از مجنون پرسیدند
وصال را دوست داری یا فراق را؟!
+گفت فراق را
چونڪه در فراق امید وصال هست
در وصال بیمه فراق . . . !
#مولانا
4_6005620931404237897.mp3
5.64M
#امام_حسین علیه السلام
🏴 نوحه #میثم_مطیعی همراه با دختران🏴
هیچ کسی مثل بچه های زهرا جایی میون قلب من نداره
پیر و جوون دلداده ی حسینند شور حسینی مرد و زن نداره
کنار قاسم کنار اکبر رقیه هم هست سکینه هم هست
چه فرقی داره پسر با دختر تو دل عالم شور حرم هست
عاشقای مکتبی حسینیم دخترای زینبی حسینیم
یا لیتنا کنا معک حسین جان .....
هر کسی که به زینب اقتدا کرد همسفر و هم قدم حسینه
بعد زمین افتادن علمدار چادر زینب علم حسینه
همیشه زنده است همیشه تازه است حکایت انقلاب زینب
از عمق تاریخ به ما رسیده وقار زینب حجاب زینب
عاشقای مکتبی حسینیم دخترای زینبی حسینیم
یا لیتنا کنا معک حسین جان .....
رفتن تو تازه شروع قصه است نوبت کربلای خواهراته
کوفه و شام تو روی نیزه هایی پرچم تو رو دوش دختراته
بهانه ی ما برای اشکی برای گریه بهونه خوبه
اشکای ما از اشکای زهراست همیشه گریه زنونه خوبه
عاشقای مکتبی حسینیم دخترای زینبی حسینیم
یا لیتنا کنا معک حسین جان...
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
I💞💍💞I #همسرانه #خوشبختی #تفاهم 💞 تفاهم به معنی اختلاف نداشتن و توافق کامل با طرف مقابل نیست! 👈 بلك
l💞💍💞l
✅وقتی بابت موضوعی ناراحت هستید و دارید با همسرتون صحبت میکنید
❌نباید حالت مقایسه و فلش بک داشته باشه حرفاتون
مثلا بگی الان که اینکارو کردی و منو ناراحت کردی
اون دفعه هم همینکارو کردی
تو عادتته که اینجوری رفتار کنی
آینده سازان ایران
#رمان #پارت_اول صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی ب
#رمان
#پارت_دوم
کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: _حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته.
صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد:
_عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچههاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه.
پدر پیراهن عربیاش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد:
_مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش میکنی!
ولی مادر میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت:
_ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله!
محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن.
پدر تکیهاش را از پشتی برداشت و خروشید:
_زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!!
مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد:
_من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.
شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد:
_آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الآن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا.حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر.
یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونی.
صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد.
چند لقمهای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد.
عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت.
مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت:
_من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم.
و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد:
_الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن.
محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت.
چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری میآمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد:
_داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی.تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم میشنوی.
این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستونهای خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه!
سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونهات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد.
صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمهای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد.
فکر آمدن غریبهای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند.
ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد.
عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداریاش دهد که با مهربانی آغاز کرد:
_غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمیاومد. پسر ساکت و سادهای بود.
مادر تازه سرِ درد دلش باز شد:
_من که نمیگم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!
سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد:
_اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد.
با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود.
عبدالله خندید و به شوخی گفت:
_شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!
ادامه دارد...
✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
‹🖤🏴› - - بـٰانوچـٰادرتڪہخاڪۍشـد.. یادچفیہهـٰایۍباش.... ڪہبراۍِاینڪہچـٰادرۍبمـانۍ غـرقدرخون
‹🖤🏴›
-
-
حسین جان
از خون بشود نماز باطل
از خون تو شد نماز احیا
-
-
📓⃟🍂⸾⇜ #تلنگر
📓⃟🍂⸾⇜ #پروفایل_دخترونه
━━ .•🌷•.━━━━━━━━
آینده سازان ایران
#رمان #پارت_دوم کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسی
﷽
#رمان
#پارت_سوم
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد:
_نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر میکرد.
احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیدهاش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود.
میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانهمان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم. باید از فردا تمام پردههای پنجرهها مشرِف به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.
ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم.
مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجرههای مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پردههای حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد.
با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم.
آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد.
به بهانه دیدن غریبهای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.
بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوقالعاده ساده داشت.
تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفشهای خاکیاش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود.
پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانهمان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: _الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!
گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختیهای حضور این مرد در خانهمان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داریاش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد.
همچنانکه قوری را از آب جوش پُر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم میآمد در جابجایی وسایل کمکش میکند. کنجکاوی زنانهام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم.
پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم.
در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایههای کوتاهش زنگ زده بود.
وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود.
طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود.
خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود.
از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بیروحی که همراه این مرد تنها به خانهمان وارد میشد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست.
در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود.
ظرف پایهدار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد.
علاوه بر رسم میهماننوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانهمان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_سوم و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: _نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هس
﷽
#رمان
#پارت_چهارم
آسمان مشکی بندر عباس پر ستارهتر از شبهای گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا میوزید، لای شاخههای نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده میکرد.
آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود.
از اینکه نمیتوانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شبهای آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایهای که به سمت پنجره میآمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست.
از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخلها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن میگفت که پس از سالها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود.
محمد رو به عبدالله کرد و پرسید:
_تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟
عبدالله خندید و گفت:
_رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا.
و مادر پشتش را گرفت:
_پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذان مغرب میاد خونه.
کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم:
_چه فایده! دیگه خونه خونهی خودمون نیست! همش باید پردهها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمیتونم یه لحظه پای حوض بشینم.
مادر با مهربانی خندید و گفت:
_ان شاء الله خیلی طول نمیکشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره.
و همین پیشبینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند:
_حالا من از اجارهی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه!
ابراهیم نیشخندی زد و گفت:
_بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر میکنه دو قواره نخلستونه!
صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد:
_همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمیتونستید زن ببرید!
و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد:
_تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته!
و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد:
_حالا زن و بچه هم داره؟
و عبدالله پاسخ داد:
_نه. حائری میگفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی.
نمیدانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بیخبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد.
احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست:
_ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس!
ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن:
_ما رفتیم آمار بگیریم!
از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran