eitaa logo
بصیرت
57 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
337 ویدیو
19 فایل
امام خامنه ای:«نداشتن بصیرت مثل نداشتن چشم است؛ راه را انسان نمیبیند. بله، عزم هم دارید، اراده هم دارید، امّا نمیدانید کجا باید بروید.» ارتباط با مدیر📬 @H_sm3y
مشاهده در ایتا
دانلود
نمیدونم چرا امشب که شب هست، اینقدر هوای افتاده تویه سَرَم؟ شاید بخاطر اینه که در میان ائمه اطهار(ع)، امام صادق(ع) بیشترین حدیث و روایت را در خصوص عزاداری برای داشته‌اند و از هر فرصتی استفاده کردند تا در خصوص عزاداری و زیارت حضرت به شیعیان توصیه‌‌هایی داشته باشند
بصیرت
نمیدونم چرا امشب که شب #شهادت_امام_جعفر_صادق هست، اینقدر هوای #کربلا افتاده تویه سَرَم؟ شاید بخاطر ا
⚫️ گریه (ع) با شعرخوانی جعفر بن عفان زید شحام نقل می‌کند که گفت: ما و گروهی از کوفی‌ها در حضور امام جعفر صادق (ع) نشسته بودیم که جعفر بن عفان به حضور امام صادق مشرف شد. حضرت صادق وی را نزدیک خود جای داد و به او فرمود:‌ ای جعفر! گفت: لبیک! خدا مرا فدای تو کند. فرمود: به من این‌طور رسیده که تو خیلی خوب درباره امام حسین (ع) شعر می‌گویی؟ گفت: آری فدای تو شوم. فرمود: پس شعر بگو! وقتی وی شعر گفت: امام صادق (ع) به‌قدری گریه کرد که اشک‌های آن حضرت به گونه‌های صورت و ریش مبارکش فرو ریخت و افرادی هم که حضور داشتند گریان شدند. سپس حضرت صادق (ع) فرمود: ‌ای جعفر! بخدا قسم ملائکه مقرب خدا شعر تو را که در اینجا برای امام حسین(ع) گفتی شنیدند و بیشتر از ما گریه کردند. ‌ای جعفر! خدا الساعه بهشت را بر تو واجب نمود و تو را آمرزید. آنگاه فرمود: ‌ای جعفر! آیا زیادتر از این برای تو بگویم؟ گفت: آری‌ ای مولای من. فرمود: احدی نیست که درباره مصیبت امام‌ حسین(ع) شعر بگوید و گریه کند و دیگران را گریان نماید مگر اینکه خدا بهشت را بر او واجب می‌کند و او را می‌آمرزد.¹ ¹ _ رجال الکشی، ج۱، ص۲۸۹ @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاه‌و‌چهار من اطمینان دارم که اگه بتونی با این مسائل کنار بیای، دیگه هیچ
در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی‌اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من می‌بخشید و تمام این احساسات در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر طلای پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: إن‌شاءلله سفید بخت بشی دخترم! و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگ ِ های شقایق در دل باد، به لرزه افتاده و دلم بی‌تاب وصالی شیرین، در قفسه سینه‌ام پَرپَر میزد. بی‌آن‌که بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح صیقل خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست عمه فاطمه داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی لبریز محبت توضیح داد: الهه خانم! این پارچه‌ی چادری رو عزیزِ خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید آورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه! و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریرِ شیری رنگ را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوت صلوات مثل تَرنّمِ به هم خوردنِ بالِ فرشتگان، آسمان اتاق را پُر کرد... «پایان فصل اول» http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
فصل_دوم با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشودم، اما شیرینی خواب سحرگاه دست‌بردار نبود که باز صدای مهربانش در گوشم نشست: الهه جان! بیدار شو! وقت نمازه. نگاهم را به دنبالش دور اتاق گرداندم، ولی در اتاق نبود. پنجره اتاق باز بود و نسیم خنک و خوشبوی صبح ۳۱ فروردین ماه سال ۹۲ ، به چشمان خمار و خواب‌آلودم، دست میکشید. از اتاق خواب که بیرون آمدم، صدای تکبیرش را شنیدم و دیدم نمازش را شروع کرده که من هم برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم. در این چند روزی که از شروع زندگی‌مان می‌گذشت، هر روز من او را برای نماز صبح بیدار کرده بودم، اما امروز او راحتتر از من دل از خواب کَنده بود. نمازم را خواندم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم. آشپزخانه‌ای که بعد از رفتن محمد و عطیه تا یکی دو هفته پیش، جز یک گاز رومیزی رنگ و رو رفته و یخچالی دست دوم و البته چند تکه ظرف کهنه چیزی به خود ندیده بود و حالا با جهیزیه زیبا و پُر زرق و برق من، جلوه‌ای دیگر پیدا کرده بود. از میان ظروف زیبا و رنگارنگی که در کابینت‌ها چیده بودم،چند پیش‌دستی انتخاب کرده و قطعات کَرِه و پنیر را با سلیقه خُرد کردم. کاسه مربا و عسل و شیره خرما را هم روی میز گذاشتم تا در کنار سبد حصیری نان، همه چیز مهیای یک صبحانه نو عروسانه باشد که مجید در چهارچوب درِ آشپزخانه ایستاد و با لبخندی تحسین آمیز گفت: چی کار کردی الهه جان! من عادت به این صبحونه‌ها ندارم! در برابر لحن شیرینش لبخندی زدم و گفتم: حالا شیر میخوری یا چایی؟ صندلی فرفورژه قرمز رنگ را عقب کشید و همچنان که مینشست، پاسخ داد: همون چایی خوبه! دستت درد نکنه! فنجان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: بفرمایید! که لبخندی زد و با گفتن ممنونم الهه جان! فنجان را نزدیک‌تر کشید و من پرسیدم: امشب دیر میای؟ سری جنباند و پاسخ داد: نه عزیزم!إن‌شاءالله تا غروب میام. و من با عجله سؤال بعدی‌ام را پرسیدم: خُب شام چی میخوری؟ لقمه‌ای را که برایم پیچیده بود، مقابلم گرفت و با شیرین زبانی جواب داد: این یه هفته همه غذاها رو من انتخاب کردم! امشب بگو خودت دلت چی میخواد! با لبخندی که به نشانه قدردانی روی صورتم نشسته بود، لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: من همه غذاها رو دوست دارم! تو بگو چی دوست داری؟ و او با مهربانی پاسخم را داد: منم همه چی دوست دارم! ولی هنوز مزه اون خوراک میگو که مامانت اون‌شب پخته بود، زیر زبونمه! از انتخاب سختی که پیش پایم گذاشته بود، به آرامی خندیدم و گفتم: اون غذا فقط کار مامانه! اگه من بپزم به اون خوشمزگی نمیشه! به چشمانم خیره شد و با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: من مطمئنم اگه تو بپزی خیلی خوشمزه‌تر میشه! و باز خلوت سحرگاهی خانه از صدای خنده های شاد و شیرینش پُر شد. از خانه که بیرون رفت، طبق عادت این چند روزه زندگیمان، با عجله چادر سر کردم و برای خداحافظی به بالکن رفتم. پشت در حیاط که رسید، به سمتم برگشت و برایم دست تکان داد و رفت و همین که در را پشت سرش بست، غم دوری‌اش بر دلم نشست و به امید بازگشتش، آیةالکرسی خواندم و به اتاق برگشتم. حالا تا غروب که از پالایشگاه باز میگشت، تنها بودم و باید خودم را با کارهای خانه سرگرم میکردم. خانه‌ای که با یک تخته فرش سفید و ویترین پُر شده از سرویس‌های کریستال، نمایی تمام عیار از خانه یک نوعروس بود. پرده‌های اتاق را از حریر سفید با والانهای ساتن طلایی رنگ انتخاب کرده بودم تا با سرویس چوب طلایی رنگم هماهنگ باشد. دلتنگی‌های مادر و وابستگی عجیبی که به من داشت، به کمکِ دست تنگ مجید آمده و قرار شده بود تا مدتی در همین طبقه اجاره‌ای از خانه پدری زندگی کنیم. البته اوضاع برای مجید تغییر نکرده بود که بایستی همچنان اجاره ماهیانه را پرداخت میکرد و پول پیش خانه هم در گاوصندوق پدر جا خوش کرده بود، نه مثل ابراهیم و محمد که بی‌ هیچ هزینه‌ای تا یکسال در این طبقه زندگی کردند... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👇 مراقب تقطیع های هدفمند باشید؛ ماجرای فیلم منتشر شده با عنوان "دعای مقام سعودی برای ظهور امام زمان" چیست؟ تابستان سال 1396 در نشست سالانه تروریست های سازمان منافقین، در پاریس امیر ترکی فیصل عضو ارشد خانواده سلطنتی عربستان سعودی در حضور سرکردگان ارشد گروهک منافقین ضمن اظهارات ضد ایرانی و شیعی خود در حمایت از این تروریست ها به سخنرانی پرداخت. او در ضمن این صحبت ها، به نقل قولی از امام خمینی (ره) درباره امام زمان (عج) نیز می پردازد که با اهانت و اتهاماتی در قبل و بعد این سخنانش همراه است و در نهایت نتیجه این تفکر را انزوای ایران عنوان می کند/صافات حالا بعد از گذشت چند سال این کلیپ با عنوان دعای شاهزاده سعودی برای ظهور امام زمان، دست به دست میشود. @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
در شب (ع) حرم امام رضا(ع) جانمان برایم عجیب بوی کربلا و حرم امام حسین(ع) گرفته، تمام امامان(علیهما السلام) توصیه کردند به عزای امام حسین(ع). و خود امام رضا(ع) هم همینطور: از ریان ابن شبیب از حضرت رضا(ع) در حدیثی آمده است که ایشان به او فرمودند: یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْ‏ءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ ع فَإِنَّهُ ذُبِحَ کَمَا یُذْبَحُ الْکَبْشُ وَ قُتِلَ مَعَهُ مِنْ أَهْلِ بَیْتِهِ ثَمَانِیَةَ عَشَرَ رَجُلًا مَا لَهُمْ فِی الْأَرْضِ شَبِیهُونَ وَ لَقَدْ بَکَتِ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ الْأَرَضُونَ لِقَتْلِهِ... ابن شبیب، اگر برای چیزی گریه‌­ات گرفت برای حسین بن علی(ع) گریه کن چرا که او را سر بریدند همانگونه که گوسفند را ذبح می­کنند و همراه او هجده نفر از اهل بیتش که در زمین مانندی نداشتند، کشته شدند. و یقیناً آسمان­های هفت­گانه و زمین­ها برای کشته شدنش گریه کردند… به رسم رفاقت نایب‌الزیاره و دعاگوی دوستان هستم، حقیر رو هم از دعای خیرتان بی‌نصیب نگذارید. التماس دعا🤲 السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا صَادِقاً مُصَدَّقاً فِي الْقَوْلِ وَ الْفِعْلِ(¹) السَّلاٰمُ علیکَ یا أباعبدالله یا جعفرِ ابنِ محمّد و السَّلاٰمُ علیکَ یا أباعبدالله الْحُسین، بِأَبي أَنْتُماٰ وَ أُمّي وَ نَفْسي وَ أَهْلي وَ ماٰلي... ¹) مفاتیح‌الجنان/فرازی از زیارت امام صادق در روز سه‌شنبه @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
♦️تاریخی ترین ماموریت نیروی دریایی ایران 🚢 🔸 تقریبا همه میگفتند: بهتر است به این سفر نروید 🔸 دور دنیا در 221 روز ... 🔺 چیزی در حدود 7 ماه پیش ارتش ایران ماموریت نا ممکنی را برای خود تعریف میکند. ماموریتی که شامل عبور از اقیانوس ها، طی کردن هزاران کیلومتر، رسیدن به حیاط خلوت آمریکا و عبور از تنگه ی پاناما بوده است. فرمانده ی نیروی دریایی ارتش در صحبت های اخیر خود درباره این مهم گفته است: ما در بررسی‌های خود فقط توانستیم دو کاپیتان ایرانی پیدا کنیم که آن‌ها با نفتکش‌های سنگین یعنی سوپرتانکرهای ۳۰۰ هزار تنی بخشی از این مسیر را طی کرده بودند، مشورت کردیم. البته این مشورت برای ما چندان امیدبخش نبود و این دو عزیز در ابتدا وقتی تناژ واحدهای ما را متوجه شدند، گفتند اصلاً فکرش را هم نکنید چون امکان عبور برای شما وجود ندارد. 🔺 کسانی که تجربه دریانوردی در اقیانوس آرام را داشته اند میگویند ارتفاع موج در این اقیانوس بعضا تا 20 متر هم رسیده و عبور از چنین مسیری یکی از پر ریسک ترین و پر استرس ترین اقداماتی ست که یک دریانورد حرفه ای ممکن است در طول عمر خود انجام دهد. با وجود همه ی این تردید افکنی ها ارتش ایران به این جمع بندی میرسد که این ماموریت باید انجام شود. در نهایت ایران با شروع مسیری 65 هزار کیلومتری ، دور تا دور زمین را در مدت 221 روز در قالب ناوگروه 86 طی میکند. ماموریتی که برای نیروهای دریایی ایران با فراز و نشیب های بسیاری همراه بوده است. 🔺 5 کشور در این سفر به طور رسمی میزبان ایران بوده است. مسئله ی اصلی در خصوص چنین عملیاتی این است که عوامل دیگری در تمام طول این 221 روز تلاش کرده بود تا ایران به هدف مورد نظر نرسد. تاکنون 5 کشور را میتوان نام برد که سفر به دور دنیا داشته اند. اما در زمانی که ماموریت این کشورها در حال انجام بوده ، ایالات متحده ، انگلستان و فرانسه در جهت متوقف کردن ماموریت آنها تلاش نکرده اند. یکی از اولین رخدادهایی که از سوی غرب برای تردید افکنی در روند این عملیات صورت میگیرد، استفاده از مسئله ی "تحریم ناو مکران" بوده است. اتفاقی که این امکان را فراهم میکرد تا اجازه ی ورود این ناو به بنادر یک کشور از آن گرفته شود. 🔺 این اما همه ی ماجرا نبود. وقتی شما درباره یک سفر 65 هزار کیلومتری روی آب صحبت میکنید ، اجازه یا عدم اجازه ی حضور در یک بندر، همراهی یا عدم همراهی یک کشور معنا پیدا میکند. آمریکایی ها در ادامه ی این مسیر به برخی دولت ها فشار می آورند تا آنها را از همراهی با ایران منصرف کنند. با وجود این چالش ها ارتش ایران به مسیری که در ماموریت تعریف شده ادامه میدهد اما آمریکا بی کار ننشسته و تلاش میکند تا بستن تنگه ی پاناما به روی ایران را پیگیری کند. در نهایت این تلاش هم به نتیجه نمیرسد و ایران با موفقیت، امکان عبور از این نقطه ی حساس در حیاط خلوت آمریکا را پیدا میکند. 🔺 آنچه در عملیات ناوگروه 86 نیروی دریایی ارتش رخ داد چیزی فراتر از یک ماموریت بوده است. عملیاتی که غیر ممکن بودن آن از ابتدا برای همه مشخص بود. از طرفی آمریکا هم تلاش میکرد در حاشیه ی آن، اراده ی خود را به طرف ایرانی تحمیل کند. ایران فاتح جنگ اراده ها بوده هست و خواهد بود. طی کردن مسیر 65 هزار کیلومتری ، چیزی فراتر از یک ماموریت بوده است. به زودی بیشتر در خصوص آنچه در این ماموریت رخ داد و پیامد های تاریخی آن برای ایران ، نکاتی را مورد اشاره قرار خواهیم داد... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
فصل_دوم #جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاه‌و‌شش با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشود
تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچ‌های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت: بَه‌بَه! عروس خانم! خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم: مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم! خندید و به شوخی گفت: حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟ دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم! از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: ماشاءالله! حالا بلدی؟ و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم! مادر از این همه پریشانی‌ام خنده‌اش گرفت و دلداری‌ام داد: نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه‌اس! سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه‌ای از نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید: الهه جان! از زندگی‌ات راضی هستی؟ دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟ نمیفهمیدم از این بازجویی بی‌مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مُهر بذاری؟ تازه متوجه نگرانی مادرانه‌اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم: نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم. سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من خوشحال باشم. از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟ در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را مسح میکند، هر بار که دست‌هایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمامِ وجودم به درگاه خدا دست دعا میشود تا یاری‌اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دست‌هایش پُر از کیسه‌های میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکت‌های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: الهه جان! برات پسته گرفتم! با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: وای پسته! دستت درد نکنه! خوب میدانست به چه خوراکی‌هایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: الهه! غذات چه بوی خوبی میده! خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیده‌ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: نه! خیلی خوب نشده! و او همانطور که روی صندلی می‌نشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشوره‌ام را داد: بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه! ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمه‌ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده‌ام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن صبر کن ترشی بیارم! به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد: صبر کردن برای ترشی که آسونه!... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاه‌و‌هفت تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر
سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین! شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم: مثلاً کجا؟ و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته! با جملات پیچیده‌اش، کنجکاوی زنانه‌ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟ و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریزِ خاطره ادامه داد: »سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصالاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! می‌ترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم! از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی‌اختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت: ًولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی! سپس با چشمانی که از شیطنت می‌درخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!! و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: نخیرم!من اصلاً بهت فکر نمیکردم! چشمان مشکی و کشیده‌اش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه‌ام را داد: ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم فکر میکردم! از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیق‌مان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن لحظات چه بر دلش میگذشته: الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که می‌دیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پرده‌ای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟ سرش را پایین انداخت و با نغمه‌ای نجیبانه پاسخ داد: آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم. تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟ لبخندی بر چهره‌اش نقش بست و جواب داد: نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم! برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: بخاطر امام حسین(ع) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره! از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر(ص) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهای زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می‌آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه! ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتی‌ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم. http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba