آینده سازان ایران
✍🏼 #مدیرنویس👀 #اعجازخاک رای آورده☑️. دوستان جدید نظری انتقادی پیشنهادی داشتین درخدمت @H_dastafkan
﷽
#داستان
#پارت_یکم
☆اعجاز خاک☆
دیگر کلافه شده بودم. هرچه می گفتم: « مامان، بابا، من فعلاً نمی خواهم ازدواج کنم، هنوز زود است» فایده ای نداشت که نداشت. مرتب اصرار میکردند که«نه خیر، باید ازدواج کنی. مگر دست خودت است. از کی تا حالا رو حرف ما حرف میزنی».
اصلاً حریفشان نمی شدم. یک روز میخواستم از ناراحتی سرشان داد بزنم ولی ته دلم گفتم: نه، خدا را خوش نمی آید، فکر دیگری بکن.
تازه این، همه مصیبت هم نبود. با اینکه هر دوی آنها میگفتند باید زن بگیرم، ولی درباره همسر آینده ی من با هم اختلاف داشتند.
مامانم میگفت: تو باید حتماً دختر خاله شهلا را بگیری. بابام میگفت : تو باید با دختر عمویت سپیده عروسی کنی. من هم این وسط مانده بودم حیران که خدایا، اولاً من زن نمی خواهم، ثانیاً اگر هم بخواهم زن بگیرم نه شهلای خاله نرگس به درد من می خورد نه سپیده عمورضا. البته دختر های بدی نبودند، ولی میدانستم که اخلاقم با هیچ کدامشان جور در نمیآید.
پدر و مادرم از وقتی داداش مصطفی شهید شده بود برای ازدواج به من فشار میآوردند. البته زمانی که در دانشگاه تحصیل می کردم کمتر اصرار می کردند، ولی از وقتی درسم تمام شده بود واقعا آزار می دادند.
زمان تحصیل، هر وقت چیزی می گفتند درس را بهانه می کردم و آنها هم ظاهراً قانع میشدند و دیگر حرفی نمی زدند، اما از روزی که درسم تمام شده بود پایشان را توی یک کفش کرده بودند که حتماً باید زن بگیری.
البته تا حدودی به آنها حق میدادم که این جور اصرار کنند. خب، پسر بزرگشان شهید شده بود و دوست داشتند هر چه زودتر پسر کوچکشان را در لباس دامادی ببینند، ولی من هم دوست داشتم یکی دو سالی بگذرد تا آمادگی بیشتری پیدا کنم. نه اینکه نگران شغل و اینجور چیزها بودم، نه، دو سه ماهی بود که به عنوان دندانپزشک در یکی از درمانگاه های وسط شهر کار می کردم. مشکل مسکن هم نداشتم، چون چند سال پیش بابام طبقه بالا را برای من ساخته بود. فقط میخواستم کمی بگذرد تا بیشتر درباره خود و زندگی آیندهام فکر کنم و از حال و هوای دانشگاه بیایم بیرون، بفهمم زندگی یعنی چی، دنیای بیرون از دانشگاه را بیشتر بشناسم.
آن قدر با بابا و مامانم بگومگو کردم که آخر میانه مان حسابی به هم خورد. تقریباً با هم قهر کردیم. از سرکار که می آمدم سر سفره با آنها غذا میخوردم، اما زود می رفتم توی اتاقم و تا صبح با کسی حرف نمی زدم. آنها هم دیگر چیزی به من نمیگفتند، ولی از نگاه هایشان می فهمیدم که خیلی از من دلخور هستند.
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طرح#استوری📲از سخنان#رهبر
#ربیع_الاول شروع همهی نعمتهای بشر ...🌷
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری📲 کوتاه
حلولماهربیعالاولمبارکباد...(:
#ربیع_الاول
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#خنده🤣] فقط کسایی که خواهر برادر دارن میفهمن...! lپارت¹l ═══ೋ❀😝❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[#خنده🤣]
فقط کسایی که خواهر برادر دارن میفهمن...!
lپارت²l
═══ೋ❀😝❀ೋ═══
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[#خنده 🤣]
جوری که رفیقام توقع داشتن بازی کنم😐😂
خدا وکیلی چه قشنگ بازی میکنه😍
═══ೋ❀😝❀ೋ═══
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
#رُفَقا...! دریچه های چشم👀 رو کنترل کنید.. تا دلتون تسخیر بشه... انتخاب با شماست... نور..💫 یا ظُلم
#تلنگر 🍃
بزرگیمیگفت:
همهمردمنسبتبههمدیگهحقالناسدارن!!
پرسیدمینیچیڪهنسبتبههم؟
فرمودنوقتییڪیزارمیزنه
تاامامزمانشروببینه.
یڪیمبیخیالدارهگناهمیڪنه!
اینبزرگترینحقالناسیهڪهباهرگناه..
میفتهبهگردنمون(:💔"
#حواسمونهستداریمچیڪارمیڪنیم؟
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_یکم ☆اعجاز خاک☆ دیگر کلافه شده بودم. هرچه می گفتم: « مامان، بابا، من فعلاً نمی خوا
﷽
#داستان
#پارت_دوم
☆اعجاز خاک☆
یک ماه همین طور گذشت. کم کم خودم هم داشتم برای ازدواج انگیزههایی پیدا میکردم. یک بار که برای شانه کردن موهایم جلو آینه رفته بودم، دیدم چند تا از موهای سر و صورتم سفید شده اند و از بین موهای سیاه خودی نشان می دهند. در همان حال به خودم گفتم: تو هم پیر شدی، انگار بابا و مامان خیلی هم بی ربط نمیگویند. واقعاً دارد دیر میشود.
چندین بار دیگر با خودم خلوت کردم، دیدم واقعاً حالا وقتش شده که ازدواج کنم. منتظر فرصت میگشتم تا اگر باز هم با من در این باره حرف زدند من هم دنبالش را بگیرم، ولی قانعشان کنم که از تحمیل ازدواج با سپیده و شهلا دست بردارند. هر شب مثل همیشه شامم را می خوردم و می رفتم اتاقم و مشغول مطالعه و استراحت میشدم. اصلا با من حرف نمی زدند که من بخواهم تصمیم جدیدم را به آنها بگویم.
جمعه شبی تصمیم گرفتم بعد از شام در کنارشان به تماشای تلویزیون بنشینم، شاید چیزی بگویند و من، هم با اظهار محبت دلشان را به دست بیاورم و از ناراحتی شان کم کنم و هم به آنها بگویم که می خواهم ازدواج کنم.
شام را که خوردیم روی یکی از مبل ها نشستم و دستم را زدم زیر چانه ام و مشغول تماشای یک فیلم ایرانی شدم. پدرم دو سه مبل آن طرف تر نشست. مادرم هم سفره را جمع کرد و سه تا چایی آورد، یکی را گذاشت جلو من و دوتای دیگر را برد برای خودش و بابا و کنار او نشست.
آن شب، تلویزیون ماجرای پسری را نشان می داد که به خواستگاری دختر همسایه شان رفته بود، همان چیزی که در خیلی از فیلم های ایرانی اتفاق می افتد. پدرم خیلی معنا دار به تلویزیون نگاه می کرد. همه سکوت کرده بودیم. برای هر سه ما دیدن این فیلم، ماجراهایی را که قبلاً در خانه مان گذشته بود تداعی میکرد، حرف هایی را که زده بودیم، دعواهایی را که کرده بودیم.
پدرم آخرین جرعه چایش را سر کشید با همان استکانی که دستش بود به تلویزیون اشاره کرد و با ناراحتی به مادرم گفت: خانم میبینی، اصلاً کار دنیا بر عکس است. نگاه کن، می بینی، تلویزیون فیلم می سازد که بگوید والدین محترم، به درخواست بچه هایتان احترام برای ازدواج توجه کنید، اما آقا پسر ما حال زن گرفتن ندارد.
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_دوم ☆اعجاز خاک☆ یک ماه همین طور گذشت. کم کم خودم هم داشتم برای ازدواج انگیزههایی
﷽
#داستان
#پارت_سوم
☆اعجاز خاک☆
مادرم که انگار دوست نداشت دعوا های گذشته دوباره تکرار بشود گفت: خب حاج آقا همه جوان ها که مثل هم نیستند، برای مجتبی هم دیر نمی شود. انشاالله، پسر ما هم موقع خودش زن میگیرد.
ترسیدم نکند حالا که خودشان سر صحبت را باز کردند فرصت از دست برود. به دنبال حرف مادرم گفتم: ازدواج برای هر جوانی لازم است، اما نه ازدواج تحمیلی. من با کسی که اخلاقم با او سازگار نیست نمی توانم ازدواج کنم.
پدرم از حرف من عصبانی تر شد و گفت: کدام تحمیل، ما صلاح تو را میخواهیم. بعد کمی سکوت کرد و آرامتر به حرفش ادامه داد: اگر تو سپیده عمو رضایت را نمی خواهی ما که به زور نمی توانیم مجبورت کنیم.
مادرم از فرصت به دست آمده حسن استفاده را کرد و گفت: پدرت راست میگوید. تو اگر دختر عمویت را نمیخواهی اجباری نیست، همین شهلای خاله نرگس را برایت می گیریم.
با خودم گفتم انگار باز هم قصه های قدیمی تکرار می شود. ناراحتی ام را به احترام مادرم کنترل کردم و با تبسمی تلخ گفتم: مادرجان، نه سپیده نه شهلا هیچکدامشان همسر مورد نظر من نیستند. مگر توی این دنیا با غیر دختر خاله و دختر عمو می شود عروسی کرد.
مادرم گفت: چرا پسرم ولی....
نگذاشتم حرفش تمام بشود و گفتم: خوب مادر دیگر ولی ندارد، شما یک کمی هم سلیقه مرا در نظر بگیرید، من خودم می توانم همسر دلخواهم را پیدا کنم.
پدرم در حالی که اخم هایش تو هم بود به مادرم گفت: خانوم چرا اصرار می کنی، ما که هرچی بلد بودیم بهش گفتیم. بگذار ببینیم خودش چطوری همسر دلخواهش را پیدا میکند.
مادرگ گفت: چه می دانم، ما که والله زبانمان مو درآورد بس که با این آقای دکتر جر و بحث کردیم، حالا که خودش ای طوری دوست دارد از ما دیگر کاری بر نمی آید.
دیدم انگار کار به جای خوبی رسیده. در حالی که نگاهم به تلویزیون بود گفتم: حالا شما یک مدتی اجازه بدهید، من که نمی خواهم شما را اذیت کنم.
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran