بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_صدوبیست و چطور میتوانستم باور کنم درست در همان لحظاتی که من در کنج غربت خ
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیستویک
سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ای از دست بدهد، یک فنجان برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه میداد: میگفت تا الآن بیست درصد برج تکمیل شده و تا یه سال دیگه آماده میشه. سپس چشمان گود رفتهاش از شادی درخشید و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله میزدم که چِندرغاز سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز هیچی نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل بشه، سرمایهام ده برابر میشه! میگفت الآن پول تو قطر ریخته، فقط باید زرنگ باشی و عُرضه داشته باشی جمع
کنی! و در مقابل سکوت سنگین من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: خدا بیامرزه مادرتون رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم! از اینکه با این حالت از مادر یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب سرمستی پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کِیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجانهای
خالی را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای پدر را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان غمگین و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگیاش نبوده باشد، هر روز سرحالتر از روز گذشته به خانه میآمد. فنجانها را شستم و به بهانه
استراحت به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسردهام افتاد. هنوز سیاهی پای چشمانم از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که اندوه از دست دادن مادر به این سادگیها از دلم رفتنی نبود. همانجا کنار دیوار روی زمین نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرائت قرآن برای هدیه به روح مادر شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبیام، کلام خدا بود و دلجوییهای عبدالله و چقدر جای مجید در این روزهای بیکسیام خالی بود که گرچه آتش
کینه و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به درازا میکشید، همراهی دوبارهاش برایم سختتر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم تلاش
کرده بودم که او را به سمت مذهب اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمییافتم و او به بهانه شفای مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک شیعه دست به دعا و توسل زده و به دامن پیشوایان تشیع دست نیاز دراز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم مانده و آزارم میداد...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_صدوبیستویک سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته کلامش را لحظه ا
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیستودو
ولی در هر حال دوره چهل روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشانهای پدر هم که شده از دیدارش بگریزم.
چند آیهای خوانده بودم که کسی به در اتاق زد و آهسته در را گشود. عبدالله با لبخند کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و آهسته خبر داد: الهه! مجید اومده! با شنیدن نام مجید، قلبم به لرزه افتاد و شاید عبدالله
تلاطم نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: میدونی از صبح چند بار اومده دَمِ
در و بابا اجازه نداده؟ حالا که بابا راضی شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن! چین به پیشانی انداختم و با درماندگی گفتم: عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن آمادگی شو ندارم...که به میان حرفم آمد و قاطعانه نصیحت کرد: الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بالاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟ سپس قرآن را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه منتظرش، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظهای مکث کردم و آهسته گفتم: تو برو، من الآن میام. و او با گفتنِ: منتظرم! از اتاق بیرون رفت. حالا میخواستم پس از چهل روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش
بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه آشوبی در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کردهام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم طراوت روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ زندگی نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالتِ اندوهگین، در برابر چشمان
مشتاق و نگاه عاشقش ظاهر شوم. با گام هایی سست و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش بیقراری کرد و بیآنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار سالها پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور
که نگاه تشنهاش به صورت پژمردهام مانده بود، با صدایی که نغمه غمانگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد. روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: خیلی خوش اومدی مجید جان!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیستوسه
مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبیاش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی! نگاهم به مجید افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه میداد: خیال نکن این چهل روز در حَقِت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من ظلم نکردم! اولاً که این خودِ الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سر
خونه زندگیش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش! مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزدهام نگاهی کرد تا اوج وفاداری اش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: قول میدم. و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم. سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساکِ کوچکِ وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصیام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز
سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: باورم نمیشه داری دوباره باهام میای! و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه پیشانیاش خط افتاده و میان موهای مشکیاش، تارهای سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و
چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم. چهل روز بود که از این پلهها بالا نرفته و چقدر مشتاق دیدن کلبه عاشقانهمان بودم. هر دو با قدمهایی خسته پلهها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بارِ دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی سبُک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خستهام را روی مبل اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزدهاش را داشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست: الهه جان شرمندم! و همین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم.
نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش اشکهایش نَم زده بود، همچنان می گفت: الهه! دلم خیلی برات تنگ شده بود! الهه! چهل روزِ که ندیدمت! چهل روزِ که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم...
دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانهای که چه زود به کاممان تلخ شد...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_صدوبیستوسه مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل این
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیستوچهار
و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگیام بود: مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشِت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی! و داغ دلم به قدری
سوزنده بود که چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، بیپروا ادامه میدادم: ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی،منو صَد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر منو امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چرا ازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟ و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه زجری میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش رنجیده بود. خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی عاشقانه التماسم کرد: الهه! نرو! هر چی میخوای بگی، بگو! هر چی دوست داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا دلم برای صدات تنگ شده! و حالا نوبت گریههای
بیصبرانه او بود که امانش را بریده و نالههایش را در گلو بشکند. چشمه چشمانِ کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری سنگین بود و باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه عاشقش، دلبسته چشمان تَرَم شده بود، زیر لب نجوا میکرد: الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که میزدم اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگه
امام حسین(ع) بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب شه... که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین(ع) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم ُمُرد؟ و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده میشد، پاسخ داد: نمیدونم الهه جان... و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش ایمان داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با تازیانههای سرزنش، عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپید روی شقیقهاش را که چون ستاره در سیاهی شب میدرخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: با خودت چی کار کردی؟ و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزیام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از غربتش، جوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه
تحمل کرده است...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من به فدای مادرم
مادر و من به فدای مادر حسین(ع)
🌸مادر دریا
🌺 بهمناسبت سالروز
#ولادت_حضرت_فاطمه_زهرا سلاماللهعلیها
#روز_زن
#روز_مادر
با نوای حاج محمود کریمی
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_صدوبیستوچهار و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شک
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_صدوبیستوپنج
پاکت خریدهایم را از دست فروشنده گرفتم، با تشکر کوتاهی از مغازه خارج شدم و به سمت خانه به راه افتادم. هوای عصرگاهی اول آبان ماه سال 1392 در بستر گرم بندرعباس، آنقدر دلپذیر و بهاری بود که خاطرات روزهای سوزان تابستان را از یاد نخلها برده و به شهر طراوتی تازه ببخشد، هر چند هنوز خیلی مانده بود تا
دنیا بار دیگر پیش چشمانم رنگ روزهای گذشته را بگیرد که هنوز از رفتن مادرم بیش از دو ماه نگذشته و داغ مصیبتش در دلم کهنه نشده بود، به خصوص این روزها که حال خوشی هم نداشتم. سر درد و کمر درد لحظهای رهایم نمیکرد و از انجام هر کار سادهای خیلی زود خسته میشدم که انگار زخم رنجهای این مدت نه فقط روحم که حتی جسمم را هم آزرده بود. در خیابان، پرچمهای تبریک عید غدیر افراشته شده و در یک کوچه هم شربت و شیرینی میدادند. از کنار شادی شیعیانِ ساکن این محله با بیتفاوتی عبور کردم و به سرِ کوچه رسیدم که دیدم کنار تویوتای قدیمی پدر، یک اتومبیل شاسی بلند مشکی پارک شده و خود پدر هم کنارش ایستاده است. مقابلش رسیدم و سلام کردم که لبخندی پُر غرور نشانم داد و پیش از آنکه چیزی بپرسم، مشتلق داد: این نتیجه همون معاملهای هستش که مادرت اونقدر به خاطرش جوش میزد! تازه این اولشه!
منظورش را به درستی نفهمیدم که در مقابل نگاه پرسشگرم، با خوشحالی ادامه داد: علاوه بر سهامی که تویِ اون برج تجاری دوحه دارم، این ماشینم امروز گرفتم. در برابر این همه سرمستی و ذوقزدگی بیحد و حسابش، به گفتن مبارک باشه! اکتفا کردم و داخل حیاط شدم. خوب به یادم مانده بود که مادر چقدر بابت این تجارت مشکوک پدر نگران بود و اگر امروز هم زنده بود و این بذل و بخششهای بیحساب و کتاب شرکای
تازه وارد پدر را میدید، چه آشوبی در دل پاک و مهربانش به پا میشد که در عوضِ سود صاف و سادهای که پدر هر سال از فروش محصول خرمای نخلستانهایش به دست میآورد، امسال چشم به تحفههای پُر زرق و برقی دوخته بود که این مشتری غریبه گاه و بیگاه برایش میفرستاد. وارد ساختمان که شدم، دیدم عبدالله به دیوار راهرو تکیه زده و ساکت در خودش فرو رفته است. چشمش که به من افتاد، نفس بلندی کشید و پرسید: عروسک تازه بابا رو دیدی؟ و چون تأییدم را دید، با پوزخندی ادامه داد: اونهمه بار
ِخرما رو بردن و دل بابا رو به یه ماشین خارجی و یه وعده سرمایهگذاری تو دوحه خوش کردن! تازه همین ماشین هم هیچ سند
و مدرکی نداره که به اسم بابا زده باشن، فقط دادن دستش که سرش گرم باشه! از روی تأسف سری جنباندم و با حالتی افسرده زمزمه کردم: اگه الآنن مامان بود، چقدر غصه میخورد! سپس به چشمانش خیره شدم و پرسیدم: نمیخوای یه کاری بکنی؟ نکنه همینجوری همه سرمایهاش رو از دست بده! و او بیدرنگ جواب داد: چی کار کنم؟ دیشب با محمد حرف میزدم، میگفت به من چه! من دارم حقوقم رو از بابا میگیرم و برام مهم نیس چی کار میکنه! میگفت ابراهیم که اینهمه با بابا کَل کَل میکنه، چه سودی داره که من بکنم! دلشورهای از جنس همان دلشورههای مادر به جانم افتاد و اصرار کردم: خُب بالاخره باید یه کاری کرد! به محمد میگفتی اگه بابا ضرر کنه و سرمایهاش رو از دست بده، دیگه نمیتونه به تو هم حقوق بده! حرفم را با تکان سر تأیید کرد و گفت: همین حرفو به محمد زدم، ولی گفت به من ربطی نداره! تا هر وقت حقوق گرفتم کار میکنم، هر
وقت هم کفگیر بابا خورد به ته دیگ، میرم سراغ یه کار دیگه! سپس به چشمانم دقیق شد و با حالتی منطقی ادامه داد: الهه! تو خودتم میدونی هیچ کس حریفِ بابا نمیشه! تازه هر چی بگیم بدتر لج میکنه! و این همان حقیقتی بود که همه در مورد پدر میدانستیم و شاید به همین خاطر بود که هیچ کس انگیزهای برای مقابله با خودسریهایش نداشت...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
وحیدی: طبق دستور رهبر انقلاب به نهاد های امنیتی و نظامی دستور دادیم برای پاسخ به این جنایت آماده باشند.
#کرمان_تسلیت
@ba30ratt 👈
بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
از حمله تروریستی #کرمان و پذیرش مسئولیت #داعش چه میدانیم؟
۱_
حمله: چهارشنبه ۱۳ دی/۳ ژانویه ساعت ۱۴:۵۰–۱۵:۱۷ بوقت ایران
پنجشنبه ۱۴ دی /۴ ژانویه، ساعت ۱۱:۱۵ بوقت اروپای مرکزی گروهی که مطالب کانال «وكالة ناشر نيوز» وابسته به داعش را بازنشر میکند، این را بازنشر کرد: «به زودی» 👆
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
۲_
حدودا دو ساعت و نیم بعد، اکانت ترور آلارم Terror_Alarm مستقر در اسرائیل، ساعت ۱۲:۵۴ بهوقت اروپای مرکزی بدون اشاره به هیچ منبعی نوشت «داعش مسئولیت ۲ انفجار #کرمان » را پذیرفت.
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
۳_
ساعت ۱۵:۰۵ بهوقت اروپای مرکزی همان گروه فایل صوتی ۳۵ دقیقهای سخنگوی داعش را از «وكالة ناشر نيوز» وابسته به داعش بازنشر کرد که درباره موضوعات مختلفی چون جنگ #غزه صحبت کرد، اما هیچی درباره ایران و حمله تروریستی #کرمان نگفت.
در حالی که بخش زیادی از حرفهایش درباره ایران بود.
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
۴_
بعد ساعت ۱۶:۴۴ بهوقت اروپای مرکزی همان گروه از کانال «وكالة ناشر نيوز» وابسته به داعش بولتن هفتگیشان، «ألنباء» را منتشر میکند که باز در آنجا هیچ اشارهای به حمله تروریستی #کرمان نشده است.
در حالی که زمان کافی برای نوشتن حمله کرمان در بولتن را داشتند.
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba