بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاهونه عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصت
ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انتظار ایستاده بودم که صدای پای کسی را در حیاط شنیدم. کمی خم شدم و دیدم عبدالله است که آهسته صدایش کردم. سرش را به سمت بالا برگرداند و از دیدن من خندهاش گرفت. زیر بالکن آمد و طوری که مادر و پدر بیدار نشوند، پرسید: مگه تو خواب نداری؟!!! و خودش پاسخ داد: آهان! منتظر مجیدی! لبم را گزیدم و گفتم: یواش! مامان اینا بیدار میشن! با شیطنت خندید و گفت: دیشب تنهایی خوش گذشت؟ سری تکان دادم و با گفتن خدا رو شکر!، تنهاییام را پنهان کردم که از جواب صبورانهام سوءاستفاده کرد و به شوخی گفت: پس به مجید بگم از این به بعد کلاً شیفت شب باشه! خوبه؟ و در حالی که سعی میکرد صدای خندهاش بلند نشود، با دست خداحافظی کرد و رفت. دیگر به آمدن مجیدم چیزی نمانده بود که به آشپزخانه رفتم، چای دم کردم و دوباره به بالکن برگشتم. آوای آواز پرندگان در حیاط پیچیده بود که صدای باز شدنِ درِ حیاط هم اضافه شد و مژده آمدن مجید را آورد. مثل اینکه مشتاق حضورم باشد، تا قدم به حیاط گذاشت، نگاهش به دنبالم به سمت بالکن آمد، همانطور که من مشتاق رسیدنش چشم به در دوخته بودم. با دیدنم، صورتش به خندهای دلگشا باز شد و سعی میکرد با حرکت لبهایش چیزی بگوید و من نمیفهمیدم چه میگوید که سراسیمه به اتاق بازگشته و به استقبالش به سمت در رفتم، ولی او زودتر از من پلهها را طی کرده و پشت در رسیده بود. در را گشودم و با دیدن صورت مهربانش، همه غمهای دوری و تنهاییام را از یاد بُردم. چشمان کشیده و جذابش زیر پردهای از خواب و خستگی خمیازه میکشید، اما میخواست با خوشرویی و خوشزبانی پنهانش کند که فقط به رویم میخندید و با لحنی گرم و عاشقانه به فدایم میرفت. خواستم برایش چای بریزم که مانعم شد و گفت: قربون دستت الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون! با تعجب پرسیدم: مگه صبحونه نمیخوری؟ کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: چرا عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو لبِ دریا بخوریم. نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم :خُب چی آماده کنم؟ که خندید و گفت: اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟ و من تازه متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهیاش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم. همچنانکه از پلهها پایین میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بیسر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت:
الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم! لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده ادامه داد: دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت شب نذار! از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم: اتفاقاً بگو حتماً بعضی شبها برات شیفت شب بذاره تا قدر منو بدونی! بلکه بر احساس دلتنگی خودم سرپوش بگذارم که شیطنت را از صدایم خواند و تمنا کرد: بخدا من همینجوری هم قدر تو رو میدونم الهه جان! احتیاجی به این کارهای سخت نیس! و صدای خنده شاد و شیرینمان سکوت صبحگاهی محله را شکست. به قدری غرق دریای حرف و خنده و خاطره شده بودیم که طول مسیر خانه تا ساحل را حس نکردیم تا زمانی که نسیم معطر دریا به صورتمان دست کشید و سخاوتمندانه سلام کرد. صدای مرغان دریایی، آرامش دریا را میدرید و خلوت صبح ساحل را پُر میکرد. روی نیمکتی نشستم و مجید برای خرید آش بندری به سمت مغازه آن سوی بلوار ساحلی رفت. احساس میکردم خلیج فارس هم ملیحتر از هر زمان دیگری به رویم لبخند میزند و حس خوش زندگی را به یادم میآورد. انگار دریا هم با همه عظمتش از همراهی عاشقانه من و مجید به وجد آمده و بیش از روزهای دیگر موج میزد. با چشمانی سرشار از شور زندگی، محو زیبایی بینظیر دریا شده بودم که مجید بازگشت. کاسه را که به دستم داد، تشکر کردم و با خنده تذکر دادم: مجید جان! آش بندری خیلی تنده! مطمئنی تحمل خوردنش رو داری؟ کنارم روی نیمکت نشست و با اطمینان پاسخ داد: بله! تو این چند ماه چند بار صابون غذاهای بندری به تنم خورده! سپس همچنانکه با قاشق آش را هم میزد تا خنک شود، با شیطنتی عاشقانه ادامه داد: دیگه هر چی سخت باشه، از تحمل دوری تو که سختتر نیس! به چشمانش نگاه کردم که در پرتو آفتاب، روشنتر از همیشه به نظر میآمد و البته عاشقتر! متوجه نگاه خیرهام شد که خندید و گفت: باور کن راست میگم! آش بندری که هیچ، حاضرم هر کاری بکنم ولی دیگه شبی مثل دیشب برام تکرار نشه!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
جزئیات جدید لایحۀ #عفاف و #حجاب
🔘 پیشنهادی قوهقضائیه درباره عفاف و حجاب در دولت تصویب و به مجلس ارسال شد.
🔹در این لایحه کشف حجابِ بانوان، برهنگی بدن و پوشیدن لباسهای نازکِ بدننما جرمانگاری شده و کسانی که این جرمها را مرتکب شوند پس از شناسایی از طریق سامانههای هوشمند تا ۳ بار تذکر میگیرند و جریمۀ نقدی میشوند و درصورت تکرار جرم برای بار چهارم به مرجع قضایی معرفی خواهند شد.
🔹چنانچه جرم کشف حجاب در خودرو انجام شود، راننده تا دو بار تذکر میگیرد و جریمه میشود اما بار سوم هم جریمه شده و هم ماشین ۷ روز توقیفِ الکترونیک میشود. شناسایی و تذکر هم از طریق سامانههای هوشمند انجام میشود.
🔹مراجعهکنندگان به دستگاههای دولتی و عمومی هم چنانچه کشف حجاب کنند از دریافت خدمات اداری آن دستگاه محروم خواهند شد.
🔹در اماکن غیردولتی مانند فروشگاهها، رستورانها، سینماها و اماکن ورزشی، تفریحی و هنری و... هم اگر کشف حجابی انجام شود آن مرکز بار اول اخطار تعطیلی میگیرد و بار دوم یک هفته و بار سوم دو هفته تعطیل خواهد شد.
🔹اگر افراد مشهور و تاثیرگذار کشف حجاب کنند مجازات آنان یک درجه شدیدتر میشود و ۳ ماه تا یک سال از فعالیت حرفهای محروم میشوند. افرادی هم که در فضای مجازی کشف حجاب را تبلیغ کنند بار اول پلیس علاوه بر حذف صفحهشان به آنها تذکر میدهد و اگر به فعالیتشان ادامه دهند بار دوم صفحهشان حذف میشود و ۳ تا ۶ ماه از دریافت خدمات اینترنتی محروم و جریمه نقدی میشوند و بار سوم به دادگاه معرفی خواهند شد.
🔹همچنین هیچکس حق ندارد بهاسمِ امر به معروف یا نهی از منکر با بانوانی که حجاب شرعی را رعایت نکردهاند برخورد فیزیکی کند، تهمت و افترا بزند یا آنها را تهدید کرده و حریم خصوصیشان را نقض کند. درصورتی که کسی این کارها را بکند مجازات خواهد شد.
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_شصت ساعت هفت صبح بود و من همچنان به امید بازگشتش پشت نردههای بالکن به انت
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصتویک
از لحن درماندهاش خندیدم و به روی
خودم نیاوردم که من هم دیگر تحمل سپری کردن شبی مثل دیشب را ندارم. دلم میخواست که همچون او میتوانستم بیپروا از احساساتم بگویم، از دلتنگیها و بیقراریهای دیشب، از اشتیاق و انتظار صبح، اما شاید این غرور زنانهام بود که
زبانم را بند میزد و تنها مشتاق شنیدن بود!
به خانه که رسیدیم، صدای آب و شست وشوی حیاط میآمد. در را که باز کردیم، مادر میان حیاط ایستاده و مشغول شستن حوض بود. سلتم کردیم و او با اخمی لبریز از محبت، اعتراض کرد: علیک سلام! نمیگید من دلم شور میاُفته!
نمیگید دلم هزار راه میره که اینا کجا رفتن! در برابر نگاه پرسشگر ما، شلنگ را در حوض رها کرد و رو به مجید ادامه داد: صبح اومدم بالا ببینم الهه چطوره، دیدم خونه نیس! هر چی هم زنگ میزدم هیچ کدوم جواب نمیدادید! دلم هزار راه
رفت! تازه متوجه شدم موبایلم را در خانه جا گذاشتهام که مجید خجالت زده سرش را پایین انداخت و گفت: شرمنده مامان! گوشیم سایلنت بود. به سمتش رفتم، رویش را بوسیدم و با خوشرویی عذرخواهی کردم: ببخشید مامان! یواش
رفتیم که بیدار نشید! از عذری که آورده بودم، داغ دلش تازه شد و باز اعتراض
کرد: از خواب بیدار میشدم بهتر بود! همین که از خواب بیدار شدم گفتم دیشب تنها بودی بیام بهت سر بزنم! دیدم خونه نیستی! گفتم خدایا چی شده؟ این دختره کجا رفته؟ شرمنده از عذابی که به مادرم داده بودم، سرم را پایین انداختم
که مجید چند قدمی جلو آمد و گفت: تقصیر من شد! من از الهه خواستم بریم
بیرون! فکر نمیکردم انقدر نگران بشید! سپس شلنگ را برداشت و با مهربانی
ادامه داد: مامان شما برید، بقیه حیاط رو من میشورم. مادر خواست تعارف کند که مجید دست به کار شد و من دست مادر را گرفتم و گفتم: حالت بیاید بریم بالا یه چایی بخوریم! سری جنباند و گفت: نه مادرجون! الآن ابراهیم زنگ زده داره میاد اینجا، تو بیا بریم. به شوق دیدن ابراهیم، پیشنهاد مادر را پذیرفتم و همراهش رفتم. داخل اتاق که شدیم، پرسیدم: مگه امروز نرفته انبار پیش بابا؟
و همه ماجرا همین بود که مادر آهی کشید و پاسخ داد: چی بگم؟ یه نیم ساعت پیش زنگ زد و کلی غُر زد! از دست بابات خیلی شاکی بود! گفت میام تعریف میکنم. سپس زیر سماور را روشن کرد و با دلخوری ادامه داد: این پدر و پسر رو که میشناسی، همیشه مثل کارد و پنیر میمونن! تصور اینکه ابراهیم بخواهد مقابل مجید از پدر بدگویی کند، ناراحتم میکرد، اما مجید مشغول شستن حیاط بود و نمیتوانستم به هیچ بهانهای بخواهم که به اتاق خودمان برود و دقایقی نگذشته بود که ابراهیم آمد. حسابی از دست پدر دلخور بود و ظاهراً برای شکایت نزد مادر آمده بود. خدا خدا میکردم تا مجید در حیاط است، حرفش را بزند و بحث را تمام کند و همین که چای را مقابلش گذاشتم، شروع کرد: ببین مامان! درسته
که از این باغ و انبار چیزی رسماً به اسم من و محمد نیس، ولی ما داریم تو این
نخلستونها جون میکَنیم! مادر نگاهش کرد و با مهربانی پرسید: باز چی شده
مادرجون؟ و پیش از آنکه جوابی بدهد، مجید وارد اتاق شد و ابراهیم بدون توجه به حضور او، سر به شکایت گذاشت: بابا داره با همه مشتریهای قبلی به هم میزنه! قراردادش رو با حاج صفی و حاج آقا ملکی به هم زده! منم تا حرف میزنم
میگه به تو هیچ ربطی نداره! ولی وقتی محصول نخلستون تلف بشه، خب من
و محمد هم ضرر میدیم! مجید سرش را پایین انداخته و سکوت کرده بود که
مادر اشاره کرد تا برایش چای بیاورم و همزمان از ابراهیم پرسید: خُب مادرجون!حتماً مشتری بهتری پیدا کرده! و این حرف مادر، ابراهیم را عصبانیتر کرد:
مشتری بهتر کدومه؟!!! چند تا تاجر مهاجرن که معلوم نیس از کجا اومدن و دارن با هزار کلک و وعده و وعید، سهم خرمای نخلستونها رو یه جا پیش خرید میکنن! چای را که به مجید تعارف کردم، نگاهم کرد و طوری که ابراهیم و مادر متوجه نشوند، گفت: الهه جان! من خستهام، میرم بالا. شاید از نگاهم فهمیده بود که حضورش در این بحث خانوادگی اذیتم میکند و شاید هم خودش معذب بود که بیمعطلی از جا بلند شد و با عذرخواهی از مادر و ابراهیم رفت...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
خواهرت هم نام زهرا و مثال زینب است
هم شفیعه، هم کریمه، هم چراغ و کوکب است
#ولادت_حضرت_معصومه
#روز_دختر
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_شصتویک از لحن درماندهاش خندیدم و به روی خودم نیاوردم که من هم دیگر ت
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصتودو
کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: محمد چی میگه؟ لبی پیچ داد و گفت: اونم ناراحته! فقط جرأت نمیکنه چیزی بگه! مادر مثل اینکه باز دل دردش شروع شده باشد، با دست سطح شکمش را فشار میداد، ولی گلایههای ابراهیم تمام نمیشد که از شدت درد صورت در هم کشید و با ناراحتی رو به ابراهیم کرد: ابراهیم جان! تو که میدونی بابات وقتی یه تصمیمی بگیره، دیگه من و تو حریفش نمیشیم! و ابراهیم خواست باز اعتراض کند که به میان حرفش آمدم و گفتم: ابراهیم! مامان حالش خوب نیس! حرص که میخوره، دلش درد میگیره... ولی به قدری عصبی بود که حرفم را قطع کرد و فریاد کشید: دل درد مامان خوب میشه! ولی پول و سرمایه وقتی رفت دیگه بر نمیگرده! و با عصبانیت از جا بلند شد و همچنانکه بد و بیراه میگفت، از خانه بیرون رفت. رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با نگرانی به سمتش رفتم و گفتم: مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم. چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای ضعیفی پاسخ
داد: نمیخواد مادرجون! چیزی نیس! وقتی تلخی درد را در چهرهاش میدیدم،
غم عمیقی بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که
دستم را گرفت و گفت: الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونهات. دستش را به گرمی فشردم و گفتم: مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟ که لبخند بیرمقی زد و گفت: من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره دلم درد گرفته! خوب میشه! و
بالاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه بالا نزد مجید بروم. درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی مبل نشسته و مثل اینکه منتظر
بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: فکر کردم
خسته بودی، خوابیدی! با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با مهربانی پاسخ
داد: حالا وقت برای خوابیدن زیاده! کنارش که نشستم، دست در جیب پیراهنِ سورمهای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَرورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در
آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده پرسیدم: وای! این چیه؟ خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات خیلی تنگ شده بود! هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن خیلی ممنونم! شروع به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَرورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات میآمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک طلا حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید. برای لحظاتی محو زیبایی چشمنوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: مجید! دستت درد نکنه! من... من اصالاً فکرش رو هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه! کاغذ کادو را از دستم گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
تایید نشده:
🔴 محسن رضایی حامل پیام رئیسی به شمخانی
🔶️ بنا بر شنیدهها ابراهیم رئیسی از محسن رضایی خواسته است تا با علی شمخانی برای کناره گیری علی شمخانی از دبیری شورایعالی امنیت ملی صحبت کند و او نیز این پیام را مبادله داشته است.
🔹علی شمخانی قریب به ۱۰ سال پیش با حکم حسن روحانی در این جایگاه قرار گرفته بود.
برخی منابع از انتصاب دکتر سعید جلیلی به عنوان دبیرکل شورای عالی امنیت ملی ایران خبر می دهند.
🇮🇷 پ.ن
این یعنی شروع...
اگه بشه چی میشه😉
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
تایید نشده: 🔴 محسن رضایی حامل پیام رئیسی به شمخانی 🔶️ بنا بر شنیدهها ابراهیم رئیسی از محسن رضایی
🔺سردار علی اکبر احمدیان دبیر شورای عالی امنیت ملی شد
🔹 سردار احمدیان، رئيس مركز راهبردی سپاه پاسداران، دبیر شورای عالی امنیت ملی شد.
🔹همچنین رهبر معظم انقلاب اسلامی نیز وی را به نمایندگی خود در شورای عالی امنیت ملی منصوب کردند.
پ.ن
اونی که انتظار داشتیم نشد ولی همین کنار گذاشتن هم غنیمته
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بعضی وقتا به بعضیا که خیععععلی دوست دارن کمک کنن و همش میان توی دست و پا و میگن میخوایم کار کنیم، باید دستشون رو بگیری ببریشون یه گوشه بهشون بگی: میخوای کمک کنی؟ بشین همینجا! دست به هیچی هم نزن!!!
بصیرت
🔺سردار علی اکبر احمدیان دبیر شورای عالی امنیت ملی شد 🔹 سردار احمدیان، رئيس مركز راهبردی سپاه پاسدار
دبیر جدید شورای عالی امنیت ملی کیست؟
🔹دبیر جدید شورای عالی امنیت ملی متولد ۱۳۴۰ در کرمان و از همرزمان حاج قاسم در لشکر ۴۱ ثارالله است. دانشجوی دندانپزشکی که سال ۵۹ تحصیل در دانشگاه تهران را بهصورت موقت رها کرد و به جبهههای جنگ رفت.
🔹احمدیان در سالهای پایانی جنگ یکی از معماران تحول در نیروی دریایی سپاه شد. علاوهبر نقشآفرینی در ایجاد یک نیروی دریایی نوین و بدیع در سپاه، از ایشان بهعنوان یکی از اولین نظریهپردازان ایده دفاع نامتقارن نام برده میشود.
🔹در دوران حضور احمدیان بهعنوان جانشین و فرماندهی در نیروی دریایی سپاه ایده دفاع نامتقارن در نیروی دریایی کاملا عملیاتی شد. حضور مستمر ۱۵ ساله در نیروی دریایی سپاه سبب شده که او به عنوان یک چهره صاحبنظر در حوزه شناوری و موشکی نیز شناخته شود.
🔹احمدیان سال ۷۹ نیروی دریایی سپاه را به مقصد ریاست ستاد مشترک سپاه ترک کرد. او در مدت ۷ ساله حضور در جایگاه ریاست ستاد مشترک سپاه، تحول عظیمی در ساختار اداری و توانایی سازمانی سپاه در ابعاد مختلف به وجود آورد.
🔹او علاوه بر دارابودن مدرک دکتری دندانپزشکی، فارغالتحصیل دکترای مدیریت استراتژیک از دانشگاه عالی دفاع ملی است و از سال ۱۳۸۶ بهمدت ۱۶ سال رئیس مرکز راهبردی سپاه بوده و بهعنوان یکی از مشر ترین چهرههای کشور در مسائل امنیتملی اینک شناخته میشود.
🔷احمدیان همچنین یکی از ۵ عضو جدیدی بودند که رهبر انقلاب ۲۹ شهریور ۱۴۰۱ به ترکیب مجمع تشخیص مصلحت نظام، اضافه کردند.
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_شصتودو کنار ابراهیم نشستم و پرسیدم: محمد چی میگه؟ لبی پیچ داد و گفت: اون
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصتوسه
نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟ چشمانش را به زیر
ِانداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با حیایی لبریز مهربانی پاسخ داد: هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست! و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: خُب امروز تولد حضرت زهراست که هم روز مادره و هم روز زن! سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم! و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر نازنینم هدیه بخرم! میدانستم که بخاطر تسننِ من، از
گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبیاش پیش من، احساس غریبی کند که لبخندی زدم و گفتم: ما هم برای حضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم. سپس نگاهی به پلاک انداختم و با شیرین زبانی زنانهام ادامه دادم: به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد! و بعد با شیطنت پرسیدم: راستی کی وقت کردی اینو بخری؟ و او پاسخ داد: دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم! سپس
زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با عشقی که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانهای نگاهم کرد و گفت: راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! شرمنده عزیزم! که به آرامی خندیدم و گفتم: عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم! ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن من میریزم! با عجله به سمتِ آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه میآمد :امروز روز زنه! یعنی خانمها باید استراحت کنن! از اینهمه مهربانی بیریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا تمنا کرده و در آرزوی همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست رَد زده بودم!
نماز مغربم که تمام شد، سجادهام را جمع کردم و از اتاق خارج شدم که دیدم مجید تازه نمازش را شروع کرده است. به گونهای که در دیدش نباشم، روی یکی از
مبلها به تماشای نماز خواندنش نشستم. دستهایش را روی هم نمیگذاشت، در پایان قرائت سوره حمد "آمین" نمیگفت، قنوت میخواند و بر مُهر سجده
میکرد. هر بار که پیشانیاش را بر مُهر میگذاشت، دلم پَر میزد تا برای یکبار هم که شده، تمنا کنم تا دیگر این کار را نکند. سجده بر تکهِ ای گل، صورت خوشی نداشت و به نظرم تنها نوعی بدعت بود. اما عهد نانوشته ما در این پیوند زناشویی، احترام به عقاید یکدیگر و آزادی ادای آداب مذهبیمان بود و دلم نمیخواست این عهد را بشکنم، هرچند در این یک ماه و نیم زندگی مشترک، آنقدر قلبهایمان یکی شده و آنچنان روحمان با هم آمیخته شده بود که احساس میکردم میتوانم از او طلب کنم هر چه میخواهم! میدانستم که او بنا بر عادت شیعیان، نماز مغرب و عشاء را در یک نوبت میخواند و همین که سلام نماز مغرب را داد، صدایش کردم: مجید! ظاهراً متوجه حضورم نشده بود که سرش را به سمتم برگرداند و با تعجب گفت: تو اینجا نشستی؟ فکر کردم سرِ
ِنمازی. لبخندی زدم و به جای جواب، پرسیدم: مجید! اگه من ازت یه چیزی بخوام، قبول میکنی؟ از آهنگ صدایم، فهمید خبری شده که به طور کامل به سمتم چرخید و با مهربانی پاسخ داد: خدا کنه که از دستم بر بیاد! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: از دستت بر میاد! فقط باید بخوای! و او با اطمینان پاسخ داد: بگو الهه جان! از جایم بلند شدم، با گامهایی آهسته به سمتش رفتم، خم شدم و از میان جانماز مخملی سبزرنگش، مُهر را برداشتم و مقابلش روی زمین نشستم. مثل اینکه منظورم را فهمیده
باشد، لبخندی مهربان زد و با نگاهش منتظر ماند تا حرفم را بزنم. با چشمانی که رنگی از تمنا گرفته بود، نگاهش کردم و گفتم: مجید جان! میشه نماز عشاء رو
بدون مُهر بخونی؟ به عمق چشمانم دقیق شد و من با لحنی لطیفتر ادامه دادم: مجید! مگه زمان پیامبر(ص) مُهر بوده؟مگه پیامبر(ص) از مُهر استفاده میکرده؟ پس چرا تو روی مُهر سجده میکنی؟ سرش را پایین انداخت و با سرانگشتانش تار و پودِ سجادهاش را به بازی گرفت تا با اعتماد به نفس ادامه دهم: آخه چه دلیلی داره که روی مُهر سجده کنی؟ آخه این یه تیکه گل... که سرش را بالا آورد و طوری
نگاهم کرد که دیگر نتواستم ادامه دهم. گمان کردم از حرفهایم ناراحت شده که
برای چند لحظه بیآنکه کلامی بگوید، تنها نگاهم میکرد. سپس لبخندی لبریز
عطوفت بر صورتش نقش بست. دستش را روی زمین عصا کرد و با قدرت از جایش بلند شد، رو به قبله کرد و به جای هر جوابی، دستهایش را بالا برد، تکبیر گفت و
نمازش را شروع کرد...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
#هشدار
کاربران گرامی
در روزهای اخیر تعدادی از کاربران با کلیک بر روی پیامهایی درباره سهام عدالت، ابلاغ حکم قضایی، مامور پست و... توسط کلاهبرداران در فضای مجازی قربانی شدهاند. لطفا برای حفظ امنیت اطلاعات خود:
❌ هرگز بر روی لینکهای وب که در گروهها و کانالها منتشر شده کلیک نکنید
❌ هیچ برنامهای را از سایتها، صفحات وب، گروهها و کانالها دانلود یا نصب نکنید
❌ هرگز اطلاعات شخصی، شماره تماس و اطلاعات کارت بانکی خود را در صفحاتی که نسبت به اصالت آنها یقین ندارید وارد نکنید
❌ شماره تلفن و کد ورود به حساب ایتای خود را به هیچکس ندهید. حتی کسانی که ادعا میکنند پشتیبانی یا گزارش ایتا هستند!
«لطفا این پیام را در گروهها و کانالهای خود بازنشر کنید»
•┈••✾••┈•
🔰کانال رسمی اطلاعرسانی ایتا:
@eitaa
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_شصتوسه نگاهش کردم و با لحنی که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسی
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_شصتوچهار
در حالی که مُهرَش در دستان من مانده و روی جانمازش جز یک تسبیح سرخ رنگ چیزی نبود. همانطور که پشتش نشسته بودم، محو قامت مردانهاش شده و نمیتوانستم باور کنم که به این سادگی سخنم را قبول کرده باشد.
با هر رکوع و سجودی که انجام میداد، نگاه مرا هم با خودش میبرد تا به چشم خود ببینم پیشانی بلندش روی مخمل جانماز به سجده میرود. یعنی دل او به بهانه محبت من اینچنین نرم شده بود؟ یعنی ممکن بود که باقی گامهایش را هم با همین صلابت بردارد و به مذهب اهل تسنن درآید؟ یعنی باید باور میکردم که
تحقق آرزو و استجابت دعایم در چنین شبی مقدر شده است؟ حتی پلک هم
نمیزدم تا لحظهای از نمازش را از دست ندهم تا سلام داد. جرأت نداشتم چیزی
بگویم، مبادا رؤیای شیرینی که برابر چشمانم جان گرفته بود، از دستم برود.
همچنانکه رو به قبله نشسته بود، لحظاتی به جانمازش نگاه کرد، سپس آهسته به
سمتم برگشت. چشمانش همچنان مهربان بود و همچون همیشه میخندید. به
ُمُهرش که در دستانم مانده بود، نگاهی کرد و بعد به میهمانی چشمان منتظر و
مشتاقم آمد و آهسته زمزمه کرد: الهه جان! من... من از این نمازی که خوندم هیچ لذتی نبردم! شبنم شادی روی چشمانم خشک شد. سرش را پایین انداخت، به اندازه چند نفس ساکت ماند، دوباره نگاهم کرد و گفت: الهه! من عادت کردم روی مُهر سجده کنم، ببین من نمیدونم زمان پیامبر(ص) مُهر بوده یا نه، ولی من یاد گرفتم برای خدا، روی خاک سجده کنم! که میان حرفش آمدم و با ناراحتی اعتراض کردم: یعنی برای تو مهم نیس که سنت پیامبر(ص) چی بوده؟ فقط برات مهمه که خودت به چه کاری عادت کردی، حتی اگه اون عادت خلاف سنت پیامبر(ص) باشه؟ نگاهم کرد و با لحنی مقتدرانه جواب داد: من نمیدونم سنت پیامبر(ص) چی بوده و این اشتباه خودمه که تا حالا دنبالش نرفتم! ولی اینو میدونم که سنت پیامبر(ص) نباید خلاف فلسفه دین باشه! به احترام کلام پُرمغزش سکوت کردم تا ادامه دهد: اگه فلسفه سجده اینه که در برابر خدا کوچیک بودن خودتو نشون بدی، سجده روی خاک خیلی بهتر از سجده روی فرش وجانمازه! گرچه توجیهش معقول بود و منطقی، اما این فلسفه بافیها برای من جای سنت پیامبر(ص) را نمیگرفت که من هم با قاطعیت جوابش را دادم: ببین مجید! پیامبر(ص) روی مُهر سجده نمیکرده! پس چه اصراری داری که حتما
روی مُهرسجده کنی؟
لبخندی زد و با آرامش پاسخ داد: الهه جان! این اعتقاد شماس که پیامبر (ص) روی مُهر سجده نمیکرده، ولی ما اعتقاد داریم که پیامبر(ص) روی خاک یا یه چیزی شبیه خاک سجده میکردن. اصالاً به فرض که پیامبر(ص) روی مُهر سجده نمیکرده، ولی فکر نمیکنم که کسی رو هم از سجده روی مُهر منع کرده باشه. همونطور که حتما
پیامبر(ص) جاهایی نماز خوندن که فرش و زیلو و هیچ زیراندازی نبوده، خُب اونجا حتماً پیامبر (ص) روی زمینِ خاکی سجده میکرده! پس سجده روی زمین هم نباید
اشکالی داشته باشه. مُهر میان انگشتانم،
مُشت دستم را باز کردم و با اشاره به مُهر میان انگشتانم پرسیدم: زمین چه ربطی به این مُهر داره؟ به آرامی خندید و گفت: خُب ما که نمیتونیم همه جا فرش رو کنار بزنیم و روی زمین سجده کنیم! این مُهر یه تیکه از زمینه که همیشه همراه آدمه! قانع نشدم و با کلافگی سؤال کردم: خُب من میگم
چه اصراری به سجده روی مُهر هر یا به قول خودت زمین داری؟ دستش را دراز کرد، مُهر را از دستم گرفت و پاسخ داد: برای اینکه وقتی پیشونی رو روی خاک میذاری، احساس میکنی در برابر خدا به خاک افتادی! حسی که توی سجده روی فرش اصالاً بهت دست نمیده!
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba