eitaa logo
بصیرت
57 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
337 ویدیو
19 فایل
امام خامنه ای:«نداشتن بصیرت مثل نداشتن چشم است؛ راه را انسان نمیبیند. بله، عزم هم دارید، اراده هم دارید، امّا نمیدانید کجا باید بروید.» ارتباط با مدیر📬 @H_sm3y
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️تاریخی ترین ماموریت نیروی دریایی ایران 🚢 🔸 تقریبا همه میگفتند: بهتر است به این سفر نروید 🔸 دور دنیا در 221 روز ... 🔺 چیزی در حدود 7 ماه پیش ارتش ایران ماموریت نا ممکنی را برای خود تعریف میکند. ماموریتی که شامل عبور از اقیانوس ها، طی کردن هزاران کیلومتر، رسیدن به حیاط خلوت آمریکا و عبور از تنگه ی پاناما بوده است. فرمانده ی نیروی دریایی ارتش در صحبت های اخیر خود درباره این مهم گفته است: ما در بررسی‌های خود فقط توانستیم دو کاپیتان ایرانی پیدا کنیم که آن‌ها با نفتکش‌های سنگین یعنی سوپرتانکرهای ۳۰۰ هزار تنی بخشی از این مسیر را طی کرده بودند، مشورت کردیم. البته این مشورت برای ما چندان امیدبخش نبود و این دو عزیز در ابتدا وقتی تناژ واحدهای ما را متوجه شدند، گفتند اصلاً فکرش را هم نکنید چون امکان عبور برای شما وجود ندارد. 🔺 کسانی که تجربه دریانوردی در اقیانوس آرام را داشته اند میگویند ارتفاع موج در این اقیانوس بعضا تا 20 متر هم رسیده و عبور از چنین مسیری یکی از پر ریسک ترین و پر استرس ترین اقداماتی ست که یک دریانورد حرفه ای ممکن است در طول عمر خود انجام دهد. با وجود همه ی این تردید افکنی ها ارتش ایران به این جمع بندی میرسد که این ماموریت باید انجام شود. در نهایت ایران با شروع مسیری 65 هزار کیلومتری ، دور تا دور زمین را در مدت 221 روز در قالب ناوگروه 86 طی میکند. ماموریتی که برای نیروهای دریایی ایران با فراز و نشیب های بسیاری همراه بوده است. 🔺 5 کشور در این سفر به طور رسمی میزبان ایران بوده است. مسئله ی اصلی در خصوص چنین عملیاتی این است که عوامل دیگری در تمام طول این 221 روز تلاش کرده بود تا ایران به هدف مورد نظر نرسد. تاکنون 5 کشور را میتوان نام برد که سفر به دور دنیا داشته اند. اما در زمانی که ماموریت این کشورها در حال انجام بوده ، ایالات متحده ، انگلستان و فرانسه در جهت متوقف کردن ماموریت آنها تلاش نکرده اند. یکی از اولین رخدادهایی که از سوی غرب برای تردید افکنی در روند این عملیات صورت میگیرد، استفاده از مسئله ی "تحریم ناو مکران" بوده است. اتفاقی که این امکان را فراهم میکرد تا اجازه ی ورود این ناو به بنادر یک کشور از آن گرفته شود. 🔺 این اما همه ی ماجرا نبود. وقتی شما درباره یک سفر 65 هزار کیلومتری روی آب صحبت میکنید ، اجازه یا عدم اجازه ی حضور در یک بندر، همراهی یا عدم همراهی یک کشور معنا پیدا میکند. آمریکایی ها در ادامه ی این مسیر به برخی دولت ها فشار می آورند تا آنها را از همراهی با ایران منصرف کنند. با وجود این چالش ها ارتش ایران به مسیری که در ماموریت تعریف شده ادامه میدهد اما آمریکا بی کار ننشسته و تلاش میکند تا بستن تنگه ی پاناما به روی ایران را پیگیری کند. در نهایت این تلاش هم به نتیجه نمیرسد و ایران با موفقیت، امکان عبور از این نقطه ی حساس در حیاط خلوت آمریکا را پیدا میکند. 🔺 آنچه در عملیات ناوگروه 86 نیروی دریایی ارتش رخ داد چیزی فراتر از یک ماموریت بوده است. عملیاتی که غیر ممکن بودن آن از ابتدا برای همه مشخص بود. از طرفی آمریکا هم تلاش میکرد در حاشیه ی آن، اراده ی خود را به طرف ایرانی تحمیل کند. ایران فاتح جنگ اراده ها بوده هست و خواهد بود. طی کردن مسیر 65 هزار کیلومتری ، چیزی فراتر از یک ماموریت بوده است. به زودی بیشتر در خصوص آنچه در این ماموریت رخ داد و پیامد های تاریخی آن برای ایران ، نکاتی را مورد اشاره قرار خواهیم داد... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
فصل_دوم #جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاه‌و‌شش با لحن گرم مجید که به اسم صدایم می کرد، چشمانم را گشود
تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچ‌های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک میکند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت: بَه‌بَه! عروس خانم! خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم: مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم! خندید و به شوخی گفت: حالا نهار رو با من بخوری! شام رو میخوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟ دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم! از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: ماشاءالله! حالا بلدی؟ و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: نه! میترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم! مادر از این همه پریشانی‌ام خنده‌اش گرفت و دلداری‌ام داد: نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه‌اس! سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه‌ای از نگرانی که در صدایش موج میزد، پرسید: الهه جان! از زندگی‌ات راضی هستی؟ دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟ نمیفهمیدم از این بازجویی بی‌مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو میگیری؟ یا مثلاً مجبورت نمیکنه تو نمازت مُهر بذاری؟ تازه متوجه نگرانی مادرانه‌اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم: نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز میخونم یا چطوری وضو میگیرم. سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: مامان! مجید فقط میخواد من راحت باشم! هر کاری میکنه که فقط من خوشحال باشم. از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟ در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که میبینم در وضو پاهایش را مسح میکند، هر بار که دست‌هایش را در نماز روی هم نمیگذارد و هر بار که بر مُهر سجده میکند، تمامِ وجودم به درگاه خدا دست دعا میشود تا یاری‌اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دست‌هایش پُر از کیسه‌های میوه بود و لبهایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمیگرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش میدادم، میخرید. پاکت‌های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: الهه جان! برات پسته گرفتم! با اشتیاق به سمت پاکتها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: وای پسته! دستت درد نکنه! خوب میدانست به چه خوراکی‌هایی علاقه دارم و همیشه در کنار خریدهای ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت: الهه! غذات چه بوی خوبی میده! خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیده‌ام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم: نه! خیلی خوب نشده! و او همانطور که روی صندلی می‌نشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشوره‌ام را داد: بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه! ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمه‌ای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کرده‌ام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن صبر کن ترشی بیارم! به سمت یخچال رفتم، اما این جمله من به جای ترشی، خیالش خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد: صبر کردن برای ترشی که آسونه!... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاه‌و‌هفت تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر
سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین! شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم: مثلاً کجا؟ و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد، سری تکان داد و گفت: یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته! با جملات پیچیده‌اش، کنجکاوی زنانه‌ام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت: اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟ و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریزِ خاطره ادامه داد: »سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصالاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! می‌ترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم! از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بی‌اختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت: ًولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی! سپس با چشمانی که از شیطنت می‌درخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید: حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!!! و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم: نخیرم!من اصلاً بهت فکر نمیکردم! چشمان مشکی و کشیده‌اش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانه‌ام را داد: ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم فکر میکردم! از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیق‌مان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت. لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم و حالا خود او برایم میگفت در آن لحظات چه بر دلش میگذشته: الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که می‌دیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پرده‌ای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم: حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟ سرش را پایین انداخت و با نغمه‌ای نجیبانه پاسخ داد: آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم. تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم: خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟ لبخندی بر چهره‌اش نقش بست و جواب داد: نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم! برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد: بخاطر امام حسین(ع) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره! از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر(ص) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهای زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز می‌آمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد: الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه! ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتی‌ام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم. http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
📣 وحیدی: گذرنامه ارزان برای اربعین تهیه می‌شود وزیر کشور: 🔺️یکی از تفاهم‌های انجام شده تهیه گذرنامه ویژه در ایام اربعین است که زائران نیازی نداشته باشند تا هزینه گزاف را برای گذرنامه‌ای که به طور معمول استفاده می‌شود، استفاده کنند و به عبارتی ارزان‌تر و راحت‌تر تمام شود. 🔺️از دیگر تفاهم های مطرح شده درباره لغو ویزا بود که طرف عراقی پذیرفتند در این زمینه مشکلی وجود ندارد و در زمینه حمل ‌نقل هم قرار شد اتوبوس های ایرانی زایران را به داخل عراق ببرند که موافقت اولیه انجام شده است. http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
بصیرت
📣 وحیدی: گذرنامه ارزان برای اربعین تهیه می‌شود وزیر کشور: 🔺️یکی از تفاهم‌های انجام شده تهیه گذرنامه
به نظر من اگه میخواین برنامه ریزی کنید برای اربعین از الآن پاستون رو هماهنگ کنید چون معمولا این وعده ها اگه حتی به مرحله عمل هم برسه، لحظه آخری اجرایی میشه و ممکنه اصلا برای اربعین به دستتون نرسه، خودم برای تمدید پاسم اقدام کردم و با گذشت ۱۷ روز هنوز خبری نیست، تازه میگن ۵ روزه میرسه...
بصیرت
#جان_شیعه_اهل_سنت #قسمت_پنجاه‌و‌هشت سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد: من یه جاهایی صبر کردم ک
عقربه ثانیه شمار ساعت دیواری، مقابل چشمانم بی‌رحمانه رژه میرفت و گذر لحظات تنهایی را برایم سخت‌تر میکرد. یک ماهی از ازدواجمان میگذشت و اولین شبی بود که مجید به خاطر کار در شیفت شب به خانه نمی‌آمد. مادر خیلی اصرار کرد که امشب را نزد آنها بگذرانم، ولی نپذیرفتم، نه اینکه نخواهم که وقتی مجید در خانه نبود، نمیتوانستم جای دیگری آرام و قرار بگیرم. بی‌حوصله دور اتاق می‌چرخیدم و سرم را به گردگیری وسایل خانه گرم میکردم. گاهی به بالکن میرفتم و به سایه تاریک و با ابهت دریا که در آن انتها پیدا بود، نگاه میکردم. اما این تنهایی و دلتنگی آنقدر آزرده‌ام کرده بود که حتی به سایه خلیج فارس، این آشنای قدیمی هم احساس خوبی نداشتم. باز به اتاق برمیگشتم و به بهانه گذراندن وقت هم که شده تلویزیون را روشن میکردم، هر چند تلویزیون هم هیچ برنامه سرگرم کننده‌ای نداشت و شاید من بیش از اندازه کلافه بودم. هر چه فکر کردم، حتی حوصله پختن شام هم نداشتم و به خوردن چند عدد خرما و مقداری نان اکتفا کردم که صدای زنگ موبایلم بلند شد. همین که عکس مجید روی صفحه بزرگش افتاد، با عجله به سمت میز دویدم و جواب دادم: سلام مجید! و صدای مهربانش در گوشم نشست: سلام الهه جان! خوبی؟ ناراحتی‌ام را فروخوردم و پاسخ دادم: ممنونم! خوبم! و او آهسته زمزمه کرد: الهه جان! شرمندم که امشب اینجوری شد! نمیتوانستم غم دوری‌اش را پنهان کنم که در جواب عذرخواهی‌اش، نفس عمیقی کشیدم و او با لحن دلنشین کلامش شروع کرد. از شرح دلتنگی و بیقراری‌اش گرفته تا گِله از این شب تنهایی که برایش سخت تاریک و طولانی شده بود و من تنها گوش میکردم. شنیدن نغمه‌ای که انعکاس حرفهای دل خودم بود، آرامم میکرد، گرچه همین پیوند قلب‌هایمان هم طولی نکشید و بخاطر شرایط ویژه‌ای که در پالایشگاه برقرار بود تماسش را کوتاه کرد و باز من در تنهاییِ خانه‌ی بدون مجید فرو رفتم. برای چندمین بار به ساعت نگاه کردم، ساعتی که امشب هر ثانیه‌اش برای چشمان بی‌خوابم به اندازه یک عمر میگذشت. چراغها را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم. چند بار سوره حمد را خواندم تا چشمانم به خواب گرم شود، ولی انگار وقتی مجید در خانه نبود، هیچ چیز سرِ جایش نبود که حتی خواب هم سراغی از چشمان بیقرارم نمیگرفت. نمیدانم تا چه ساعتی بیدار بودم و بیقراری‌ام چقدر به درازا کشید، اما شاید برای دقایقی خواب چشمانم را ربوده بود که صدای اذان مسجد محله، پلک‌هایم را از هم گشود و برایم خبر آورد که سرانجام این شب طولانی به پایان رسیده و به زودی مجید به خانه برمیگردد. برخاستم و وضو گرفتم و حالا نماز صبح چه مونس خوبی بود تا سنگینی یک شب تنهایی و دلتنگی را با خدای خودم تقسیم کنم. نمازم که تمام شد، به سراغ میز آیینه و شمعدان اتاقم رفتم، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم و دوباره به سرِ سجاده‌ام بازگشتم. همانجا روی سجاده نشستم و آنقدر قرآن خواندم تا سرانجام قلبم قرار گرفت. سیاهی آسمان دامن خود را آهسته جمع می‌کرد که چادرم را سر کردم و به تماشای طلوع آفتاب به بالکن رفتم. باد خنکی از سمت دریا به میهمانی شهر آمده و با حس گرمایی که در دل داشت، خبر از سپری شدن اردیبهشت ماه می‌داد. آفتاب مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد، صورت نورانی‌اش را با ناز از بستر دریا بلند میکرد و درخشش گیسوان طلایی‌اش از لابلای شاخه‌های نخلها به خانه سرک میکشید. هر چه دیشب بر قلبم سخت گذشته بود، در عوض این صبحگاهِ انتظارٍ آمدن مجید، بهجت آفرین بود. هیچ گاه گمان نمیکردم نبودش در خانه این‌همه عذابم دهد و شاید تحمل یک شب دوری، ارزش این قدردانی حضور گرم و پُر شورش را داشت!... http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🚨 ‼️ آیا می‌دونید اغلب افرادی که در دام کلاهبرداران فضای مجازی گرفتار می‌شن، پیام‌های جعلی رو از اعضای خانواده یا دوستان مورد اعتمادشون دریافت می‌کنن؟ ⚠️ هر پیامی که درباره سهام عدالت، ابلاغ احکام قضایی، مأمور پست و... دریافت کنید و در اون یه لینک باشه، دامی برای کلاهبرداری از شماست حتی اگر از طرف یکی از مخاطبین مورد اعتمادتون و در گفتگوی شخصی ارسال شده باشه!! ⭕️ زیرا در این نوع کلاهبرداری، وقتی گوشی قربانی با نصب بدافزار هک میشه، در شبکه‌های اجتماعی از طرف او به همه مخاطبینش پیام جعلی ارسال می‌شه 🙏🏻 پیام‌های کلاهبرداری رو فقط با فوروارد عادی (با نقل قول) به @report بفرستید •┈••✾••┈• 🔰کانال رسمی اطلاع‌رسانی ایتا: eitaa.com/eitaa
🔴اخطار جدی رئیسی به طالبان رئیسی: حاکمان افغانستان این حرف مرا بسیار جدی بگیرند 🔹اخطار می‌کنم که سریعا حق‌آبهٔ مردم سیستان و بلوچستان را بدهید. بعدا نگویید که به ما نگفتید. کارشناسان ما بروند بررسی کنند که بهانهٔ خشکی و لجنی آب درست است یا نه. http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961aba
🔴واکنش امیرعبداللهیان به بیانیه طالبان درباره عهدنامه هیرمند @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی
بصیرت
پایش ماهواره‌ای رود هیرمند با استفاده از #ماهواره_خیام http://eitaa.com/joinchat/1457520640Cc36b961
حالا متوجه شدین چرا باید بشیم؟ حالا متوجه شدین دنیای امروز دنیای موشک نیست! اشتباه هست و دنیای امروز دنیای و هست. @ba30ratt 👈 بصیرت ____دریچه ای به______آگاهی