eitaa logo
آینده سازان ایران
425 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از مجنون پرسیدند وصال را دوست داری یا فراق را؟! +گفت فراق را چونڪه در فراق امید وصال هست در وصال بیمه فراق . . . !
4_6005620931404237897.mp3
5.64M
علیه السلام 🏴 نوحه همراه با دختران🏴 هیچ کسی مثل بچه های زهرا جایی میون قلب من نداره پیر و جوون دلداده ی حسینند شور حسینی مرد و زن نداره کنار قاسم کنار اکبر رقیه هم هست سکینه هم هست چه فرقی داره پسر با دختر تو دل عالم شور حرم هست عاشقای مکتبی حسینیم دخترای زینبی حسینیم یا لیتنا کنا معک حسین جان ..... هر کسی که به زینب اقتدا کرد همسفر و هم قدم حسینه بعد زمین افتادن علمدار چادر زینب علم حسینه همیشه زنده است همیشه تازه است حکایت انقلاب زینب از عمق تاریخ به ما رسیده وقار زینب حجاب زینب عاشقای مکتبی حسینیم دخترای زینبی حسینیم یا لیتنا کنا معک حسین جان ..... رفتن تو تازه شروع قصه است نوبت کربلای خواهراته کوفه و شام تو روی نیزه هایی پرچم تو رو دوش دختراته بهانه ی ما برای اشکی برای گریه بهونه خوبه اشکای ما از اشکای زهراست همیشه گریه زنونه خوبه عاشقای مکتبی حسینیم دخترای زینبی حسینیم یا لیتنا کنا معک حسین جان... اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
I💞💍💞I #همسرانه #خوشبختی #تفاهم 💞 تفاهم به معنی اختلاف نداشتن و توافق کامل با طرف مقابل نیست! 👈 بلك
l💞💍💞l ✅وقتی بابت موضوعی ناراحت هستید و دارید با همسرتون صحبت میکنید ❌نباید حالت مقایسه و فلش بک داشته باشه حرفاتون مثلا بگی الان که اینکارو کردی و منو ناراحت کردی اون دفعه هم همینکارو کردی تو عادتته که اینجوری رفتار کنی
آینده سازان ایران
#رمان #پارت_اول صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی ب
کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: _حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب می‌بره، گفت حیفه ملک خالی بیفته. صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد: _عبدالرحمن! ما که نمی‌خوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه‌هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه. پدر پیراهن عربی‌اش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین می‌نشست، با اخمی سنگین جواب داد: _مسئول خونه الهه که من نیستم، عبدالله هم که فعلاً خبری نیس، شلوغش می‌کنی! ولی مادر می‌خواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: _ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن. پدر تکیه‌اش را از پشتی برداشت و خروشید: _زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!! مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: _من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده. شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: _آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال می‌کنه الآن یه مشت زن و بچه می‌خوان بریزن اینجا.حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق می‌خواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالایشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمونی. صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمه‌ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن «حتماً حائریه!» سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: _من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم. و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: _الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن. محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه می شد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می‌آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی می‌کرد: _داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی.تازه اول صبح که محل ساکته، صدای موج آب هم می‌شنوی. این خیابون هم که تا تَه بری، همه نخلستون‌های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سِیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالایشگاه. صاحب خونه‌ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد. صدای مرد غریبه را هم می‌شنیدم که گاهی کلمه‌ای در تأیید صحبت‌های آقای حائری ادا می‌کرد. فکر آمدن غریبه‌ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها، اصلاً برایم خوشایند نبود که بلاخره آقای حائری و مشتری رفتند و سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و می‌خواست به نحوی دلداری‌اش دهد که با مهربانی آغاز کرد: _غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی‌اومد. پسر ساکت و ساده‌ای بود. مادر تازه سرِ درد دلش باز شد: _من که نمی‌گم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره! سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: _اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد. با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهراً متعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: ‌_شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته! ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
‹🖤🏴› - - بـٰانوچـٰادرت‌ڪہ‌خاڪۍشـد.. یادچفیہ‌هـٰایۍباش.... ڪہ‌براۍِاینڪہ‌چـٰادرۍبمـانۍ غـرق‌درخون‌
‹🖤🏴› - - حسین جان ‏از خون بشود نماز باطل از خون تو شد نماز احیا - - 📓⃟🍂⸾⇜ ⁦📓⁩⁩⃟🍂⸾⇜ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🌷•.━━━━━━━━
آینده سازان ایران
#رمان #پارت_دوم کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسی
و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: _نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می‌کرد. احساس می‌کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده‌اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود. می‌دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمی‌توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می‌شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می‌بستیم. باید از فردا تمام پرده‌های پنجره‌ها مشرِف به حیاط را می‌کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرف‌های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره‌های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده‌های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی‌کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار «یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه‌ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما می‌شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق‌العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش‌های خاکی‌اش، همه حکایت از فردی می‌کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه‌مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: _الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم! گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت می‌کردم. می‌دانستم که او هم مثل من به همه سختی‌های حضور این مرد در خانه‌مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری‌اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می‌کرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پُر می‌کردم، صدای عبدالله را می‌شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می‌آمد در جابجایی وسایل کمکش می‌کند. کنجکاوی زنانه‌ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه‌های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می‌کشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی‌روحی که همراه این مرد تنها به خانه‌مان وارد می‌شد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه‌دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد. علاوه بر رسم میهمان‌نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می‌خواستم جریان گرم زندگی خانه‌مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_سوم و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: _نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هس
آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره‌تر از شب‌های گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا می‌وزید، لای شاخه‌های نخل پیچیده و عطر خوش هوای جنوب را زنده می‌کرد. آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از اینکه نمی‌توانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شب‌های آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه‌ای که به سمت پنجره می‌آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق بُرد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پُر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل‌ها گذرانده و بیشتر اوقاتِ این خانه نشینی را با آنها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغییر کرده بود. ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پُر شور از مستأجری سخن می‌گفت که پس از سال‌ها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید: _تو که باهاش رفیق شدی، چه جور آدمیه؟ عبدالله خندید و گفت: _رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلش رو ببره بالا. و مادر پشتش را گرفت: _پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سر کار و بعد اذان مغرب میاد خونه. کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم: _چه فایده! دیگه خونه خونه‌ی خودمون نیست! همش باید پرده‌ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلاً نمی‌تونم یه لحظه پای حوض بشینم. مادر با مهربانی خندید و گفت: _ان شاء الله خیلی طول نمی‌کشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره. و همین پیش‌بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند: _حالا من از اجاره‌ی مِلکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه! ابراهیم نیشخندی زد و گفت: _بابا همچین میگه مِلکم، کسی ندونه فکر می‌کنه دو قواره نخلستونه! صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد: _همین مِلک اگه نبود که تو و محمد نمی‌تونستید زن ببرید! و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد: _تو رو خدا بس کنید! الآن صدا میره بالا، میشنوه! بخدا زشته! و محمد هم به کمک مادر آمد و با طرح یک پرسش بحث را عوض کرد: _حالا زن و بچه هم داره؟ و عبدالله پاسخ داد: _نه. حائری می‌گفت مجرده، اصلاً اومده بندر که همینجا هم کار کنه هم زندگی. نمی‌دانم چرا، ولی این پاسخ عبدالله که تا آن لحظه از آن بی‌خبر بودم، وجودم را در شرمی عجیب فرو بُرد. احساس کردم برای یک لحظه جاده نگاه همه به من ختم شد که سکوت سنگینِ این حس غریب را محمد با شیطنتی ناگهانی شکست: _ابراهیم! به نظرت زشت نیس ما نرفتیم با این آقای عادلی سلام علیک کنیم؟ پاشو بریم ببینیم طرف چیکاره اس! ابراهیم طرح محمد را پسندید و با گفتن: _ما رفتیم آمار بگیریم! از جا پرید و هر دو با شیطنتی شرارت بار از اتاق خارج شدند. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 باز هم و همراهی اصلاح طلبان با ضدانقلاب توهین استاد غلامی به زنان!؟!؟ اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
l[پارت⁶]l 🎙 #ارتباط_موفق با #همسر تان 💞 💠 حسادت در محبت، و تمایل به پیشتاز بودن در نگاه کسی، ارتباط
ارتباط موفق_7.mp3
11.36M
l[پارت⁷]l 🎙 با تان 💞 💠 باید راهِ دفع افکار منفی، شنیده‌های منفی، قضاوت‌های منفی و یا تمام حمله‌های شیطان نسبت به کسانی که با آنها در ارتباط هستی را، بیاموزی! 💠 در غیر اینصورت، حتماً ارتباطاتت در میانه‌ی راه به شکست خواهد انجامید. 🔸 🎤 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهارم آسمان مشکی بندر عباس پر ستاره‌تر از شب‌های گذشته بود. باد گرمی که از سمت دریا م
شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبری نبود که عطیه با خنده سر به سرِ شوهرش گذاشت: _چی شد محمد جان؟ عملیاتتون شکست خورد؟ و در میان خنده ما، محمد پاسخ داد: _نه، طرف اهل حال نبود. که عبدالله با شیطنت پرسید: _اهل حال نبود یا حالتون رو گرفت؟ ابراهیم سنگین سر جایش نشست و با لحنی گرفته آغاز کرد: _اول که رفتیم سر نماز بود. مثل ما نماز نمی‌خوند. سپس به سمت عبدالله صورت چرخاند و پرسید: _می دونستی مجید شیعه اس؟ عبدالله لبخندی زد و پاسخ داد: _نمی‌دونستیم، ولی مگه تهران چندتا سنی داره؟ اکثریت شون شیعه هستن. تعجبی نداره این پسرم شیعه باشه. نگاه پدر ناراحت به زمین دوخته شد. شاید شیعه بودن این مستأجر تازه وارد، چندان خوشایندش نبود، اما مادر از جا بلند شد و همچنانکه به سمت آشپزخانه می‌رفت، در تأیید حرف عبدالله گفت: _حالا شیعه باشه، گناه که نکرده بنده خدا! و لعیا با نگاهی ملامت‌بار رو به ابراهیم کرد: _حالا میخوای چون شیعه اس، ازش کرایه بیشتر بگیریم؟!!! ابراهیم که در برابر چند پاسخ سرزنش‌آمیز درمانده شده بود، با صدایی گرفته گفت: _نه، ولی خب اگه سُنی بود، زندگی باهاش راحت‌تر بود خوب می‌دانستم که ابراهیم اصلاً در بند این حرف‌ها نیست، اما شاید می‌خواست با این عیب‌جویی‌ها از شور و شعف پدر کاسته و معامله‌اش را لکه‌دار کند که عبدالله با خونسردی جواب داد: _آره، اگه سُنی بود کنار هم راحت‌تر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی می‌کنیم، مجید هم یکی مثل بقیه. سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه! در برابر سخنان آرمان‌گرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمد پرسید: _خُب، دیگه چه آمار مهمی ازش دراُوردید؟ و محمد که از این شیرین کاری‌اش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد: _خیلی ساکت و توداره! اصلاً پا نمی‌داد حرف بزنه! که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت: _ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره. سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: _مادر جون رفتید بالا، این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببرید. که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد: _کوتاه بیا مادرِ من! نمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی! اما مادر بی‌توجه به غر و لُندهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد: _آره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم. و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه‌تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره‌اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست می‌گفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی او را برایم بیشتر می‌کرد. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه‌ای به خانواده‌مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله می‌گفت در این قصه حکمتی نهفته بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرعت اینترنت و حواشی پههههنای باند در ایران :) واقعیت طرح صیانت و اینترنت ملی🤔 براى دانلود كليپ هاى بيشتر به كانالمـــون يه ســرى بزنين دست پُـر مياين بيرون😉👇🏻 🔻 @seyyedoona 🔻 @seyyedoona 🔻 @seyyedoona
آینده سازان ایران
l💞💍💞l ✅وقتی بابت موضوعی ناراحت هستید و دارید با همسرتون صحبت میکنید ❌نباید حالت مقایسه و فلش بک داش
I💞💍💞I •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• 💠پیامبر عظیم الشأن اسلام(صلی‌الله علیه و آله) می فرمایند: بهترین زنان زنی است که با محبت، فرزندآور و سازگار باشد، و بدترین آنان زنی است که لجباز باشد. •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_پنجم شام حاضر شده بود که بلآخره پسرها برگشتند، اما از هیجان دقایقی پیش در صورتشان خبر
صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه‌مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه می‌رفت و تا شب باز نمی‌گشت. همان روزی که انتظارش را می‌کشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخل‌ها پُر کنم. با هر تکانی که شاخه‌های نخل‌ها در دل باد می‌خوردند، خیال می‌کردم به من لبخند می‌زنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل‌مان زدم. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه‌های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می‌آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمع‌مان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر می‌کردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا می‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم می‌کشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: _کیه؟!!! لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: _عادلی هستم. چه کار می‌توانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستین‌های بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: _ببخشید... چند لحظه صبر کنید! شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه‌ای که به گمانم صدای قدم‌هایم تا کوچه رفت. پرده‌ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه می‌کند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمی‌شد که چادر سورمه‌ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می‌افتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت.صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن: _ببخشید! وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام‌هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربه‌ای به در شیشه‌ای زد و گفت: _یا الله... کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: _ببخشید! و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را می‌بستم، جواب دادم: _خواهش می‌کنم. در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل‌ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه‌ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل می‌شد.حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی‌حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی‌حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا می‌فهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر می‌کردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه‌ای پیدا نمی‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون می‌کردم. ادامه دارد... ✍🏻به قـــلم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_ششم صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خا
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی‌اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش می‌لرزید، پشت سر هم فریاد می‌کشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه می‌گوید. داشت با محمد حرف می‌زد، از برگشت بار خرمایش به انبار می‌خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه می‌گفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت می‌تپید و پاهایم سُست بود. بی‌حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه‌هایش به عدد هشت نزدیک می‌شد. ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیر‌زمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: _چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمی‌کنی، ملاحظه بچه‌هاتو نمی‌کنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن! پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: _کی ملاحظه منو می‌کنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار می‌کنن، ملاحظه منو می‌کنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس می‌فرسته درِ انبار، ملاحظه منو می‌کنه؟!!! مادر چند قدم جلو آمد و می‌خواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری‌اش داد: _اصلاً حق با شماس! ولی من می‌گم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، می‌ذاره میره... پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: _تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر می‌زنی مستأجر نیار، یه روز غُر می‌زنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم! در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: _عقل من میگه مردم‌دار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن... کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: _چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ و پدر که انگار گوش تازه‌ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: _چی می‌خواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی‌عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن! عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی می‌کرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: _صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه می‌خوریم من فوری میرم ببینم چه خبره. سپس نان‌ها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: _توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه! اما نمی‌دانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانی‌تر می‌شد که دوباره فریاد کشید: _تو دیگه چی می‌گی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!! نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمی‌گفتم و پدر همچنان داد و بیداد می‌کرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: _الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم! با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود. ادامه دارد... ✍🏻به قلــــم فاطمه ولی نژاد اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلسوف فرانسوی: شرافت را باید از مسلمانان فرا بگیریم "میشل اونفری" فیلسوف سرشناس فرانسوی: 🔸ما رعایت حقوق زنان را ضروری نمی‌بینیم ولی مسلمانان رعایت حقوق زن را کرامت انسانی می‌دانند، چون مسلمانان با شرافت و عزت‌مند هستند ولی ما شرافت خود را از دست داده‌ایم. اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمله زن بی حجاب با پوشش بد به دسته عزاداری در تهران 😔 🔹مگه قرار نشد به عقاید هم احترام بزاریم؟ 🔹هر جای دیگه بود چه طور برخورد میکردن باهاش؟؟! 🔹اگه یه زن محجبه به سر و صدای عروسی معترض میشد باهاش همین برخورد میشد؟! 🔴 خانمه با شلوارک و پابرهنه اومده بیرون میگه برید جایی دیگه عزاداری کنید!!!! و برخورد عزاداران با او . آنوقت یکی هم از اون بالا داره فیلم میگیره که اگه عزادارها زدند لت و پارش کردند سند سازی کنه برای خشونت با یک زن توسط هیئتی ها . آفرین به این هیئت عزاداری که بسیار خردمندانه درست و منطقی با چنین فرد هنجار شکن و بی ادبی برخورد کردند. 👌🌹 اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
ناله های آتشین دارد مدینه داغ زین العابدین دارد مدینه مانده بر لب نغمه های دلنشینش پاره پاره گشته قلب نازنینش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
I💞💍💞I •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• #حدیث_همسرداری 💠پیامبر عظیم الشأن اسلام(صلی‌الله علیه و آله) می فرما
I💞💍💞I هر جا که شوهرتان شما را به خلوت بخواند، همان جا بهشت شماست! روا نیست شوهر خود را از بهره وری جنسی و لذت حلال منع کنید . " پیامبر اکرم(ص)، وسائل الشیعه ،ص۱۱۲ " •┈┈••••✾•🌿🦋🌿•✾•••┈┈• اللّھمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
I[]l 💠کاشته حرامه?! 🔻نکته: در این کلیپ از دست آقا استفاده شده و مشکل شرعی ندارد *با تشکر*😂🤦🏼‍♀🤦🏻‍♂️ 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran