم.
_ وای مامان از دست شماها. باشه. اه. بای
مامان :خداحافظ
زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودند.
همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون.
چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب . با صدای دختری که گفت " حانیه سادات" برگشتم و نگاش کردم. ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد.
اون دختره: حانیه ای دیگه؟
_ اره
اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بغلم . واه این چرا اینجوری کرد. البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از شش هفت سال جدایی، حق داشت. ذهنم پر کشید پیش فاطمه. با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم.
#ادامه_دارد.
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
💌 همسرداری حرفه ای شهدا💞💞💞
💠 جعبه شیرینی رو جلوش گرفتم، یکی برداشت و گفت: «میتونم یکی دیگه بردارم؟» گفتم: «البته سید جون، این چه حرفیه؟» برداشت ولی هیچ کدوم رو نخورد. کار همیشگیش بود. میگفت: «میبرم با خانم و بچه هام میخورم». میگفت: اینکه آدم شیرینیهای زندگیشو با زن و بچهاش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تأثیر میذاره!
❤شهید سید مرتضی آوینی
📕سیدمرتضیآوینی،کتاب دانشجویی،ص۱۹
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
نام اثر:
تبلیغ فرزندآوری برای غرب و سگ آوری برای ما
« کاش سلبریتی های ما در بحث فرزندآوری غربگرا بودن» 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 به خاکریز ۲۶ بپیوندید https://chat.whatsapp.com/BIz3X1YSXmRAyuT9egNl8K
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رئیسی برای شنیدن مشکل بانوی میاندوآبی جلوی پرواز بالگرد را گرفت
🔺دست تکاندادن برای کارگران از داخل لندکروز مشکی در وسط کارخانه کجا و نگهداشتن بالگرد برای شنیدن درد دل مردم کجا؟
🆔 @Ashooraieanamontazer
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_یازدهم
بلاخره از ملیکا جدا شدم .
ملیکا: زهراسادات توماشینه. بیابریم. گرمه خانم خانما.
_ اها باشه بریم.
ملیکا راه افتاد و منم دنبالش. تا رسیدیم به یه سمند سفید . ملیکا در جلو رو برام باز کرد و خودش هم رفت عقب نشست. سوار شدم و سلام کردم و بعدهم با آغوش زهراسادات مواجه شدم بالاخره بعد از احوالپرسی و این چیزا راه افتاد.
ملیکا: خوب چه خبرا؟ دیگه میای قم و میری حرم؟ مثلا یه زمانی خواهر بودیما.
در جوابش به لبخند اکتفا کردم. راست میگفت همیشه، هرجا،باهم میرفتیم و میگفتیم: ما خواهریم و از این حرفا. ولی اون برای بچگیامون بود خب. جالبه که همه چیزو یادشونه. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. ناراحت به خاطر اینکه هنوزهم نمیتونستم خیلی از برخوردای این مذهبیا رو تحمل کنم. چون با اعتقاداتشون مشکل داشتم و خوشحال هم برای اینکه دلم برای دوستام تنگ شده بودو حالا بعد یازده سال داشتم میدیدمشون. البته ناگفته نماند که من خیلی سرد برخورد کردم وظاهرا ناراحت شدن که دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد. منم سکوت رو ترجیح دادم .
زهراسادات: حانیه جان. الان خونه مامان بزرگ اینا خیلی شلوغه مامان اینا گفتن بهت بگم اگه دوست نداشتی بیای اونجا بریم خونه ما.
_ نمیدونم هرجور خودت میدونی .
زهراسادات: پس بریم خونه ما.
.
.
.
.
زهراسادات در رو باز کرد و کنار ایستاد تا من وارد بشم. با وارد شدنم خاطره های خیلی محوی,از کودکی برام زنده شد. چه روزای خوبی رو اینجا گذروندیم.
.
.
زهراسادات با یه سینی شربت وارد پذیرایی شد و نشست کنارم.
زهراسادات: حانیه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی؟
_ اگه تانیا صدام کنی نه.
_ بابات چجوری حاضر شد تو همش پیش عموت باشی با این اعتقاداتش؟
شونه بالا انداختم.
_ نمیدونم. شاید....
با اومدن ملیکا حرفمون نا تموم موند . خلاصه بعداز کلی شوخی و خنده که من هم طبق معمول مسئولیت خطیر خندوندن بقیه رو داشتم، صدای آیفون، بیانگر اومدن مامان باباها بود...
#ادامه_دارد.
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر از دستیابی فرزندانتان (هنگام جستجو در گوگل) به محتوای مستهجن نگرانید، میتوانید با این تنظیمات دسترسی آنها را محدود کنید.
نگرانی خیلی از پدر و مادر هاست ،حق دارید
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 بسیار زیبا و پر مغز👌🌱👌🌱
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
✅ حکم لیف ابرو...🥀
#لیفت
#ابرو
#لیفتابرو
#مژه
#کاشتمژه
#ناخن
#ناخنمصنوعی
#کاشتناخنمصنوعی
#وضووغسل
#آیتاللهسبحانیتبریزی دامت برکاته
#سبحانی
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
❤️ قول به شوهرم .....💞👌💞
📸 میشه یه خانوم بین ما وایسه بعد عکس بگیریم؟
روایت جالب خبرنگار فارس از رابعه مدنی بازیگر خوب و متعهد کشورمان
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
حمایت گری مالی و عاطفی
📌در خانواده های چند فرزند حمایت گری و همیاری فرزندان نسبت بهم زیاد است،
حتی بعد از فوت والدین، فرزندان تنها نمیشوند و حامی یکدیگر خواهند ماند.
چه حمایت گری مالی و چه عاطفی.
📌ولی در خانواده های تک فرزند بعد از فوت والدین، فرزندان تنها می شوند.
امروزه در زندگی های روزمره دیده می شود که برخی مشکلات افراد در این است که خانم یا آقا، خواهر یا برادری ندارند که مشکلات خودش را با آن ها طرح کند.
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوازدهم
بعد از ورودشون، خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد. خونهی گرمشون رو دوست داشتم. اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته. برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود، دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از 7.8 سالگی) تا 12.13 سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودند و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت، با صدای مامان هرسه رفتیم پایین.
مامان: دخترا بیاید میخوایم بریم حرم.
ملیکا: چشم خاله اومدیم.
.
.
.
.
تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدم رو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرم از تو کیفم در آوردم، رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم.
ملیکا: چقدر چادر بهت میاد.
_ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم.
راه افتادیم سمت حرمـ جایگاه آرامش من. سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم.
.
.
.
ساعت هشت شب بود. تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت هشت دم در باشیم.
رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم.
رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن. ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستش رو گذاشت رو شونهی من و مصادف شد با جیغ کشیدن من.
امیرعلی: عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟
_ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟
و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن. خودمم خندم گرفته بود.
امیرعلی: ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قم هستین منم اومدم اینجا.....
#ادامه_دارد.
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه نکته ایمنی👆
فقط کافیه هول نشیم وخونسردیمون رو حفظ کنیم.
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞