بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاهوهشت سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: من یه جاهایی صبر کردم ک
#جان_شیعه_اهل_سنت
#قسمت_پنجاهونه
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بیرحمانه رژه میرفت و گذر
لحظات تنهایی را برایم سختتر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و
اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمیآمد. مادر خیلی
اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بیحوصله دور
اتاق میچرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن
میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم.
اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزردهام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس،
این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه
گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کنندهای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هر چه فکر
کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: سلام مجید! و صدای مهربانش در گوشم نشست: سلام الهه جان! خوبی؟ ناراحتیام را فروخوردم و پاسخ دادم: ممنونم! خوبم! و او آهسته زمزمه کرد: الهه جان!
شرمندم که امشب اینجوری شد! نمیتوانستم غم دوریاش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهیاش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراریاش گرفته تا گِله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمهای که
انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلبهایمان
هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژهای که در پالایشگاه برقرار بود تماسش را
کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانهی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیهاش برای چشمان بیخوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراریام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلکهایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجادهام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت.
سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع میکرد که چادرم را سر کردم و به
تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر
آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه میداد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانیاش را با ناز از
بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلاییاش از لابلای شاخههای نخلها به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظارٍ آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه اینهمه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی
حضور گرم و پُر شورش را داشت!...
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba