eitaa logo
آینده سازان ایران
426 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 فیلم دیده‌نشده از ورود پیکر شهدای مقاومت به فرودگاه بغداد یکی از کاربران عراقی توییتر برای اولین‌بار ویدیویی را از لحظه ورود پیکر سرداران شهید و شهید و جمعی از همراهان آنها به فرودگاه المثنی عراق را منتشر کرد. 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_هفتاد_و_سوم خودت هم که داری بیشتر از اون زجر می‌کشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه ا
با صدای بلند خندید و او هم شیطنت کرد: «اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل خرزهره!!!!» و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شود. پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان می‌دادم. هنوز ماه پنجم بارداری‌ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه‌ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسک‌های قد و نیم قد بود. قالیچه‌ای با طرح شخصیت‌های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیت‌های سنگین دکتر زنان و سونوگرافی‌های مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمی‌گذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس می‌کردم، می‌خرید که می‌خواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم. با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی می‌رفت، ولی بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد، اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک می‌دیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر می‌گفت ضعف بدن و و فشارهای پی در‌پی عصبی و اضطراب جاری در زندگی‌ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم سخت می‌کند، ولی باز هم خدا را شکر می‌کردم و به همه این درد و رنج‌ها راضی بودم که مادر شدن، شیرین‌ترین رؤیای زندگی‌ام بود. نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس می‌زدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب خودش می‌خواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: «چه بوی خوبی میاد!» و من حتی تمایلی به هم صحبتی‌اش نداشتم که به جای هر پاسخی، با بی‌حوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: «اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصله‌ام سر رفته!» به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای طفره از هم نشینی‌اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا کارِت دارم!» و دیگر گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد سی‌دی نگه داشته و باز طمع تبیلغ وهابیت به سرش زده بود که بی‌مقدمه شروع کرد: «کتاب‌هایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟» و از سکوت طولانی‌ام جوابش را گرفت که لبخندی مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضلانه توصیه کرد: «حتماً بخون، خیلی مفیده!» و بعد مثل اینکه وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی‌اش از ذوقی پُر زرق و برق پُر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد: «عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتاب‌ها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفته‌ای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو قبول کرده!» نیازی به این همه توضیح پُر ناز و کرشمه نبود که از لحن کلام و طرز رفتار پدر پیدا بود که در کمتر از چهار ماه به یک وهابی افراطی تبدیل شده و نوریه نمی‌دانست که... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_هفتاد_و_چهارم با صدای بلند خندید و او هم شیطنت کرد: «اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل خر
که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی‌هیچ قید و شرطی می‌پذیرد که به رویم خندید و بر سرم منت گذاشت: «حالا تو هم اگه حوصله نداری کتاب‌ها رو بخونی، هر وقت دوست داشتی بیا پایین تا با هم حرف بزنیم!» و سی‌دی‌ها را روی میز گذاشت و ادامه داد: «این سی‌دی‌ها رو هم حتماً ببین! خیلی جالبه! در مورد اثبات مشرک بودن این رافضی‌هاست! در مورد اینه که شیعه‌ها میرن تو حرم‌ها و به یه مُرده سلام می‌کنن و ازش می‌خوان که حاجت رواشون کنه!» و من حتی از نگاه کردن به چشمان شوم نوریه اِبا می‌کردم، چه رسد به اینکه وقتم را به دیدن این اباطیل تلف کنم که منِ اهل سنت هم می‌دانستم شیعیان، پیشوایان خود را به اعتبار آبرویی که پیش خدا دارند، به درگاه پروردگاه متعال وسیله قرار می‌دهند و نوریه این ادبِ دعا کردن شیعه را سند شرک آنها می‌دانست که نه تنها شیعه که بسیاری از اهل تسنن هم از پیامبر (ص) تمنا می‌کنند تا برایشان نزد خدا شفاعت کند و اگر این شیوه، شرک به خدا باشد، باید جمع زیادی از امت اسلامی را مشرک بدانیم! هر چند خود من هم در حقیقت این ارتباط عمیق و پیچیده تردید داشته و به خصوص پس از مرگ مادر و بی‌حاصلی آن همه ذکر دعا و توسل، ردّ پای این تردید در دلم پر رنگ‌تر شده بود، ولی باز هم اتهام شرک، ظلم بزرگی در حق این بخش از امت پیامبر (ص) بود که نمی‌توانستم با هیچ حجت شرعی و دلیل عقلی توجیهش کنم، مگر اینکه می‌پذیرفتم کافر و مشرک دانستن بخشی از مسلمانان، توطئه‌ای از طرف آمریکا و اسرائیل و دشمنان اسلام برای تکه تکه کردن امت اسلامی و هلاکت همه مسلمانان است. حالا نوریه هم به همین بهانه و به نام سوگُلی پدر پیر من و به کام شیطان در خانه ما خوش رقصی می‌کرد که باز از هم‌نشینی‌اش بیزار شده و به بهانه کاری به آشپزخانه رفتم و فقط دعا می‌کردم هر چه زودتر از خانه‌ام برود. دیگر چیزی به ساعت هشت نمانده و دلم نمی‌خواست وقتی مجید می‌آید، نوریه در خانه باشد و نوریه ظاهراً قصد رفتن نداشت که با اجازه خودش تلویزیون را روشن کرد و به گمانم دنبال شبکه‌های عربی کشورهای حاشیه خلیج فارس بود که مدام کانال عوض می‌کرد و دستِ آخر کلافه پرسید: «پایین که شبکه‌های الجزیره و العربیه رو بدون ماهواره هم میشه گرفت، پس چرا اینجا پیدا نمیشه؟» و من همانطور که خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، بی‌تفاوت جواب دادم: «نمی‌دونم، ما هیچ وقت این شبکه‌ها رو نگاه نمی‌کنیم. برای همین تنظیم نکردیم...» که با ناراحتی به میان حرفم آمد و اعتراض کرد: «آدم باید بدونه که داره تو جهان اسلام چه اتفاقاتی می‌افته! نمیشه فقط خودت رو سرگرم خونه و آشپزخونه کنی و ندونی دور و برت چه خبره!» و بعد با لحنی قاطعانه فرمان داد: «شبکه‌های الجزیره و العربیه خیلی خوب اطلاع رسانی می‌کنن! حتماً تلویزیون تون رو روی این دو تا شبکه تنظیم کن!» و لابد منظورش از حقایق جهان اسلام، جنایات وحشیانه تروریست‌های تکفیری در عراق و سوریه بود و حتماً این شبکه‌های عربی از این قتل عام مسلمانان به عنوان مجاهدت‌های برادران وهابی‌شان در جهت خدمت به اسلام یاد می‌کردند که نوریه اینچنین از اخبارش طرفداری می‌کرد و نفهمیدم چه شد که به یکباره کف زد و با صدای بلند کِیل کشید. حیرت‌زده از آشپزخانه بیرون آمدم و مانده بودم چه خبر شده که دیدم یکی از شبکه‌های خودمان، برنامه‌ای درمورد شهر و حرم سامرا گذاشته که سوم اسفند سالروز انفجار حرم دو تن از امامان شیعه در این شهر، به دست همین تروریست‌های تکفیری بود و نوریه همچنان با صدای بلند می‌خندید و نهایتاً در مقابل چشمان متحیر من، سینه سپر کرد و جار زد: «هشت سال پیش همچین روزی، یه عده از مجاهدین یکی از مراکز شرک رو تو سامرا منفجر کردن! حالا این رافضی‌ها براش برنامه عزاداری می‌ذارن!» سپس چشمانش به هوای هوسی شیطانی به رنگ جهنم در آمد و با لحنی شیطانی‌تر آرزو کرد: «به زودی همه این حرم‌ها رو با خاک یکی می‌کنیم تا دیگه هیچ مرکز شرکی روی زمین وجود نداشته باشه!» سپس از جا بلند شد و همانطور که شال بزرگش را روی سرش مرتب می‌کرد تا حجابش را کامل کند، با قلدری ادامه داد: «حالا هِی از مردم پول جمع کنن و این حرم رو بسازن! به زودی دوباره خرابش می‌کنیم!» مات و متحیرِ مغز خشک و فکر پوچ این دختر وهابی، تنها نگاهش می‌کردم که حجابش را... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[🔆#پندانه 🔆] ✍️ فکر نکن بهتر از خدا، می‌توانی خدایی کنی یک روز، کشاورزی از خدا خواهش کرد: لطفاً اج
[🔆 🔆] ✍️ نگران نقص‌هایت نباش، شاید به کسی سودی می‌رساند پیرزنی دو کوزه آب داشت که آن‌ها را آویزان بر یک تیرک چوبی بر دوش خود حمل می‌کرد! یکی از کوزه‌ها ترک داشت و مقدارى از آب آن به زمين مى‌ريخت، در صورتی که دیگری سالم بود و همیشه آب داخل آن به طور کامل به مقصد می‌رسید! مدتی طولانی هر روز این اتفاق تکرار می‌شد و زن همیشه یک کوزه و نیم آب به خانه می‌برد! ولی کوزه شکسته از مشکلی که داشت، بسیار شرمگین بود که فقط می‌توانست نیمی از وظیفه‌اش را انجام دهد! پس از دو سال، سرانجام کوزه شکسته به ستوه آمد و با پیرزن سخن گفت! پیرزن لبخندی زد و گفت: «هیچ توجه کرده‌ای گل‌های زیبای این جاده در سمت تو روییده‌اند و نه در سمت کوزه سالم!؟ اگر تو این‌گونه نبودی این زیبايی‌ها طروات‌بخش خانه من نبود! طی این دو سال این گل‌ها را می‌چیدم و با آن‌ها خانه‌ام را تزیین می‌کردم!» هر یک از ما شکستگی خاص خود را داریم ولی همین خصوصیات است که زندگی ما را در کنار هم لذت‌بخش و دلپذیر می‌کند! باید در هر کسی خوبی‌هایش را جست‌وجو کنیم تا شکستگی‌اش به چشم نیاید. پس به‌دنبال شکستگی‌ها نباش که همه به گونه‌ای شکستگی داریم، فقط نوع آن متفاوت است! 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
I💞💍💞I [ #همسرانه ] خانوم ها بدانند❗️ 🔴 جمله هایی که مردان از شنیدنشان بیزارند. ⛔️خودم می توانم، ک
I💞💍💞I [ ] خانوم ها بدانند❗️ جمله هایی که مردان از شنیدنشان بیزارند ⛔️مادرم گفت که این کار را انجام می دهی اگر شما این جمله را بیان کنید ذهنیت همسر تان درباره شما تغییر می کند و او شما را فردی می بیند که تمام مسائل خصوصی زندگی مشترک خود را با دیگران قسمت کرده است از آن پس هر چه از دیگران بشنود را به شما نسبت خواهد داد. همچنین او شما را فرد دهن بینی تلقی می کند که صحبت دیگران بیشتر برایش ارزش دارد . اگر می خواهید ذهنیت همسرتان تغییر نکند به جای بیان این جمله از طرف مادرتان، این مساله را از طرف خودتان مطرح کنید. •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• تعجیل در فرج آقا صلوات ... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣ @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آخرهفته همگی خوش😊
کلنا فداک یا زینب (س): 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 پیشاپیش رحلت جانسوز مادر سقای آب و ادب و علمدار دشت کربلا، شاه بانوی بنی هاشم، حضرت امّ البنین (علیها سلام) بر تمامی شیعیان و محبّان تسلیت باد🖤 ما عهد کرده‌ایم به هر بزم روضه‌ای اول برای روز ظهورت دعا کنیم ... ▪️اللّهُمَّ عَجِّل فَرجَ مُنتَِقمِ الزَّهرٰاء سَلٰامُ اللهِ عَلَیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بغض رهبر عزیزمان راهنگام صحبت درباره آسیه زن فرعون متوجه شدین؟🥺 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
بازی درخانه پدری😍 اززیباییهای دیدارصبح دیروزجمعی ازبانوان بارهبرعزیز👌🇮🇷 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهداراهتان ادامه دارد...🇮🇷 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
😉حلالتون باشه فقط نمک نشناسی نکنیدبه مردم شماکمک میکنیم😉✌️🇮🇷 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_صد_و_هفتاد_و_پنجم که پدر نه بر پایه منطق که به هوای هوس دخترکی، هر مسلکی را بی‌هیچ قید
حجابش را به دقت رعایت می‌کرد، بی‌حجابی را گناه می‌دانست و تخریب اماکن مقدس اسلامی را ثواب! و همانطور که به سمت در می‌رفت، در پیچ و خم عقاید شیطانی‌اش همچنان زبان درازی می‌کرد و من دیگر نفهمیدم چه می‌گوید که دیدم در اتاق باز شده و مجید با همه هیبت غیرتمندانه‌اش، مقابل نوریه قد کشیده است. چهره مردانه‌اش از خشم آتش گرفته و چشمان کشیده و زیبایش از سوز زخم زبان‌های نوریه شعله می‌کشید و می‌دیدم نگاهش زیر بار غیرت به لرزه افتاده که بلاخره زبانش تاب نیاورد و آتشفشانِ گداخته در سینه‌اش، سر بر آورد: «خونه‌ات خراب شه نامسلمون!» پاکت‌های میوه از دستش رها شد و قدمی را که نوریه از وحشت به عقب کشیده بود، او به سمتش برداشت و بر سرش فریاد کشید: «در و دیوار جهنم رو سرِت خراب شه!» نوریه باور نمی‌کرد از زبان مجید چه می‌شنود که به سمت من برگشت و مثل اینکه عقل از سرش پریده باشد، فقط گیج و گنگ نگاهم می‌کرد و من احساس می‌کردم قلبم از حیرت آنچه می‌بیند و می‌شنود، از حرکت بازمانده و دیگر توان تپیدن ندارد. نه می‌توانستم کاری بکنم. نه می‌شد حرفی بزنم که بدنم حتی رمق سرِ پا ایستادن هم برایش نمانده بود و تنها محو غیرت جوشیده در چشمان مجید نگاهش می‌کردم که آتش چشمانش از آذرخش عشق و احساس درخشید و باز به سمت نوریه خروشید: «این حرم رو ما با اشک چشم‌مون ساختیم و دست کسی رو که دوباره بخواد به سمتش دراز شه، قطع می‌کنیم!» و شاید نمی‌دید تا چه اندازه رنگ زندگی از صورتم پریده و عزم کرده بود هر چه در این مدت از مسلک شیطانی نوریه بر سینه‌اش سنگینی می‌کرد، بر سرش آوار کند که بی هیچ پروایی نوریه را زیر چکمه کلماتش لگدمال می کرد: «بهت آدرس غلط دادن! اونجایی که مغز امثال تو رو شستشو میدن و این مزخرفات رو تو سرتون فرو می‌کنن، باید از بین بره! اون جایی که باید با خاک یکی شه، اسرائیله! اونی که دشمن اسلامه، آمریکاست! اونوقت سرِ تو بچه وهابی رو به این چیزها گرم می‌کنن، تا به جای اینکه با اسرائیل بجنگی، فکر منفجر کردن حرم مسلمونا باشی!» و باید باور می‌کردم مجید همه حرف‌های نوریه را شنیده و سرانجام آتش غیرت خوابیده زیر خاکستر صبر و سکوتش زبانه کشیده و این همان لحظه‌ای بود که همیشه از آن می‌ترسیدم و حالا مقابل چشمانم جان گرفته بود که نوریه به سمتم آمد و با صدایی که از پریشانی به رعشه افتاده بود، بازخواستم کرد: «شوهرت شیعه‌اس بدبخت؟!!!» و به جای من که دیگر حالی برایم نمانده بود، مجید جوابش را با فریادی جسورانه داد: «برای تو شیعه و سنی چه فرقی می‌کنه؟!!! تو که غیر از خودت همه رو کافر می‌دونی!» که نوریه روی پاشنه پا به سمتش چرخید و مثل حیوان ناتوانی که در بند شجاعت و جسارت مجید گرفتار شده باشد، زوزه کشید: «تو شیعه‌ای؟!!!» و مجید چقدر دلش می‌خواست این نشان افتخار را که ماه‌ها در سینه پنهان کرده بود، به رخ این وهابی بکشد که با سرمستی عاشقانه‌ای شهادت داد: «خیلی از شیعه می‌ترسی، نه؟!!! از شنیدن اسم شیعه وحشت می‌کنی؟!!! آره، من شیعه‌ام!» و دیگر امیدم برای مخفی نگه داشتن این راز به ناامیدی کشید که قامتم از زانو شکست و ناتوان روی زمین نشستم و تازه به خودم آمدم که قلب کوچک کودکم چطور به تپش افتاده و دیگر به درستی نمی‌فهمیدم نوریه با دهان کف کرده بالای سرم چه داد و قالی به راه انداخته و فقط فریاد آخر مجید را شنیدم: «برو بیرون تا این خونه رو رو سرِت خراب نکردم!» و از میان چشمان نیمه بازم دیدم که نوریه شبیه پاره‌ای از آتش از در بیرون رفت و از مقابل نگاهم ناپدید شد و همچنان صدای جیغ‌های دیوانه‌وارش را می‌شنیدم که به من و مجید ناسزا می‌گفت و برایمان خط و نشان‌های آنچنانی می‌کشید. تکیه‌ام را به دیوار داده و نفسم آنچنان به شماره افتاده بود که مجید مضطرب مقابلم نشست و هر چند هنوز آتش غیظ و غیرتش خاموش نشده بود، ولی می‌خواست به جان آشفته من آرامش بدهد که با چشمان بی‌رمقم نگاهش کردم و زیر لب ناله زدم: «مجید چی کار کردی؟» از نگاهش می‌خواندم که از آنچه با نوریه کرده، پشیمان نشده و باز قلبش برای حال خراب الهه‌اش به تپش افتاده بود که با پریشانی صدایم می‌زد: «الهه حالت خوبه؟» و در چهره من نشانی از خوبی نمانده بود که سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت تا به خیال خودش به جرعه‌ای آب آرامم کند و خبر نداشت طوفان ترس و وحشتی که... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد تعجیل‌‌درفرج‌آقا صلوات اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا